به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،با نمایش فیلم چ ، توجه بسیاری از مخاطبان این فیلم به شخصیت اصغر وصالی که بابک حمیدیان نقش او را بازی کرده، جلب شده است .نشريه ديدار آشنا درباره او نوشته است :
حتماً خيلي از شماها مثل من وقتي اسم «دولاب» را مي شنويد، ياد «حاج اسماعيل دولابي» همان عارف بزرگ مي افتيد. البته دولاب که يک محله خيلي قديمي و باستاني در شمال شهر ري است، مردان نامدار، کم ندارد؛ مشاهير بزرگي مثل «احمد حماد دولابي» محدث و عالم قرن دوم هجري قمري، «ابوبشير دولابي»، «ملاعلي اصغر»، «ملا محمد تقي» و «آقا شيخ علي» از مجتهدان قرن اخير و ...
بالاخره اين که اين منطقه، دارالمؤمنين تهران است و اهالي اش مردماني متدين و مبارز بوده اند و هستند. توي همين دوره معاصر، فعاليت جمعيت فدائيان اسلام و مبارازات شهيد آيت الله سعيدي هم توي اين منطقه بوده است. منطقه دولاب، صدها شهيد هم در طول هشت سال دفاع مقدس داده است. کساني مثل شهيد «ابراهيم هادي» که درباره اش کتاب «سلام بر ابراهيم» را نوشته اند، شهيد «حميد توتوني دولابي»، شهيد «جواد صراف» که يکي از فرماندهان خط شکن گردان «شهادت» لشکر 27 محمد رسول الله بوده است و شهيد «علي اصغر وصالي تهراني فرد»، فرمانده شجاع گروه «دستمال سرخ ها».
راستش شهيد علي اصغر وصالي تهراني فرد، که به اصغر وصالي معروف شده بود، آدم خيلي عجيبي بود. بچه خيابان شيوا و کرمان و منطقه دولاب بود. قدي کوتاه داشت و ريز نقش بود؛ اما قلبي بزرگ داشت و يک دنيا جگر.
اصغر طعم زندان چشيده و از مبارزان قديم انقلاب بود. در جريان انقلاب، چون در چاپخانه کار مي کرد، اعلاميه هاي حضرت امام (رحمه الله) را منتشر کرد. عضو سازمان مجاهدين خلق شد و توانست به سختي از ايران خارج شده و دوره هاي چريکي را در ميان مبارزان فلسطيني بگذراند. بعد به ايران آمد و زندگي مخفي خود را شروع کرد تا اين که بازداشت شد.
اول به اعدام و بعد با يک درجه تخفيف به حبس ابد محکوم شد؛ ولي بعدها حکم تغيير کرد و دوازده سال زندان برايش بريدند. در اواخر سال 56 هم بعد ز پنج سال و نيم حبس، از زندان آزاد شد.
در همان زندان بود که سازمان مجاهدين را خوب شناخت و راهش را جدا کرد. مي گفتند در زندان اوين يک بار با مسعود رجوي سرشاخ شد و با کله رفت توي صورت مسعود رجوي. بالاخره اصغر، پهلوان زورخانه اي بود و در قديم نوچه زورخنه «کريم سياه». پدرش هم قهرمان و استاد چرخ بود و معروف به «حسن چرخي»؛ کلي توفيرش بود با يک بچه سوسول مرفه که فقط خوب ادا در مي آورد و خوب شعار مي داد.
نقش ضد انقلابي ها را بريد
با پيروزي انقلاب، انتظامات زندان قصر را تشکيل داد و در سال 59 وارد سپاه شد. از بنيان گذاران اصلي بخش اطلاعات سپاه بود و مدتي هم فرماندهي بخش اطلاعات خارجي سپاه را به عهده گرفت. ولي از آن جايي که روحيه اش با امور اداري و ستادي سازگار نبود، مسئوليتش را در ستاد کل سپاه رها کرد و وارد مبارزه مستقيم با ضد انقلاب ها شد که توي شهرها آشوب به پا کرده بودند.
اصغر در واقعه گنبد، دمار از روزگار منافقين درآورد، بعد هم در وقايع کردستان و غائله پاوه. سران ضد انقلاب او را خوب مي شناختند؛ از همان زندان شاه. کم حرف مي زد و بيش تر مرد عمل بود. آدم تيز هوش، زرنگ و ورزيده اي بود.
او و محمد بروجردي، در کردستان اسم در کرده بودند و نفس ضد انقلاب ها را گرفته بودند. ضد انقلاب ها که پاوه را محاصره کرده بودند، گفته بودند: آي مردم، آي پاسدارهاي بومي، ما با شما هيچ کاري نداريم. طرف حساب ما چمران و اصغر وصالي و پاسدارها هستند. ما سر اين ها را مي خواهيم.
اصغر با نيروهايش توي آن درگيري حسابي گل کاشتند. چند تا از نيروهايش هم شهيد و مجروح شدند.
محمدرضا مرادي از همرزمان اصغر، تعريف مي کرد که او يک تنه، جاي پانزده نفر مي دويد و از نقاط مختلف تيراندازي مي کرد تا تعداد نيروها را در چشم دشمن زياد نشان دهد.
رو کم کني
دکتر چمران به او خيلي علاقه داشت و حتي در مصاحبه هايش دو سه بار از او اسم برد. امام هم به واسطه تعريف هاي دکتر او را شناخته بود. البته دکتر و اصغر وصالي يک جاهايي با هم اختلاف نظر داشتند. هدف هر دو، کندن ريشه ضد انقلاب بود؛ اما دکتر چمران بيش تر به صلح و آرامش و انجام کار فرهنگي درباره ضد انقلاب تمايل داشت؛ اما اصغر وصالي موافق مصالحه نبود و مي خواست روي ضد انقلاب ها را با جنگيدن کم کند.
گروه دستمال سرخ ها
اصغر فرمانده اين گردان پنجاه نفري بود. همه اعضاي اين گروه، دستمال سرخي به گردن شان مي بستند. تيپ هاي داش مسلک و لوطي داشتند؛ بي ترمز و فدايي امام خميني. حرف شان اين بود که دستمال گردن شان بايد با خون شان رنگين شود و شهادت بايد آخر کارشان باشد.
وقتي توي مصاحبه اي درباره گروه دستمال سرخ ها از او پرسيدند، جواب داد: «علت اين دستمال هاي سرخي که ما به گردن مي بنديم، بيش تر آن رسالت خونيني است که در طول تاريخ، نسل هابيل به گردن داشت. احساس يک رسالت و امتداد راه اين ها را داشتيم؛ لذا به خاطر اين که هميشه به ما يادآوري شود که چنين رسالت خونيني را به دوش داريم، دستمال هاي سرخ مان هميشه به گردن مان بود و اکثر بچه هايي که اين دستمال هاي سرخ را به گردن شان مي بستند، يا شهيد شده اند يا اين که زخمي و معلول. و اين واقعاً مايه افتخار است که برادران مان به اين حد از رشد و بلوغ ديني و مکتبي رسيده باشند که امتداد راه هابيل هاي تاريخ را به گُرده گرفته باشند و سرخي خون شان را به عنوان سمبل (دستمال سرخ) به گردن ببندند.»
البته درباره علت نام گذاري گروه، حرف هاي ديگري هم زده مي شود. مثلاً اين که علت اين نام گذاري، شهادت يکي از اعضاي جوان اين گروه بود که هنگام شهادت، لباسي سرخ بر تن داشت. هم رزمانش به عنوان ياد بود وي، تکه هايي از لباس او را بر گردن بستند و عهد کردند که تا گرفتن انتقامش، آن را از خود جدا نکنند.
به قول جهانگير جعفرزاده: «اين دستمال که ما مي بنديم، جزء قرارمونه. طوقيه که به گردن مون ميفته. يادگار خون رفقا؛ مي خواهيم تا وقتي زنده هستيم يادمون باشه که بچه ها براي چي شهيد شدن و راهشون چي بود.» هر چه بود، جبهه هاي سومار و بازي دراز و گيلان غرب جولانگاه دستمال سرخ ها بود. عرصه را بر ضد انقلاب تنگ کرده بودند. هر چند در اين بين، مبارزه سختي هم با ضد انقلاب هاي داخلي داشتند که آن روزها در دولت موقت فعاليت مي کردند. زماني که هيأت به اصطلاح «حسن نيت» دولت موقت، به سد مهاباد مي آمدند و با دموکرات ها جلسه مي گذاشتند، اصغر مي گفت: اين ها اسم شان حسن نيت است، اما «سوء نيت» هستند و عليه نظام کار مي کنند، نه به نفع نظام.
مي تواني همراه من باشي
مريم کاظم زاده از خبرنگاران دوران دفاع مقدس بوده است. راستش قصه آشنايي او با شهيد وصالي و جرو بحث هايي که در برخوردهاي اول با هم داشتند و بعد خواستگاري غير منتظره شهيد وصالي از ايشان، مرا به ياد قصه فيلم ها انداخت.
او مي گويد: «يک بار شهيد اصغر وصالي که از فرماندهان سپاه بود مرا ديد و گفت که شما خبرنگاران در شهر پشت ميز مي نشينيد و از جنگ مي نويسيد راوي جنگ بايد در صحنه حضور داشته باشد، نه اين که خيلي شجاعت به خرج دهد! و بعد از عمليات چند عکس جنگي بگيرد!»
همين حرف شهيد وصالي باعث حضور مستمر خانم کاظم زاده در جبهه ها شد؛ چه در کردستان و چه در جنوب، معيار شهيد وصالي براي خواستگاري از خانم کاظم زاده هم خيلي جالب بود: «من براي ادامه راه همراه مي خواهم و تو با حضورت در شرايط سخت کردستان نشان دادي مي تواني همراه من باشي.»
اي کاش نمي فهميدم
اصغر خيلي هم بشاش و با معرفت بود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه بسيار مسلّط. او در همان حال هم با بچه ها هر روز تفسير قرآن و نهج البلاغه داشت. شايد به ظاهر خيلي نشان نمي داد؛ اما دل نازکي داشت. خانم کاظم زاده درباره يکي از مأموريت هاي شناسايي در کردستان مي گويد: «... در راه به خانه اي رسيديم. برايمان شام آوردند؛ همه خسته و مانده شروع کرديم به خوردن. نان و ماست و دوغ با سبزي کوهي. يک مرغ هم بود. شهيد وصالي جز نان و ماست هيچ چيز نخورد؛ آن هم به مقدار کم. هر چه بچه ها اصرار کردند، غذا نخورد. رفت بيرون و گفت گشتي مي زنم و بر مي گردم.
بعدها از شهيد وصالي پرسيدم که چرا آن شب شام نخورديد، گفت: «کاش نمي دانستم آن خانواده فقط همان مرغ را داشتند! کاش نمي دانستم آن خانواده از گروهک ها و منافقان به واسطه مذهبي بودن شان چه ضربه ها که تحمل نکردند! ياد ژاندارم ها افتادم که همه چيز روستائيان را غارت کردند و ...»
بالاخره نوبت ما هم شد
31 شهريور که جنگ شروع شد، با همسرش به طرف جنوب راه افتاد. توي جبهه هاي جنوب هم با همان باقي مانده اندک گروهش شاخص بود.
روز تاسوعاي سال 1359 تصميم گرفته شد تا عملياتي براي روز عاشورا تدارک ديده شود. قرار شد شهيد وصالي هم با نيروهايش از پادگان ابوذر به گيلان غرب برود. او به همراه علي قرباني که او هم از فرماندهان زبده جنگ بود و دوره هاي چريکي را در فلسطين ديده بود و چند نفر از کردها که به منطقه آشنا بودند، شبانه براي شناسايي، عازم منطقه شدند.
روي تنگه حاجيان، نزديکي هاي ظهر عاشورا، چند گلوله به سرو کتفش خورد و از بالاي تپه به زمين افتاد. يکي از همرزمانش به نام «آقا شمس الله» سريع خودش را به او رساند. اصغر اسلحه اش را به او داد و گفت: «اسلحه ام را بگير تا به دست دشمن نيفتد. جنازه ام را هم با خود ببريد.»
همسرش که در بيمارستان همراهش بود، مي گفت که خواب ديده امانتي را مي خواستند از او پس بگيرند. مي گفت: اين خواب درست بالاي سر شهيد وصالي خاطرم آمد. گفته هاي خود وصالي را هم در مورد شکنجه هايي که در زندان شاه در ظهر عاشورا به او داده بودند به خاطرم آمد. اصغر وصالي مي گفت: «وقتي آن روز بعد از شکنجه هاي ساواک به هوش آمدم، خدا مي داند چقدر اشک ريختم که چرا خداوند مرا لايق شهادت ندانسته است.»
و بعد...
تنها چهل روز از شهادت برادرش اسماعيل مي گذشت و حالا نوبت او شده بود.
پيکرش را در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در کنار برادرش و در ميان يارانش يعني گروه دستمال سرخ ها به خاک سپردند.
منبع: نشريه ديدار آشنا، شماره 133
اون وقت خیلی اوضاعمون با حالا فرق می کرد
دستمال سرخ ها اعتقادی می جنگیدن
کوچه پس کوچه های همه شهر های ایران پر از اصغر هاست که فقط کافیه تو موقعیتش قرار بگیرن تا نشون بدن بزرگی به قد و هیکل نیست
اصغر وصالی شاید شصت کیلو هم نبود اما دلش یه کوه سترگ بود
یادش گرامی
روحش شاد
اى كاش منم بودم...
من جاموندم