خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه/1
خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه/1
به گزارش
خبرنگار دفاعی امنیتی باشگاه خبرنگاران، سردار علیاصغر گرجیزاده رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) نیروی زمینی سپاه در سالهای دفاع مقدس که در سال 1367 در پی سقوط قرارگاه مقدم سپاه ششم در جزیره مجنون به اسارت دشمن در آمد متن زیر گزیدهای از خاطرات این آزاده سرافراز است که در کتاب زندان الرشید به چاپ رسیده است.
شاید پنج دقیقهای نخوابیده بودم که یک مرتبه با وحشت بیدار
شدم و احساس کردم جسم سنگینی روی سینهام فشار میآورد؛ مثل سنگینی یک پا
با پوتین. با خود گفتم: "آخر خواب رفتنم کار دستم داد و مرا گرفتار کرد.
کاش نخوابیده بودم!"
منتظر شلیک گلولهای به سرم بودم. جرئت چشم باز کردن نداشتم. از ترس عرق کرده بودم و به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنیدم. با خود گفتم: "چقدر راحت اسیر شدم! حالا با من چه کار میکنند؟"
بعد
خودم را دلداری دادم و گفتم: "هر چه شد، شد. کاری است که شده و باید با آن
کنار آمد." آرام چشمهایم را باز کردم و به طرف سرباز عراقی که پوتین او
روی سینهام قرار داشت چشم دوختم. اما خبری از عراقی نبود! خوب دقت
کردم. سنگینی هنوز روی سینهام بود و آن را حس میکردم. سرم را از زمین
بلند کردم و روی قفسه سینهام را نگاه کردم. دیدم یک لاک پشت بومی هور است
که از بد حادثه روی سینهام جا خوش کرده و خیال رفتن ندارد.
بزرگ و
سنگین بود. در جزیره لاکپشتها شبها بیرون میآیند و به گشتوگذار یا
تخمگذاری مشغول میشوند و نیمههای شب یا هنگام صبح به داخل هور
برمیگردند.
عرق سرد روی بدنم نشسته بود. چقدر از دیدن لاکپشت خوشحال
شدم. گویی دنیا را به من داده بودند. آرام دست روی لاکش کشیدم و گفتم: "تو
که مرا نیمه عمر کردی!" خود به خود خندهام گرفت و تا چند دقیقه خندیدم و
گفتم؟"آخر در این اوضاع قمر در عقرب تو اینجا چه کار میکنی؟ مگر راه قحط
بود که از این طرف آمدی؟ تو باید با یک آدم لاغر مردنی برخورد میکردی نه
با یک آدم قوی هیکل مثل من." آرام دودستی او را از روی سینهام برداشتم و
روی زمین گذاشتم و گفتم:"برو. امیدوارم همانطور که تو به خانهات
برمیگردی دستی هم مرا از این جزیره به خانهام برگرداند."
خواب از سرم
پریده بود. به هم ریخته بودم. قدری هوا خنک شده بود. تا نزدیک اذان صبح
تنها انیسم مرور خاطراتم بود. گاهی گریه میکردم. گاهی به خودم میخندیدم.
گاهی ترس وجودم را فرا میگرفت. گاهی به بنبست میرسیدم. ساعتم را درآوردم
و در حالی که آن را بین دو دستم پنهان کرده بودم دیدم 10 دقیقه به چهار
صبح است. هنوز تا اذان صبح وقت بود. حال نماز شب خواندن نداشتم. یک جورهایی
از دست خدا گلهمند بودم. روبه آسمان کردم و به آن خیره شدم. آنقدر نگاه
کردنم طول کشید که احساس کردم وقت نماز صبح شده است. به ساعتم نگاه کردم.
ساعت پنج صبح بود. دیگر نمیتوانستم بگویم حال نماز صبح خواندن ندارم.
انجام وظیفه بود و راهی نداشتم. همانطور که دراز کشیده بودم روی ماسهها
تیمّم کردم و نماز صبح را خواندم. نماز بیقبله و وضو و رکوع و سجود هم
حالوهوایی داشت!
حدود هفده ساعت بود آب نخورده بودم. عطش امانم را
بریده بود. داشتم هلاک میشدم. از خدا میخواستم کمک کند از تشنگی زمینگیر
نشوم. احساس میکردم قدرت دویدن و راه رفتن دارم و میتوانم به عقب حرکت
کنم. آن همه تحمل را از لطف و عنایت خدا میدانستم. هیچوقت تجربه نکرده
بودم که آن همه مدت آب نخورم و دوام بیاورم؛ جز روزهای تابستان آن هم با
ذخیره آب و غذای سحری!
آرام سرم را از شانه جاده بالا آوردم و قدری
نیمخیز شدم تا وضعیت عراقیها را ببینم. سربازهای عراقی روی زمین خوابیده
بودند. افسران عقب ماشینهایشان دراز کشیده بودند. حمله به جزیره، پاکسازی،
تیراندازیهای هر ده دقیقه یکبار، و ترس و وحشت از شبیخون بچههای رزمنده
آنقدر خستهشان کرده بود که گویی داشتند خواب هفت پادشاه را میدیدند.
نگهبانها هم خوابیده بودند. بهترین و آخرین فرصت برای فرار از دست آنها
بود. اگر از بین آنها رد میشدم، به راحتی میتوانستم به طرف دژبانی شهید
همت بروم و خودم را به خاکریزهای خودی برسانم.
دعا خواندم. به هر امام و پیغمبری که میشناختم متوسل شدم. آرام
از جایم بلند شدم تا به طرف آنها بروم. با خود گفتم:"نکند کسی از آنها
برای دستشویی رفتن بیدار شود یا کسی بیخوابی به سرش زده باشد! اگر بیدار
شدند و مرا دیدند، چه کنم؟ بین این همه عراقی یک نیروی ایرانی دیدن یعنی یک
فاجعه." شیطان سعی میکرد ترسم را زیاد کند. گفتم:"هرچه بادا باد! راهی
غیر از این ندارم. به قول مادرم مرگ یکبار شیون یکبار. اگر عراقیها صبح
بیدار شوند، دیگر تا نیمهشب خبری از خواب نیست و آن موقع معلوم نیست چه
اتفاقی رخ خواهد داد."
فاصله من تا عراقیها تقریبا سیصدمتر بود. جایی
ایستاده بودم که اول و آخر آنها را به راحتی میدیدم. نیهای اطرافم حدود
پنج متر بودند؛ ولی بیشترشان به سبب بمباران و شلیک سلاحهای عراقیها
سوخته بودند. بیابانی عریان و برهوت بود که کمترین حرکتی، دیده میشد و
بدترین جا برای پنهان شدن بود. با خود گفتم:"باز خدا رحم کرد وقت غروب به
اینجا رسیدم. اگر روز روشن بود، تا حالا صدبار مرا کشته بودند."
به طرف
دشمن حرکت کردم. عراقیها با پوتین و کلاهخود خوابیده بودند. معلوم بود
خیلی خستهاند. دنبال منبع آبی گشتم تا بلکه آبی بخورم. هرچه چشم انداختم
خبری از تانکر آب نبود. معلوم بود آنها نمیخواهند آنجا بمانند و موقعیتشان را تغییر خواهند داد. با
دیدن آن همه جمعیت، که مجهز به خشاب و نارنجک و ماسک و قمقمه و اسلحه
بودند، با خودم گفتم:"اینها کجا میخواهند بروند؟" آماده رفتن شدم. دو سه
قدم که رفتم یکمرتبه فکر کردم:"اگر کسی وسط راه بیدار شود و مرا ببیند و
فریاد بزند، همه از ترس مرا به رگبار میبندند و آبکش خواهم شد." تا این
فکر به ذهنم رسید با خودم گفتم:"صبر میکنم تا صبح که آفتاب بزند. اینها
احتمالا این مکان را ترک خواهند کرد. اگر بخواهند به جلوی جزیره بروند،
دیگر راه من آزاد و راحت میشود و میتوانم به راحتی به عقب برگردم." سریع
به محل قبلیام برگشتم و همانجا دراز کشیدم و به عراقیها چشم دوختم تا
بیدار شوند.
ساعت هفت صبح بود که یکی از آنها داد و فریاد راه انداخت
و به عربی حرفهایی زد. نفهمیدم چه میگوید. ولی با سروصدای او همه بیدار
شدند و ضمن جمعآوری وسایلشان آماده حرکت شدند. چند دقیقه بعد، یک
ماشین فرماندهی وارد مقر شد و همه سریع خبردار ایستادند. معلوم بود فرمانده
است. او بین دو صف نظامیان قدم میزد و چیزهایی میگفت. صدایش را
نمیشنیدم. سربازان عراقی مثل بید میلرزیدند.
فرمانده کلاهقرمز، که
یک کلت کمری بسته بود، چند دقیقهای حرف زد. معلوم بود دارد دستورهایی
میدهد. با بالا بردن دستش به نشان احترام و آزادباش به طرف ماشین رفت و
درحالی که رانندهاش در را برای او باز کرده بود سوار شد. راننده در را بست
و ماشین به طرف دژبانی همت جزیره مجنون حرکت کرد.
با رفتن فرمانده
بلافاصله همه سوار ماشینها شدند و به دنبال ماشین فرمانده راه افتادند.
حدود سیوسه ماشین عراقی از جاده شهید جولایی به سمت دژبانی همت راه
افتادند. یکی یکی آنها را میشمردم. ماشینهای فرماندهی، آیفا، زیل، جیپ،
آمبولانس، آشپزخانه،... همه نوع ماشینی را میدیدم. وقتی مسیر حرکت
ماشینها را دیدم فهمیدم عراقیها دنبال چه چیزی هستند، قدری نگران شدم؛
ولی به هر حال جنگ بود و هر احتمالی ممکن بود برای دوطرف روی بدهد. وقتی
آخرین ماشین عراقیها از جلوی چشمانم رد شد نفس راحتی کشیدم. با خود
گفتم:"راحت به عقب میروم. اصلا خوب شد صبح زود از وسطشان راه نیفتادم.
حالا دیگر بی هیچ ترس و لرزی حرکت میکنم." قدری در اطراف جایی که
عراقیها شب تا صبح اتراق کرده بودند گشتم، بلکه چیزی پیدا کنم و بخورم.
پیدا نکردم. ناامید درصدد برآمدم با اوریب حرکت کردن به عقب بروم. یقین
داشتم گشتیهای عراقی در منطقه هستند و هر لحظه ممکن است با آنها روبهرو
شوم. هر قدمی که به جلو برمیداشتم پشت سرم را نگاه میکردم تا از عقب
گرفتارشان نشوم. آفتاب آرام آرام داشت گرم میشد.
شرجی، گرما، و رطوبت سه رفیق گرمابه و گلستان جزیره بودند.
در
مسیر اوریب جاده شهید جولایی قرار گرفتم. به خلاف جاده قبلی، آنجا نیهای
بلند و پرپشت زیادی داشت و آدم میتوانست خودش را به راحتی پنهان کند یا
حتی میان آنها دراز بکشد یا راه برود و هیچکس متوجه او نشود. با دیدن آن
نیزارها قدری روحیهام بالا رفت و قوّت قلب بیشتری برای عقب رفتن و فرار از
دست عراقیها پیدا کردم. به سجده افتادم و خدا را سپاس گفتم و از او
خواستم مرا تا آخر خط کمک کند.
کف پاهایم اذیتم میکرد. وقتی غبار خاک
و ماسه روی زخم پاهایم میریخت دردم را بیشتر میکرد. اگر خاکها را پاک
میکردم، پوست نازک آن کنده و دردم بیشتر میشد. اما در آن موقعیت
نمیتوانستم کاری کنم. وقتی انتهای جاده را نگاه کردم، با اطلاعاتی که از
جزیره و فاصلهام تا دژبانی همت داشتم، با خود فکر کردم که اگر بتوانم یک
کیلومتر آن مسیر اوریب را بروم و در آن میان گرفتار گشتیهای عراقی یا
نیروهای دیگر آنها نشوم، حتما از کمند دشمن رها میشوم و میتوانم به عقب
برسم. امیدوار بودم. کوتاه نمیآمدم و با خودم میگفتم:"این یک کیلومتر را
به لطف خدا بدون درگیری میروم و همه بدبختیهای دیشب و امروزم تمام
میشود."
ساعت هشت صبح پنجم تیرماه سال 1367 بود و من در عمق جزیره
درصدد یافتن راهی برای فرار بودم. از لای نیزارها حرکتم را شروع کردم.
آفتاب، زیبا ولی سوزان، میتابید. جاده شهید جولایی قدری از سطح زمین
بالاتر بود. به راحتی پایین جاده را میدیدم و بر زمین مسلط بودم. همین سبب
میشد چیزی از چشمم پنهان نماند. با احتیاط حرکت کردم. تا نفس داشتم راه
میرفتم. وقتی خوب از نفس میافتادم، چند دقیقهای نفس عمیق میکشیدم و
درازکش کمی استراحت میکردم و دوباره روز از نو و روزی از نو. سعی کردم از
همه لحظهها بهخوبی و به بهترین وجه استفاده کنم. چون کوچکترین اشتباه
میتوانست آخرین اشتباه باشد. برای اینکه روحیهام را نبازم و فکر کمین
خوردن از عراقیها زمینگیرم نکند، شروع به خواندن قرآن کردم. هرچه آیه بلد
بودم خواندم. هرچه توان داشتم صلوات فرستادم. این کار به من کمک میکرد تا
اضطرابم کم شود. مطمئن بودم اگر جاده را تا آخر بروم، از جاده سیدالشهدا
سردرخواهم آورد. آنجا دیگر میشد گفت از بدبختی و دربهدری راحت شدهام.
چون به منطقه خودی میرسیدم. با نگاه به جاده اطمینان یافتم عراقیها تا
آنجا نیامدهاند. چون آنها به راحتی در جایی که شناسایی یا پاکسازی نشده
بود وارد نمیشدند. فکر میکردم جاده و منطقه کاملا بیخطر است و خبری از
عراقیها نیست. با اطمینان حرکت کردم. آفتاب هرلحظه گرمتر میشد. آرزویم
این بود که زودتر راه تمام شود و به آخر خط برسم. به نقطهای رسیدم. با
شناختی که از منطقه داشتم، باید از عرض هفت هشت متری جاده شهید جولایی عبور
میکردم و وارد نیروهای پرپشت و بلند میشدم تا دیگر خیالم راحت میشد.
گرمای جزیره اذیتم میکرد. دیگر تحمل عرق کردن را نداشتم.
پیراهن
کرهایام را درآوردم و روی سرم انداختم. زیر پیراهن سفیدی داشتم که بدل
از پیراهن بود. با گذاشتن پیراهن روی سرم قدری از تابش مستقیم خورشید بر
سرم گرفته میشد. عادت نداشتم همیشه لباس فرم سپاه بپوشم. بیشتر اوقات لباس
خاکی به تن میکردم. نمیدانم چه شده بود که شلوار سبز و پیراهن کرهای
خاکی رنگم را پوشیده بودم. از شلوار سبز پاسداریام میترسیدم. معلوم بود
شلوار سپاهی است و در صورت اسارت جای هیچ انکاری نبود. با خودم گفتم:"چه
کنم؟ شلوارم را که نمیشود دربیاورم و با شورت حرکت کنم. راهی ندارم."
داشتم خودم را در عرض جاده قرار میدادم که یک مرتبه صدای کشیده شدن چند گلنگدن با هم مرا میخکوب کرد. صدای بلندی از پشت سر به گوشم رسید: "قف! قف! لا تحرک!" مات و مبهوت ماندم. غافلگیر شده بودم. آماده شدم هر طوری شده با یک فرار سریع خودم را به نیزارها برسانم و از آنجا به سرعت ناپدید شوم. آماده دویدن شدم که یک رگبار کنار پایم خاکها و ماسهها را به صورتم پاشید. با خودم گفتم: "ایوای الان با سروصدای آنها باقی عراقیها هم سر و کله شان پیدا میشود. نه، باید هر طوری شده از دستشان فرار کنم. تا جاده سیدالشهدا فاصلهای ندارم. نه، امکان ندارد اسیر شوم. باید هر طوری شده از کمند اینها فرار کنم."
با خودم کلنجار میرفتم، یک لحظه احساس کردم قدرت هیچ عکسالعملی را ندارم. ضعف شدید در حد مرگ زمینگیرم کرده بود. یکی از آنها مدام میگفت: "قف! لاتحرک! اقعد!" آرام سرم را برگرداندم تا بفهمم چه خبر است، چهار سرباز عراقی که معلوم بود در حال گشتزنی بودند، به طور من خورده بودند؛ یعنی من به طور آنها خورده بودم. حدوداً 26 تا 28 ساله بودند. همگی با لباسهای سبز و کلاهخود و اسلحههای کلاشینکف، در حالی که معلوم بود ترسیدهاند، به من تشر میزدند. دستهایم را بالا بردم تا آنها بفهمند اسلحه ندارم، فاصله من با آنها حدود 5 متر بود.امکان هیچ واکنشی از طرف من وجود نداشت. برای چند ثانیه چشم به چشم آنها دوختم و با خود گفتم: "یعنی تمام؟، اسیر شدم؟ یعنی رسیدن به جاده سیدالشهدا کشک؟ یعنی اینجا آخر خط است؟ خدایا، حاشا به کرمت! اینطور کمکم کردی؟ پس آنهمه دعا و قرآن که خواندم چه؟" در یک لحظه همه شکوه و شکایتم را نزد خداوند عرضه کردم....
ادامه این خاطرات در فواصل زمانی مشخص در باشگاه خبرنگاران منتشر میشود.
انتهای پیام/