به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، (
قسمت اول)، (
قسمت دوم)دوباره به زمان حال خودم برگشتم حالا من اینجا بودم مردی که امیدها و آرزوهایش متلاشی شده بودند نیمی از بدن من از بین رفته بود و امکان نداشت بار دیگر برگردد. احساس میکردم همه چیزم را باختهام دو روز گریه کردم از خورد و خوراک افتاده بودم کیم نگرانم بود اما مرا به حال خودم رها کرده بود تا تمام احساسات منفیام را بیرون بریزم.
بعد از 48ساعت، همسرم را صدا کردم و از او خواستم کنارم بنشیند و به حرفهایم گوش کند. به او گفتم:«بدترینها به سرم اومده ولی من هنوز اینجا هستم. هنوز تو و بچهها رو دارم الان وقتش رسیده که با زندگی ام کنار بیام» کیم چیزی نگفت: بغض کرده بود و نمیتوانست حرفی بزند با دستهای مهربانش دستم را گرفت و به من اطمینان داد که هنوز او را و بچهها را دارم و حس کردم هنوز همه چیز او هستم.
از آرزوهایم گفتم هنوز آمادگی نداشتم به فعالیتهایم برگردم یک روز «مایک سالیوان» هم تیمی قدیمیام در تیم فوتبال ارتش با من تماس گرفت و از من خواست مهمان یکی از بازیهای تیمشان باشم او بعد از بازنشستگی دستیار سرمربی تیم شده بود نمیتوانستم بروم همیشه فوتبال را دوست داشتم اما حالا از رودررو شدن با زمین فوتبال هم وحشت داشتم 5روز قبل از مسابقه، سرمربی «تام کافلین» تماس گرفت. از وضعیت تیم گفت از این که حسابی افت کردهاند و حتی ممکن است «پلی آف» را هم از دست بدهند از من خواست شب قبل از بازی به هتل محل اقامتشان بروم و چند کلمهای برای بچهها حرف بزنم تا روحیهشان تقویت شود. قبول کردم اما هیچ ایدهای نداشتم و نمیدانستم قرار است در آن سخنرانی چه بگویم غروب یکشنبه کیم مرا به آن هتل رساند با اضطراب حرفهایی را که قرار بود بزنم، روی کاغذ یادداشت کرده بودم، اما کلمهها در هم و مبهم بودند درباره مسابقه حرفی برای گفتن نداشتم اما درباره زندگیام چرا شروع کردم از گذشته گفتم از آرزوهایم از بازی سرنوشت از جنگ لعنتی از این که نباید تسلیم و ناامید شد از این که سرنوشت همیشه بازی جدیدی در چنته دارد به بچهها گفتم هرگز ناامید نشوند حتی وقتی که غیر از ناامیدی هیچ انتخاب دیگری نداشته باشند تمام آن چیزهایی را که از سال 2007 تا همان روز تجربه کرده بودم.
به آنها گفتم تمام درسهایی که چند سال طول کشیده بود تا بیاموزم من با پاهای مصنوعی مقابل آنها ایستاده بودم و از ایستادگی و خم به ابرو نیاوردن حرف میزدم سخنرانیام تمام شد صدای تشویقی همگانی سکوت سالن را شکست اما به نظر خودم حرفهای مهمی نزده بودم حتی وقتی فردای آن روز تیم پیروز شد فکر نمیکردم به خاطر تاثیر حرفهای من بوده، حتی وقتی 5بازی آینده را هم بردند به «پلی آف» رسیدند. اما وقتی تیم اول شد و سرمربی به من گفت که حرفهای آن روزم چه تاثیر عمیقی روی بازیکنان ناامید گذاشته،به خودم آمد داستان زندگی من توانسته بود به دیگران کمک کند پس چرا به خودم کمک نکند؟
من صلح درس میدهم
بار دیگر به دانشگاه رفتم و در رشته مدیریت سیاسی تحصیل کردم و حالا استاد انجمن «نه دخالت ، نه جنگ» هستم من ماهی دو بار برای جوانانی که سیستم آمریکا دارد آنها را جنگجو و خشن بار میآورد سخنرانی میکنم از جنگ میگویم و خاطراتم از این میگویم که باید همه هستی را دوست داشته باشیم در همان طور که درخت سرو را دشمن خود نمیدانیم و اگر خشک شود، دل میسوزانیم باید انسانها را نیز دوست داشته باشیم فارغ از نژاد و کیش و فرهنگ آنها همه انسان هستیم و باید دوست هم باشیم.
انتهایپیام/