حال سالها از آن «9 سال باهم بودن» آنها میگذرد و باز این "اعظم" است که لحظات کوتاه و پراکنده آن روزها را دائماً با خود مرور میکند تا شاید...
آنچه در ادامه میآید، گوشههایی از خاطرات «اعظم صابری قمصری» همسر گرانقدر شهید شیمیایی «حمید رضا مدنی قمصری» است. از شهید حمید رضا، یا به قول همسرش «حمید آقا»، دستنوشتهها و خاطراتی به جا مانده که کنجکاوی ما را برای شناختن بیشتر روحیات او تحریک کرد، چنانچه با خود او نیز بواسطه این دستنوشتهها و خاطرات پراکندهای که از او نقل شده، آشنا شده بودیم.
شهید حمید رضا مدنی قمصری
به مناسبت ایام بزرگداشت "روز پدر"، این گفتگوی، هدیهای برای یادآوری لحظات بودن این پدر آسمانی است که البته حضورشان هر لحظه کنار ماست چراکه به قول شهید آوینی، «شهدا زندهاند و زمان ما را با خود برده است...»
"بخش دوم" این گفتگوی کوتاه را از نظر میگذرانید. به منظور حفظ لحن گوینده و یکپارچگی خاطرات، از ذکر سوالات چشمپوشی شده است.
*برای بچهها برنامه داشت
حمید آقا فوق لیسانس مهندسی برق داشت. بجز اینکه به درس و تحصیل خودش اهمیت زیادی میداد، روی درس بچهها هم خیلی تأکید داشت. یادم هست بعد از گذشت حدوداً یک هفته از شروع مدارس، که ریحانه کلاس اول بود، یک روز حمید آقا تکالیف دخترم را دید. در خاطرتم نیست کند یا بیسلیقه نوشته بود که به دلش ننشست. به او گفت «از صبح تا حالا اینها را نوشتی؟» گفت «بله». دفترش را پاره کرد و گفت «نمیخواهی درس بخوانی، نخوان! درس خواندن به زور نمیشود. برو بازی کن!» خیلی ناراحت شدم، اما همین شد که دیگر حتی یکبار هم به دخترم نگفتم درست را بخوان. کاملاً مرتب و منظم شد.
خیلی برای زندگی خودش، بچهها و مملکت برنامه و هدف داشت. دخترم 9 سال و پسرم 6 ساله بود که پدرش شهید شد. الآن ریحانه، لیسانس روانشناسی دارد و در دانشگاه علوم پزشکی کار میکند. حمید آقا یک نوه 6 ساله هم از ریحانه دارد. مهدی رشته عمران خوانده است.
*لباسشویی باز شده
مادرش از سادات بود. همیشه به او میگفت «بگذار کف پایت را ببوسم، بگذار دستت را ببوسم.» میگفت «ما ارادت داریم خدمت شما، خاک زیر پای سادات هستیم.» خیلی به مادرش احترام میگذاشت و حسابی زبان میریخت.
ماشین لباسشویی مادرش خراب شده بود، به حمید آقا گفت نگاهی به آن بینداز و تعمیرش کن. ماشین لباسشویی را وسط حیاط باز کرد که تعمیر کند. زنگ زدند که عملیات داریم، خودت را برسان. هنوز آن ماشین لباسشویی با وسایل باز شده در زیرزمین خانه حاج آقا است.
*جورابهای دزدی!
بسیار شوخطبع بود. خیلی سربهسر بقیه میگذاشت. مثلاً تقریباً اغلب اوقات برادرش از دستش شاکی بود! چون صبح جوراب خودش را میشست و روی بند میانداخت و جوراب تمیز برادرش را میپوشید و میرفت! شب که برمیگشت میگفت «حلالم کن داداش! جورابم خیلی بو میداد...» 2 برادر و 2 خواهر بودند. به برادرش خیلی وابسته بود و البته با خواهرانش هم خیلی دوست و صمیمی بود.
شهید حمید رضا مدنی قمصری نفر اول از سمت چپ
مادرش تعریف میکرد که یکبار خانهتکانی داشته و از حمید آقا خواسته شیشه را تمیز کند. در حین کار دوستانش از پایین پنجره با سوت او را برای بیرون رفتن خبر کرده بودند. خاله میگفت با خودم گفتم خسته شده، برایش شربت بردم. دیدم نیست! انگار همانوقت از پنجره بیرون پریده بود و خودش را به دوستانش رساند!
*بامیه و گردش با پدر
به بچهها خیلی علاقه داشت. حتی در مهمانیها، بچههای فامیل راهم دور خودش جمع میکرد برایشان قصه میگفت که بقیه راحت باشند. آنها هم دوستش داشتند. وقتی از سفرهای خارجی برمیگشت، اسباببازیهای بچهها را در همان فرودگاه به آنها میداد. بچهها هنوز هم آن خاطرات را بهخوبی به یاد دارند. حتی گاهی به او میگفتم ما در یک اتاق داریم زندگی میکنیم با این همه اسباببازی! میگفت قدیمیها را جمع کن و جدید بیاور تا برایشان تازه باشد. دخترم یک عروسک از سوغاتهای پدرش به یادگار دارد که میخندد. با اینکه چندینبار تعمیر شده، باز هم آن را در ویترین نگهداری میکند. میگوید «این برای بابا است... از آن خاطرات خیلی خوبی دارم.» هنوز عروسک میخندد...
در حالیکه خیلی از اوقات نبود، اما روزهایی که برمیگشت برای آنها کم نمیگذاشت. پسرم از بین خوردنیها، بامیههای بزرگ را خیلی دوست دارد. بچهها وقتی با پدرشان بیرون رفته بودند، برایشان بامیه خریده بود. حالا بامیه و میدان آزادی تهران، که آنجا رفته بودند، برایشان یکی از زیباترین خاطراتشان شده است. بچهها کمتر با پدرشان بودند اما لحظاتی که باهم بودند را هنوز به یاد دارند. آنها بیشتر از تفریح و گردش، بیماری پدرشان را میدیدند.
وقتی از جبهه برمیگشت، برای سفر، بیشتر به مشهد میرفتیم. البته میدانستم وقتی میگوید برویم مشهد، یعنی قرار است دوباره سفر 4-5 ماهه برود.
*احترام بچهها
حتی بچههای کوچک را هم با لفظ آقا و خانم صدا میزد. بچههای خودمان را هم میگفت آقا مهدی، ریحانه خانم. به حفظ احترام بزرگ و کوچک تأکید داشت.
روی حجاب خیلی تأکید داشت. اگر کمی روسریام جابهجا میشد زود میگفت «روسریات عقب رفته...» حتی به مادرش هم تذکر میداد و میگفت «آتش جهنم داغ است... من نمیخواهم بروی...» مرتب به من و مادرش میگفت.
*کاش خارج از ایران را ببینید
از خارج که برمیگشت میگفت «خیلی خوبه که جوانهای ایرانی یک مدت برای تفریح به خارج از ایران بروند، آنجا را ببینند و برگردند. آنوقت قدر وطن را میدانند.» میگفت «همه چیز در وطن ما آزاد است. همه چیز فراوان است از خوردنی و پوشاک و آزادی و همه چیز... فقط باید بروند کشورهای خارجی را ببینند و بیایند تا قدر مملکت خود را بدانند.» حتی یکبار گفت «من اگر زنده باشم حتماً شما را یکبار هم شده به خارج میبرم، بعد ببینید چقدر آزاد هستید.» از بیبند و باری و بیناموسی آنجا خیلی میگفت.
*ناراحتی شهید
حرفهای محل کارش را هیچگاه در خانه تعریف نمیکرد. میگفت آنچه من آنجا دیدهام، شما ندیدهاید. شاید اگر تعریف کنم غیبت باشد. هیچوقت هم ناراحتی بیرون را به خانه نمیآورد. البته گاهی پیش میآمد که دیگر دست خودش نبود و نمیتوانست ناراحتیاش را پنهان کند. مثلاً وقتی از گردان 32 نفره آنها، 30 نفر شهید شده بودند و او و دوستش مجروح شدند، خیلی ناراحت و در خودش بود. نمیتوانست حرف بزند. 30 نفر از دوستان صمیمیاش جلوی چشمانش شهید شده بودند. اوقات اینچنینی بیشتر سکوت میکرد.
*مدارک بایگانی شده
دانشجوی دانشگاه شهید رجایی بود. ایام امتحانات، اگر به امتحان نمیرسید، امتحان رزمندگان را میداد که بعد از امتحانات برای آنها که جبهه بودن برگزار میشد. فوقالعاده درسخوان بود. گاهی عصر از منطقه میآمد و صبح فردا امتحان داشت. به اتاق انباری میرفت و آنجا تا صبح درس میخواند. اجازه نمیدادم بچهها متوجه حضورش شوند. غذا را هم پشت در میگذاشتم، به در میزدم و میآمدم. البته گاهی آنقدر مشغول درس بود که غذا همانطور پشت در میماند! با این شرایط نمراتش 18، 19، 20 بود! بعد از امتحان، به سرعت به جبهه برمیگشت. تنها نیز چند درس از واحدهای کارشناسی ارشدش مانده بود که به شهادت رسید. متأسفانه مدارک حمید آقا را دانشگاه شهید رجایی به ما نمیدهد. بچهها دوست دارند پیش خودشان باشد. به ما گفتند میخواهند در موزه شهدا بگذارند اما گویا بدون استفاده بایگانی شده است!
*رضایت پدر و مادر
رابطهاش با پدر و مادرش خیلی عالی بود. هر کاری که میخواست انجام دهد از پدرش مشورت میگرفت. میگفت «بزرگتر است.» به رضایت آنها عجیب معتقد بود. حتی وقتی میدانست باید کاری را انجام دهد و بهترین کار است، اما باز هم با پدر و مادرش مشورت میکرد.
مثلاً مادرش زیاد با برنامههای پروازی او موافق نبود. هربار که بی رضایت خاله میرفت، هوای صاف و آفتابی، بارانی یا حتی طوفانی میشد و متعاقب آن، تمرین کنسل بود! یکبار که به دلایل مختلف تمریناتش عقب افتاده بود، به من گفت شما با مادر صحبت کن، بگو این پرواز برای محل کارش مهم است.... رضایت بدهد! به خاله گفتم «اگر اجازه بدهی، فردا پرواز دارد. شما رضایت بدهید، تا بتواند کارش را به خوبی انجام دهد.» ناچار بودم دل خاله را بدست بیاورم. خواسته حمید آقا بود. ادامه دادم «توکل کنید به خدا، به حقوق و رتبه کاریاش هم اضافه میشود و ...» آنقدر گفتم که خاله راضی شد. گفت «برود، توکل به خدا. من هم تسبیح دست میگیرم و صلوات میفرستم تا برگردد...»
خیالش که راحت شد، آمد خاله را بوسهباران کرد! حسابی برایش زبان میریخت و میگفت «نوکرتم!» و...
یادم هست صبح که حرکت کرد، آسمان طوفانی شد و رعد و برق شروع شد! گفت «وای! هر روز هوا خوب بود، حالا امروز که مادر رضایت داده چرا اینجوری شد؟ توکل به خدا میروم...» اتفاقاً آن روز پرواز خوب و بدون مشکلی داشت. از آنجا به من زنگ زد و گفت «همین الآن برو کف پای مادر را ببوس تا من برسم! پروازم عالی بود!»
شهید حمید رضا مدنی قمصری نفر دوم از سمت راست
*میخواهم برادرم را بکشم!
پسرم که به دنیا آمد، خانه پدرشوهرم بودیم. بچه طبقه بالا خواب بود. متوجه نشدیم که ریحانه به آنجا رفت، بچه را به لبه پله آورد و داد میزد بیاید میخواهم داداشم را به پایین پرت کنم! حمید آقا تازه به خانه آمده بود. بین هول و نگرانی همه، گفت «خب میخواهد پرت کند! چه اشکالی دارد؟» بعد رو به ریحانه کرد و گفت «چقدر قشنگ شدی... چقدر خوب شدی... وایستا ازت یک عکس بگیرم.» دخترم خیلی دوست داشت ازش عکس بگیرند، گفت باشد. از ترس مثل بید میلرزیدم! حالم بد شده بود. منتظر بودم هر لحظه بچه را از طبقه بالا به پایین بیندازد! با این حال حمید آقا رفت دنبال دوربین! گفت «بابا وایستا برم دوربین را بیاورم.» هرچه میگفتم بچه را بگیر، گفت «به من اعتماد کرده...» دوربین را آورد و عکس گرفت. دخترم گفت «خسته شدم!» حمید آقا با صبر و حوصله به او گفت «یک دقیقه همانجا بنشین و داداشت را بغل کن. عکس که آماده شد، اگر با داداشت قشنگ شدی که هیچی. اگر قشنگ نشدی پرتش کن پایین! میخواهی چکار کنی داداشت را!» عمرم به سر رسید اما زیر حرفش نزد و بچه را از ریحانه نگرفت. بعد آرام آرام بالا رفت و کنار ریحانه نشست. گفت «ببین چقدر عکست قشنگ شده! میخواهم یک آلبوم بخرم، عکسها را در آن بگذارم.» اصلاً همین شد، دیگه هیچ وقت قصد کشتن بچه را نکرد.
عاشق دخترش بود. "ریحانه خانم" از زبانش نمیافتاد. هر روز چادر و مقنعه سرش میکرد و به مسجد میبرد. خیلی دخترش را دوست داشت.