به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، کشیشی که برای اجرای مراسم عشای ربانی به زندان رجایی شهر آمده است، این جمله را میگوید. نژده مقابل کشیش پیر زانو زده و دعا می کند. وقتی مراسم تمام می شود، با ناامیدی مینشیند تا به سوالات من پاسخ دهد.
چند سال داری؟23 سال.
چرا زنداني شدي؟ فرزند کوچک خانواده هستم. یک خواهر و یک برادر بزرگتر از خودم دارم. شغل پدرم آزاد است و مادرم در یک درمانگاه کار می کند. از پنج سال پیش به جرم قتل عمد زندانی و محکوم به قصاص شده ام.
چرا مرتکب قتل شدی؟همه اش به خاطر رفاقت بود. یعنی من به خاطر رفاقت قاتل شدم. يك شب درخانه یکی از دوستانم به نام مهرشاد همراه چند نفر دیگر مشروب خوردیم. شارژ موبایلم تمام شده بود. آن را به برق زدم و مدتی بعد از آنجا بیرون آمدیم. به طرف خانه مان در حوالی خيابان مطهري می رفتم که یادم افتاد گوشیام جا مانده است. مهرشاد همراهم بود. با هم به خانه شان برگشتیم. او به طبقه بالا رفت و من مقابل در منتظر ماندم. وقتی با آسانسور برمی گشت، مادر مهرشاد آیفون را برداشت و گفت مهرشاد چاقویی برداشته، نمی دانم چرا؟ نگرانم، مواظبش باش!
وقتی مهرشاد پایین آمد، گفتم چرا چاقو برداشته ای؟ آن را ببر و سرجایش بگذار. بقیه دوستانم رفته بودند. مهرشاد اهمیتی نداد و همین باعث جروبحثمان شد. در خیابان حافظ، دو نفر موتور سوار که بعد فهمیدیم پدر و پسر هستند، نور موتور را به صورتمان انداختند. آنان متوجه دعوای ما شده بودند. پسر که ترک موتور نشسته و همسن خودم بود، پیاده شد و به طرفمان آمد. چاقو را در دستش دیدم. پدرش هم آمد و در حالی که گردنم را محکم گرفته بود، مرا به دیوار چسباند، من آن موقع نمی دانستم به خاطر مشروب خوردن با من دعوا می کند، نگران زنجیر طلای گردنم بودم. با سروصدای من دوستان و بچه محلهایمان از پارک محل بیرون آمده و در تاریکی خیابان، دعوا شروع شد. پسر آن مرد، دو نفر از دوستانم را با چاقو زده بود. مادر مهرشاد هم متوجه دعوا شده و به خیابان آمده بود و از دوستانم می خواست دعوا را تمام کنند.
در همان حال، آن شخص مرا رها کرده و به سوی موتورش دوید و طلق آن را شکسته و دوباره به سمت ما آمد. در این لحظه به یاد چاقوی مهرشاد افتادم. بدون آنکه به عاقبت کارم فکر کنم، آن را از کمر مهرشاد بیرون کشیده و برای ترساندن آن مرد طلق به دست، یک ضربه به گردنش زدم. پسرش با دیدن این صحنه، موتور را روشن کرده و هر دو سوار شدند و رفتند.
با همان یک ضربه، فوت کرده بود؟بله،البته آن موقع حالش خوب بود ولی به خاطر خونریزی زیاد، قبل از رسیدن به بیمارستان، فوت کرده بود.
چطور دستگیر شدی؟وقتی پدر و پسر سوار بر موتور رفتند، فکر می کردم دیگر دعوا تمام شده، مأموران کلانتری محل که گشت زنی می کردند، با دیدن تجمع دوستانم به طرف ما آمده و مرا سوار ماشین کردند تا ببینند دعوا بر سر چه بوده؟ آنان مرا می شناختند.
کمی جلوتر، متوجه ترافیک شدیم. آنان پیاده شدند تا موضوع را بررسی کنند که دیدند همان پدر و پسری که مشخصاتشان را گفته بودم، گوشه خیابان هستند. من هم پیاده شده بودم و آن شلوغی را می دیدم. پسر پیراهنش را زیر سر پدرش گذاشته بود و می خواست به اورژانس زنگ بزند. تا آمدن اورژانس، آن مرحوم خون زیادی از دست داد و من که کنار ماشین پلیس ایستاده بودم، از همان جا به کلانتری منتقل شدم.
خانواده مقتول چه درخواستی دارند؟قصاص می خواهند. یک بار به 300میلیون تومان دیه راضی شدند ولی ما تا حالا نتوانسته ایم بیشتر از صد میلیون پول فراهم کنیم و همین مقدار پول هم با کمک اقوام و دوستان جمع شده ولی بازهم قصاص خواسته اند. نمی دانم چه عاقبتی در انتظارم است.
خودت با آنان صحبت کرده ای؟نه، نتوانسته ام. گرچه رفتار آنان در بازپرسی و دادگاه آنقدر خوب بود که خجالت کشیدم به صورتشان نگاه کنم.
به نظر خودت علت این ماجرای تلخ چه بود؟غیر از آن که حالت طبیعی نداشتم، رفاقتهای زیاد مرا به اینجا کشاند. حالا هیچ کس جز من مشکل ندارد و ممکن است حتی قصاص شوم.
کاش به خاطر پدر و مادرم، درست زندگی میکردم. اين روزها دوستانی كه به خاطر آنها مرتكب قتل شدم حتي سراغي هم از من نمي گيرند.