۳۶ساعت راه رفته بودیم. راه را گم کرده بودیم. جیره غذایی مختصری هم که داشتیم تمام شده بود. آرزو می کردیم عملیات به تاخیر بیفتد ولی این طور نشد و قرار شد همان شب عملیات کنیم. با همان بی رمقی رفتیم و تا نزدکی حلبچه رسیدیم. برای در امان ماندن از ترکش ها دور خودمان با سنگ و کلوخ سنگر مانندی درست کردیم. ضعف شدیدی داشتیم. من دوبار چشم باز کردم. یک بار دیدم یک مرغ درشت و بریان دست بچه های سنگر بغل دست ماست. خوشحال شدم که تحویلمان گرفته اند. به همسنگرم گفتم: «مرغ» نگاهی کرد و گفت: «شوخیت گرفته؟» نشانش دادم: «بابا این که کلوخ است.» بار دوم که بلند شدم دیدم یکی یک نان بربری برد داخل سنگر کناری. این بار که گفتم نان آوردند، همسنگرم باورش نشد گفت: «به خواب دیدم. نانش هم بربریه!» دوباره دقت کردم دیدم سنگ زرد رنگی دست بچه ها بوده است. راستی شما آن فیلم چارلی چاپلین را دیده اید که همدیگر را مرغ می دیدند؟
برگرفته از نشریه خمپاره
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید