این وضع
پیچیده شاید یادگار دوران نوجوانیام است؛ دورانی که در تنهایی مطلق و
تردید پرعذاب گذشت و خود را ناشناخته به صحنه زندگی سپردم؛ دنیایی که فاصله
غریب و توضیحناپذیر خانوادهای ساده و اجتماعی هزار رنگ بدون شناختی از
خود طی شد؛ دورانی که به باورهای خانواده شک کردم و در تحصیل و کار و روابط
باور تازهای نصیبم نشد، جز باورهای گذرایی که بر روحم مینشست و به
اندازه آدمهای گذرا تاریخ مصرفی اندک داشت. روزی فدایی عدالت بودن؛ روزی
دیگر در پی حقیقت عالم، حسرت زندگی در طبیعت را خوردن؛ روزی روزه سکوت
گرفتن و روزی دیگر عصبیت را حق دانستن و بیرون ریختن نفرت.
من رنج میکشم، رنجی که التیامی برایش نمییابم، رنجی که همه چیز را چون سکهای بیقیمت پوچ میکند؛ رنجی که تنهایی و بیپناهیام را مدام به رخم میکشد؛ رنجی که وقتی میخواهم با لباس نو، خانه نونوار، ماشین مد روز و... کمش کنم باز هم کار و درگیری، فشار تن و روحم را بیشتر میکند و در نهایت رنج بیشتر میکشم برای کم کردن رنج! میبینید چگونه همهچیز پیشرویم پوچ میشود؟ خودم را نمیشناسم، من کیام؟، شادی من کجاست و چگونه میتوانم نسبت به زنده بودن احساس خوبی داشته باشم؟ نه خودم را درست میشناسم و نه جهان پیرامونم را.
این جهان بیمعنای پر از ابزار و اشیاء، شلوغ و پر از عصبیت و پر اضطرابم را تنها معنایی میتواند نجات دهد. انسان گمگشته و ناامید در چنین وضعی همچون موجودی است که از تشنگی روبه مرگ است و به همین دلیل خلوص و سلامت آبی که مینوشد برایش در آخرین درجه اهمیت قرار دارد. صرف رفع عطش برای لحظهای کوتاه و فارغ از عواقب ناشی از مسمومیت احتمالیاش کافی است. انسان عصر جدید با امیال سرکوبشده، پیچ در پیچ و مشکوک شدن باورهای گذشتهاش، وضعش شبیه همان تشنه است. ناامید است از خود و از جهانی که در آن زندگی میکند. هم مبدأ و در جا زدن در آن برایش تلخ است و هم مقصد از فرط مهآلود بودن در نظرش بیمعناست.
در چنین حالتی با ذرهای وسوسه آرامش و شادی هر چند گذرا و افیون بار، میتوان چنین انسانی را وابسته کرد، اما چه چاره که افیون پس از این وابستگی و شادی گذرا، ناامیدی سهمگین و خماری پردردی را به تن و روح تحمیل میکند.
انسان هیچگاه چنین در جستجوی معنا نبوده است. اگر سوال از معنا در دورههای پیشین وجود داشته، دستکم مخاطب این سوال روشن بوده است، سوال از مراجع باور و اعتقادات و از خدایان پرسیده میشد، اما اینک هم پرسش مبهم است و هم مخاطبش نامعلوم و تکهتکه شده.
کلاف ساحات وجودی آدمی چنان در هم پیچیده شده که نمیتوان بسادگی به کنه آن پی برد. باورها، احساسات ناشناخته و اغلب سرکوب شده، ارادههای متحقق نشده و درهم پیچیده شده در ارزشهای همهگیر اجتماعی همچون شأن جمعی، ثروت و قدرتهای برساخته اجتماعی و... جهان انسان جدید و سرگردان در شهرها را با وجود رنگها و جاذبههای متعدد و خلاقیتهای بیپایان و کشفهای درخشان، تاریک و مبهم و ناگشودنی کرده است.روحهای سرد و سرگردان رنج میکشند و در کارخانه یکسانساز جهان جدید مأوا و ریشهای نمییابند.
این روحهای سرد و پررنج در جهان مدرن تبدیل به بازاری آماده شدهاند برای آنان که توانایی معناسازی دارند. معناسازی از جنس ترکیبی جادوهای بیاثر و عناصر بیاصالتی از عرفان و تصوف با مایههایی از پزشکی دوران جهالت انسان؛ بیاعتنا به پیشرفتهای بشری با اتکا به تحریک احساسات آدمیان میخواهند روحهای سرد شده را از نو زنده کنند. درست براساس قواعد بازار آزاد کالا عرضه کرده و خریداران را وادار به خرید ملغمه عرفان، جادو، موفقیت، آرامش و... کنند. اشکال این ترکیب در ظاهر خوش آب و رنگ تنها در بیاصالتی و غیرعقلانی بودنش نیست، بلکه در بیکارکرد بودن و نابود شدن آسانش است.
در این میان به مانند هر کالای جدید و کاذبی، مساله دوام نیست، بلکه نیاز بازار، بازاریابی و سپس فروش است؛ نظام عرضه و تقاضایی که بدنه جهان مدرن را در کل دربرمیگیرد. ابتدا در طول سالیان و در فرآیندی انقلابی معنای آدمیان را خرد کردن و سپس معنای مناسب بازار و مصرف کوتاهمدت ساختن. اگر متوهم باشیم بعید نیست گمان کنیم آن فروپاشی معنا، چیزی جز یک ترفند برای بازار گرمی امروز و تبدیل معنا به یک کالا نبوده است.
مردم در چنین حالتی در این نظام پرتلاطم معناسازی و پوچی در حال رشد همچون مصرفکنندگان کالاهای مصرفی و لوکس، برای مدتی کوتاه خریداری میکنند، سپس این جنس مصرف شده را دور میریزند و برای کالای جدید صف میکشند، درست مثل صف کشیدن برای محصول جدید شرکت اپل.
در این شرایط احضار سنت هم ناکارآمد است، چرا که این سنت چیزی است که خود در بدنه جهان مدرن ساخته شده. سنتی فکر کردن در لباس درست شده از الیاف طبیعی، ذن، ذکر، ریش و تسبیح بلند، تنها ظاهری است از یک باور عمومی جدید درباره سنت، وگرنه سنت چیزی جز نبود علم و آگاهی امروز و نظمی سادهتر در زندگی اجتماعی نبوده است.
عالمی که گرچه از معنا غنی بود، اما کامل نبود. شناخت از انسان بیشتر از امروز نبود، تنها همنشینی با طبیعت و جهان پیرامون به طور سادهتری صورتبندی شده بود و لذا به سبب سادگی زندگی سهلتر بود، اما این سادگی به هیچوجه در آن مو و ریش، یوگا و انرژی و چاکرا و... قابل احیا نیست؛ سنت در کشکول قدیمی و سماع هم نهفته نیست، بلکه در نوع ارتباط انسان با جهان نهفته بوده که امروز احیای آن به سبب دانستههای نوین بشری و شکهای مداوم و پایانناپذیرش ممکن نیست. برای همین این عرفانهای نوظهور چیزی جز تکهپارههایی ساختگی و تقلیدی از یک کشتی غرق شده و مدفون نیستند.
عرفانهای ساختگی و نوظهور در توافق با سرمایهداری و علوم غریبه، نتیجه فردی شدن باورها نیست، بلکه نتیجه بیپناهی آدمیان و تنهایی آنهاست که آرامآرام تبدیل به سبک زندگی همگان میشود.افسردگیهایی مشابه با درمانهای موقتی شبیه به هم، درست مثل قرصهایی مشابه برای دردهایی شبیه به هم.