در جریان آزادسازی خرمشهر حدود 16 هزار نیروی عراقی کشته و زخمی شدند و همچنین 19 هزار نفر نیروی عراقی به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند. ایران در جریان عملیات 26 روزه بیتالمقدس که به آزادی خرمشهر انجامید 6 هزار کشته (4 هزار و 460 کشته سپاه و یکهزار و 86 کشته ارتش) و 24 هزار مجروح داد.
آزادسازی خرمشهر از لحاظ نظامی نقطه عطفی در تاریخ جنگ ایران و عراق شناخته میشود. در ایران از این عملیات و روز به عنوان نمادی از پیروزی، مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن یاد میشود. شورای عالی انقلاب فرهنگی سوم خرداد را در تقویم رسمی ایران به عنوان روز مقاومت، ایثار و پیروزی نامگذاری کردهاست.
پس از آزادسازی خرمشهر رزمندگان ایرانی در اولین اقدام خود پس از آزاد سازی شهر، در مسجد جامع خرمشهر نماز اقامه کردند. خبر این پیروزی به سرعت پخش شد و مردم در سرتاسر ایران به خیابان آمدند و به شادی و پخش شیرینی پرداختند.
سیدصالح موسوی رزمنده دوران دفاع مقدس و روزهای اوج و طلایی آزادسازی خرمشهر است. وی هیچگاه جبهه و جنگ را در دوران هشت ساله دفاع مقدس ترک نکرد و به خاطر ندارد خاطرهای را که با این دوران آمیخته نباشد.
با او تماس میگیرم و به بهانه سی و یکمین سالروز آزادسازی خرمشهر خواستار وقت ملاقاتی با وی میشوم. بسیار خوش خنده و مهربان دعوتم را پذیرا میشود و پس از یکساعت، میهمان منزل ساده و بیریایش میشوم و با او و همسرش دیدار میکنم. بیمقدمه برایم عقده دل میگشاید...
اهل کجایید؟
موسوی: اهل ایرانم.
بله اینکه درست است اما اصالتا کجایی هستید؟
*موسوی: خرمشهری هستم و به اصالتم افتخار میکنم.
چند فرزند دارید؟
*موسوی: دو دختر و یک پسر که هر سه ازدواج کردهاند و ساکن همین شهرند. ما در خرمشهر زندگی نمیکنیم که وابستگی به بچهها و نوههایمان ما را هر از گاهی به این سمت و سو میکشاند.
از رزمندگانی که با شما در دفاع مقدس همراه بودهاند امروز در خرمشهر سراغ دارید؟
*موسوی: هستند دوستان اما برخی درگیر روزمرگی شدهاند. بعضی از رزمندگان امروز تغییر کردهاند و بهتر است بگوییم شرایط آنها را دگرگون کرده است. این قسم از رزمندگان زیاد حالشان خوب نیست (این جمله را چند بار تکرار میکند). برخی گرفتار دنیا شدهاند و برخی زمینگیر. دوستان ما بعد از جنگ و پایین کشیدن کرکره دفاع مقدس فراموش شدند و از یادها رفتند. همین است دلیل اصلی تغییر و بسیاری از دگرگونیهای همرزمهای ما
همیشه برایم سوال بود که به راستی در آن دوران همه رزمندگانی که در جبهه حاضر میشدند یک هدف داشتند و یا اینکه از سر جبر و نیاز راهی جبهه میشدند؟
*موسوی: ببینید، نوجوانان و جوانان در شرایطی پا به جبههها گذاشتند که فضا برای تحصیل و زندگی آنها فراهم بود مثل بسیاری از دوستان ما که به جنگ و جبهه نیامدند و زندگیشان را ادامه دادند. همه رزمندگان با یک هدف آن هم دفاع از ناموس، کیان کشور و حفظ ارزشهای انقلاب و اسلام در جبهه حضور پیدا میکردند.
این سوال را پرسیدم چون در برخی فیلمها شاهد داستانهایی در مورد دفاع مقدس هستیم که برخلاف صحبتهای شما، موارد دیگری را روایت میکنند!
*موسوی: اگر کسی اهداف رزمندگان را از حضور در جبههها چیز دیگری عنوان کرده است و میکند کاملا اشتباه و دروغ است. بسیاری قصد دارند تاریخ دفاع مقدس را تحریف کنند که البته خیلی هم در این کار موفق عمل کردهاند. بله بودند افرادی که تعهدات مذهبی نداشتند و یا اینکه حیت چاقوکش بودند و به جبهه آمدند اما هدفشان فقط و فقط دفاع از کیان کشور بود. دفاع مقدس جایی برای مطرح کرد نام و نشانها نبود آنجا با کسی شوخی نداشت.
آن روزها چند سالتان بود؟
*موسوی: من 18 سالم بود که وارد جبههها و خاکریزها شدم.
با چه اعتقاد و تفکری؟
*موسوی: البته پیش از آغار جنگ هم در درگیریهایی که برای تجزیه کشور شکل گرفت شرکت داشتم. عدهای که سرشان در عراق بود و با حمایت حزب بعث شکل گرفته بودند قصد جداسازی خوزستان از ایران را داشتند. من در آن زمان هم فعالیت میکردم و در سپاه بودم. البته ما در آن زمان هم عربهای انقلابی و وطن پرستی نظیر ابراهیم قاطعی و حمود ربیعی را داشتیم که شهید شدند.
از مبارزاتتان در دوران تجزیه کشور بگویید؟
*موسوی: آن سالها در خوزستان، کردستان و حتی تهران درگیر بودیم و با آغاز انقلابی که جهان را دگرگون کرد و به قول امام راحل همه معادلات را بر هم زد نفس راحتی کشیدیم. انقلاب ما بسیار زیبا بود زیرا به دنبال استقلال، آزادگی و انسانیت بخشی به مردم بود. انقلاب ارزشهای انسانی را در روح همه دمید.
انقلاب را خیلی زیبا توصیف میکنید، این نگاه را چگونه در ابتدای جوانی بهدست آوردید؟
*موسوی: آن زمان با نگاههای امام به نوجوان و جوانهای آرمانی تبدیل شده بودیم. لذت میبردیم از اینکه در کشور ایران اسلامی به دنیا آمدهایم و در این فضا نفس میکشیم. انقلاب بسیار برایمان شیرین بود حتی با تلخیهایش! در آن زمان همه اقشار در کنار هم جمع شدند و حرکتی بینظیر را رقم زدند که تا به امروز هم مثالزدنیست.
برگردیم به دوران دفاع مقدس؛ گفتید 18 سالتان بود که وارد جبههها شدید، تعلقاتتان نسبت به سن و سالتان شما را از ورود به جنگ بازنداشت؟
*موسوی: ما هم انسان بودیم و تعلقات بسیاری داشتیم. من آن موقع تازه ازدواج کرده بودم و همسرم را در آبادان در منازل رادیو و تلویزیون روبهروی هتل کاروانسرا سکنی داده بودم. هیچ امکاناتی نداشتیم، بدون آب و برق. اما هیچگاه هیچ وابستگیها ما را از حضور در جبهه و صف آرایی مقابل دشمن بازنمیداشت. تمام ذهنمان این بود که باید دشمن را وادار به عقبنشینی کنیم. خاطرم هست که در 28 مهرماه در خیابان آرش خرمشهر همراه بسیاری از بچهها زخمی شدم و در همین مکان بود که بهنام محمدی هم مجروح شد. او را به بیمارستان طالقانی بردند اما نتوانست دوام بیاورد و شهید شد. در چهارم آبان هم که شهر سقوط کرد و به دست عراقیها افتاد.
از روزهای مقاومت خرمشهر بیشتر بگویید، روزهایی که دشمن بیخ گوش شما بود چگونه میتوانستید در شهر تردد کنید؟
*موسوی: ما وارد جایی شده بودیم که میدانستیم 100 درصد هیچ بازگشتی ندارد. شبانه به خرمشهر میآمدیم و گاهاً 24 ساعت در خانهای گیر میافتادیم که عراقیها تا پشت در آن خانه میآمدند. ساعتها در آنجا میماندند استراحت میکردند و در آن خانه و یا اتاق را بازنمیکردند. آن ساعتها قلبمان به دیوار میچسبید (با صدای بلند میخندد). به جرات میگویم چهار تا پنج کیلو لاغر میشدیم و با مرگ بازی میکردیم. آن روزها وقتی از من میپرسیدند که با وجود عراقیها وقتی به مرکز شهر نزدیک میشوی چه حسی داری پاسخ میدادم احساس میکنم دارم به خدا نزدیک میشوم. باور کنید آن مواقع انگار جبرئیل بالهایش را باز میکرد و بالای سر ما نگه میداشت. تمام آن روزها خلق شده و زاییده ایمان و اعتقاد بچهها بود.
به نظرتان این حال و هوای دفاع نبوده که شما و سایر رزمندگان را به سوی اعتقاد و ایمانی قوی کشاند؟
*موسوی: آن روزها بحثی با مرتضی آوینی داشتیم در خصوص ضبط مجموعه شهری در آسمان در اواسط سال 71، فکر میکنم قسمت پنجم این مجموعه بود که در مسجد امام جعفر صادق(ع) یک سری از کارتهای عضویت کتابخانههای رزمندگان در دست من بود که آنها را به تصویر میکشیدیم. جالب است بدانید تمام آن بچهها چه در دوران قبل از انقلاب، چه زمان انقلاب، چه در دوران درگیریهای تجزیه کشور و حتی دفاع مقدس و جنگ تحمیلی و مقاومت 45 روزه شرکت داشتند و مبارزه میکردند. این افراد که بهعنوان نماد مقاومت از آنها یاد میشود مذهب و تربیت ریشه در وجودشان دوانده است. این بچهها یک شبه اینطور نشدهاند خانواده و بزرگترهایشان برایشان کادرسازی کردهاند تا بدین مرحله از رشد و استعداد ذاتی و الهی رسیدند. اینها همان بزرگان دیروز و فراموش شدگان امروزند.
از بهنام محمدیها و نوجوانان جبهه بگویید؟ امروز بسیارند که هنوز این دلاورمردان را هیچ نمیشناسند...
*موسوی: آن زمان نوجوانانی وارد جبهه میشدند که گویی 50 سال عمر کرده بودند. دفاع مقدس فرصت بود که همه زود بزرگ شوند. آنجا تنها یک تلنگر کافی بود که یک شبه ره 100 ساله را بپیمایی. مثل امروز نبود که حتما وارد دانشگاه شوی و کلی وقت بگذرانی که تا چیزی یاد بگیری. آنجا شعور و معرفت عجیب بود با خاک جبهه. بهنام محمدی نوجوان 13 سالهای بود که در عرض یک ماه و نیم چنان دید و مشاهده کرد که انگار پنج برابر سنش تجربه داشت. این انسانها برگزیده خدا بودند. خدا در وجود این نوجوانان و جوانان علی هاشمیان، رضا رشتی و رضا کریمیان و بسیاری دیگر خود را به تصویر میکشید. در آن دوران بسیاری از پردهها کنار میرفت و اعتقادات به آسانی و البته عمیق متجلی میشد.
از شهید جهانآرا خاطرهای دارید؟
*موسوی: بله، روزی من و جهان آرا در اتاقش مشغول صحبت بودیم. او برایم از زندگی و مبارزاتش میگفت. یکی از زیباترین جملاتش را به یاد دارم که گفت صالح، حکومت اسلامی آن است که فضای آموزش، پرورش، اقتصاد، اجتماعی و سیاسی را آنچنان اجرایی کند که جوان وقتی به سن 16 یا 17 سالگی میرسد بتواند بزرگترین مسئولیتها را بر دوش بکشد. وقتی با این شهید نشیت و برخاست میکردی اصلا نمیتوانستی تشخیص دهی تنها 27 سالش است. بسیار میدانست و در جبهه عظمتی بود. (بعضش را فرو میخورد).
لحظهای ماندگار را در بین خاطراتتان به یاد میآورید که مثالزدنی و بارز باشد؟
*موسوی: یکی از زیباترین لحظههای زندگی من در روزهای مقاومت زمانیست که به سوی اهواز در حرکت بودیم. صبح به اهواز رفتیم و عصر هم برگشتیم. عراقیها داشتند میآمدند و ما روی آسفالت نزدیک پلیس راه چند گونی پر از خاک که اصلا هیچ شباهتی به سنگر نداشت را کنار هم چیده بودیم. بچهها کپه کپه جمع شده بودند و من به اقامه نماز صبح ایستاده بودم که در سجده رکعت اول خوابم برد. با صدای تیراندازیها و تکان دادنهای شهید غلام آبکار از خواب بیدار شدم و آن نشئهای که آن نماز صبح با من داشت تا به امروز همراهم است. زیباترین لحظه مقاومت را همان نماز نصفه و نیمهای میدانم که در رکعت اول آن خوابیدم.
فیلم مستندی که از شما و بهنام محمدی بر جای مانده است، بهنام محمدی با ژسهای که دو برابر اندامش است و شما با تنی برهنه و قطار فشنگ بر دور کمرتان در شهر هستید؟ در مورد این روز و آن حال و هوا برایم بگویید.
*موسوی: دهم مهرماه را درست تعریف نکردهاند. حماسهها و مقاومتهایی که در تاریخ دفاع مقدس به فراموشی سپردهاند. یکی از روزهای بزرگ مقاومت همین روز است که عراقیها با یک توان بالای زرهی از شلمچه به سمت میدان کشتارگاه و از سمت دیگر فعلیه وارد اداره بندر و بعد هم شهر شدند. آن روز من با رضا موسوی بودم. در دستمان از طریق یک رادیو که تنها وسیله ارتباطی ما با جهان بیرون بود داشتیم سرودهایی ملی را گوش میدادیم. من سر بسر رضا میگذاشتم و مدام میخندیدم. من دوست داشتم رضا را اذیت کنم. با آن شرایط شوخی هم میکردیم. یکدفعه دیدیم تانکها از جاده شلمچه به سمت آسفالت آمدند یکی نه 10 تانک آمد. رضا نگاه تانکها کرد که لولههایشان را به سمت ساختمانهای پیش ساخت به حرکت درآورده بودند. تانکها آرایش گرفتند و شروع کردند به تیر مستقیم و تانک و تکه پاره کردن بچههای رزمنده. رضا گفت صالح چکار کنیم؟ گفتم فرار کنیم. آنقدر آتش ریختند که زمین را شخم میزدند. سمت انبارهای حمل و نقل پلیس راه آمدیم. آن روز جهنم بود. به دیوارههای پشت انبار که رسیدم رضا را ندیدم. نیمه شهر را دور زدم، از صبح که آمدم ظهر رسیدم به میدان راه آهن. آنجا شروع کردیم، اولین تانک را من زدم و تا نزدیکهای غروب دشمن را منحدم کردیم به طوری که عراقیها را دنبال کردیم تا مجبور به عقبنشینی بشوند. همین روز قبل از اینکه به میدان راه آهن برسم علی حیدری (مفقوالاثر) و احمد ملکی که همکلاسیام بود و تعدادی از جوانها مانده بودند در خیابان میدان راه آهن. داشتم با آنها صحبت میکردم و میگفتم باید مقاومت کنیم، امروز اگر به عراقیها راه دهیم کشورمان را تصاحب میکنند حیثیت و تاریخمان لگدمال می شود و ... که یکدفعه همه از جلوی من پراکنده شدند و فرار کردند. علی حیدری من را کشاند و برد بالای دیوار. بالای پشت بام که رسیدم منقلب شدم و بغضم ترکید گفتم علی برای چی بالا آمدیم چرا اینقدر ذلیل شدیم؟ و دیگر خودم نبودم. لباس فرم آرمدار سپاه تنم بود. عراقیها یک پاسدار را اگر میکشتند انگار همه نیروها را میزدند اینقدر روحیهشان شارژ میشد. من آنها را حقیرتر از این میدیدم که من را با همین لباس بکشند. برای اینکه این حیثیت بماند لباسم را درآورم تا زدم و لخت به جلوی تانک کردم. در این لحظه همه وجودم خدا شده بود...
از عملیات آزادسازی خرمشهر بگویید؟
*موسوی: دو گردان بودیم. من و کریم قنبری و یک گردان دیگر همراه با عباس و ناجی. ما را با هر وسیلهای که بود از جمله کمپرسی، ماشین باری و ... بار کردند و به بالای منطقه حفار رساندند. نزدیک دارخوین سه پل بود که ما را همانجا پیاده کردند. هیچ فشنگی نداشتیم و امکانات بسیار محدود بود. چون از شب تا صبح هم مسیری را پیاده طی کرده بودیم خسته و عاجز شده بودیم. خاطرم هست نوجوانی همراه ما بود که از شدت خستگی چرت میزد و چند دقیقه یکبار سرش خم میشد و میافتاد. روی سنگری که همان حوالی بود نشسته بودیم که با هر بار چرت زدن من او را صدا میزدم. کلاه آهنی بر سر داشت و چهرهاش معصوم و زیبا و کودکانه بود. درگیر با عراقیها بودیم که صدایی من را متوجه خود کرد. پسرک خواب بود و از سرش خون به زمین میچکید... (سیدصالح سکوت کرد). در همین عملیات بود که در چندین مرحله با دشمن درگیر شده و با تثبیت خاکریزهایمان، خاک قبضه شده را بازستاندیم.
در پایان...
*موسوی: (دست همسرش را به گرمی میفشارد) همسرم در همه شرایط یار و یاور من بوده است. هیچگاه برای او خوب نبوده و نیستم. وی همیشه میگوید کاش تو هم به همسنگرانت پیوسته بودی و بار اینهمه خاطرات پاک نشدنی را بر دوش نمیکشیدی. از شما بخاطر وقتی که به من دادید تشکر میکنم و انتظار دارم که این مطالب و خاطرات را به ثبت و ضبط سینه به سینه منتقل کنید زیرا با هر بار تعریف و یادآوری، گویی جانمان را میستایند و مجددا بازمیگردانند. برایمان سخت است و دیگر طاقت بازگو کردن آن همه درد و غصه از همرزمانمان را نداریم.
منبع: فاتحان