*لطفاً خودتان را معرفی کنید.
من سکینه حورسی از جمله کسانی هستم که قبل از سقوط خرمشهر در روزهای مقاومت تحت فرماندهی شهید جهانآرا به همراه سایر مدافعان از خرمشهر دفاع کردیم.
*همسر شما هم در جمع مدافعان حضور داشت؟
بله
* همسرتان را هم معرفی میفرمایید؟
همسرم جانباز سید عبدالرسول بحرالعلوم از جمله افرادی است که از بدو شروع به کار سپاه خرمشهر به خدمت این نهاد انقلابی درآمد و لباس پاسداری به تن کرد.
* ایشان هم اهل خرمشهر هستند؟
بله، هم خودم، هم همسرم از خرمشهریهای اصیل هستیم.
* قبل از جنگ و حول و حوش انقلاب هم احتمالاً فعالیتهایی داشتهاید؟
من از اول دبیرستان وارد فعالیتهای سیاسی شدم، با گروهی از خواهران با محوریت خانم عابدی، برخی از افراد این گروه عبارت بودند از: خانم معصومه علامه، خانم بتول حجتی، خانم عصمت جانبزرگی و... گروه ما به بچههای حسینیه اصفهانیها شهرت داشت. دلیل آن هم این بود که ما فعالیتهایمان را از حسینیه اصفهانیها شروع کردیم. از مجموعه ما در ایام انقلاب و سالهای دفاع مقدس تعدادی شهید شدند.
از نخستین روزهای پیروزی انقلاب گروههایی مثل خلق عرب، منافقین، کمونیستها و بازماندگان رژیم گذشته درصدد بودند تا به انقلاب لطمه بزنند. به منظور مقابله با فعالیتهای تخریبی آنان به همراه خواهران شهید جهانآرا، نعمتزاده و تعداد دیگری از خواهران، انجمن اسلامی دانشآموزان را تشکیل دادیم.
اعضای انجمن را از بین بچههای خط امام و افرادی که در صحنههای انقلاب بودند انتخاب کردیم. بعد از گرفتن دیپلم من باید خودم را برای کنکور آماده میکردم، برای اینکه از سر و صداها به دور باشم، رفتم بروجرد، در همان ایام غائله خلق عرب در خوزستان به راه افتاده بود.
هنوز کنکور شروع نشده بود که اطلاع دادند نارنجکی در مسجد جامع منفجر کردهاند و براثر آن پنج نفر شهید شدهاند، خواهر من هم در این حادثه مجروح شده بود. بلافاصله برگشتم خرمشهر و به همراه تعدادی از خواهران و نیروهای پادگان دریایی دژ فعالیتهایم را از سرگرفتم.
ازهمان ایام پیدا بود که عراقیها قصد دارند جنگی را به ما تحمیل کنند.
غائله خلق عرب با تدبیر و همت شهید جهان آرا و یارانش فروکش کرده بود، اما
هنوز آثار و تبعات آن وجود داشت که جنگ بر ما تحمیل شد، بدون اینکه آمادگی
داشته باشیم.
قبلاً شهید جهانآرا از من خواسته بود بسیج خواهران خرمشهر را تشکیل دهم، من ابتدا بسیج خواهران را در خرمشهر تشکیل دادم، بعد همین کار را در شادگان دنبال کردم. از جمله نخستین اقدامات بسیج تشکیل کلاسهای آموزش نظامی برای خواهران بود. با شروع جنگ آموزش نظامی گسترش یافت. برای آموزش نظامی از برادران سپاهی کمک میگرفتیم.
با عبور دشمن از مرز شلمچه و حرکت به سمت خرمشهر، شهید جهان آرا اقدامات متعددی را برای جلوگیری از سقوط خرمشهر سامان داد و به موازات آن خطاب به مسئولان نسبت به سقوط قریب الوقوع شهر دائماً هشدار میداد. درگیریها شدید بود و تعداد مرزبانان و مدافعان شهر محدود، کمکم درگیریها به شهر کشیده شد. البته پیش از این در 18 خرداد سال 59 بر اثر حمله محدود عراقیها، سیدجعفر موسوی، موسی بختون و عباس فرحان اسدی براثر درگیری مرزی شهید شده بودند. در واقع میتوان گفت دشمن جنگ را از آن تاریخ شروع کرد و 31 شهریور تاریخ شروع رسمی و سراسری تجاوز به کشورمان بود. قبل از این تاریخ هواپیماهای عراقی هم وارد حریم هوایی ایران شده وعملیات شناسایی انجام داده بودند. ازدواج ما هم در همان ایام بود. با وجود حملههای پراکنده و به گوش رسیدن صدای رگبار و توپ ضدهوایی که بشدت رعب آور بود باورمان نمیشد جنگی رسمی و طولانی مدت شروع شود، تا اینکه نخستین گلولههای توپ و خمپاره در تاریخ 31 شهریور به شهر اصابت کرد. خیلی هم شدت داشت.
شما فکر کنید شهری که در آن تاریخ مردمش داشتند خودشان را برای سال تحصیلی
جدید آماده میکردند، بازار مملو از بچههای بیگناهی بود که خرید مدرسه
انجام میدادند، نخستین توپ به شهر اصابت کرد و خیلیها شهیدشدند.
با آغاز جنگ سراسری از طرف شهید جهانآرا فراخوان شدیم. ایشان از همان
ابتدا پیشبینی میکرد: امکان دارد جنگ شدیدی در پیش داشته باشیم و میگفت:
در این جنگ به وجود همه شما نیاز است، بنابراین آماده باشید که هر وقت
لازم بود شما را در مجموعه قرار دهیم. همینطور هم شد، همه ما فراخوان شدیم
و اکثراً با خانواده خداحافظی کردیم و اول و دوم مهرماه در مجموعه
خواهرانی که پاسدار ذخیره بودند قرار گرفتیم.
دهم مهرماه اتفاقی پیش آمد که همه را عمیقاً داغدار کرد، آن روز جمعی از برادران پس از آن که تک عراقیها را جواب میدهند برای استراحت به مدرسه «دریابُد رسایی» میروند، ستون پنجم دشمن، گرای مدرسه را به عراقیها میدهد و گلوله توپی مستقیم به جمع آنان اصابت میکند و اکثر بچههای ما به شهادت میرسند. در بین این جمع بچههای سپاه آغاجاری هم بودند که برای کمک به سپاه خرمشهر آمده بودند، بچههای تهران و بچههای سپاه آبادان هم بودند. بعد از این اتفاق شهید جهانآرا در مقری که آن طرف کارون بود، در مدرسه شهید چمران نیروها را جمع کرد و حرفهایی زد که یاد شب عاشورا افتادم، آن هنگام که امام حسین(ع) ضمن خطبهای فرمود، هر کس میخواهد برود، برود. چرا که اینها با من و اهل بیت من کار دارند و هر کس میخواهد برگردد، برگردد. شهید جهانآرا هم آن شب با چنین مضمونی حرفهایی زد و از روزهای سخت پیش رو خبر داد، دست آخر هم گفت: هر کس تحمل سختی را ندارد، منع و مانعی نیست میتواند برود.
از بین برادرانی که در ردیف جلو نشسته بودند، سیدعباس بحرالعلوم، ناجی شریفزاده و سیدصالح موسوی که مجروح هم بودند، حرفهای دلگرمکنندهای زدند. شهید جهانآرا خطاب به خواهران هم که 22 نفر بودیم و پشت سر برادران نشسته بودیم همان حرفها را تکرار کرد وگفت: جنگ شدیدی پیش رو داریم، من از هیچکس انتظار ندارم در شهر بماند و مقاومت کند، تا به حال هم هر چه فریاد زدم بینتیجه بوده، با همین قلیل مهماتی که داریم باید بمانیم و دفاع کنیم تا ببینیم چه پیش میآید، هر کس میخواهد از فرصت استفاده کند و برود، من هیچکس را مؤاخذه نخواهم کرد. وقتی ایشان حرف میزد بچهها گریه میکردند.
بعد از صحبتهای شهید جهانآرا هرکس با زبان حالی از اینکه مصمم است بماند و از شهر و دیار خود دفاع کند سخن به میان آورد. ما خواهران هم رفتیم و به ایشان گفتیم؛ تا زمانی که شما هستید و تا زمانی که خون در بدن داریم برای دفاع از ارزشهای انقلاب و امام، برای دفاع ازدین و مردم و شهرمان میمانیم و دفاع میکنیم. به علاوه ما به این قانع نیستیم که در شهر بمانیم و فقط از مهمات نگهداری کنیم، حال که خط اول و دوم در خرمشهر مفهوم ندارد و تمام شهر زیر گلوله توپ و خمپاره است و عراقیها میخواهند بیایند شهر را با مدافعینش به اسارت بگیرند، ما میخواهیم دوشادوش برادران درخط اول برای دفاع از شهرمان حضور داشته باشیم. ایشان در پاسخ به ما گفت: شما الان نمیدانید چه کار بزرگی انجام میدهید. سالها که از جنگ بگذرد تازه متوجه خواهید شد چه بازوهایی قوی برای برادران بودید.
بعدها متوجه این مطلب شدیم آن ایام کسی برای نگهداری مهمات مأموریت نداشت. اگر این مأموریت را به برادران میدادند ما نیرو کم میآوردیم، برادران باید میرفتند خط اول و میجنگیدند. نگهداری از مهمات به زبان ساده است، کافی بود یک ترکش کوچک به مقر مهمات اصابت میکرد، همه دود میشدیم و میرفتیم هوا. اغلب خواهران جوان بودند. خود من هم دو سه ماه بیشتر نبود که ازدواج کرده بودم، خواهرم که دو سال از من بزرگتر است بزرگترین نیروی ما در مقر بود. نوشین نجار 15 سالش بود، نرگس بندریزاده و فریبا کریمی 15 سال داشتند، منیژه عطارزاده، لیلا ابراهیمی و بقیه خواهران همه در سن 15 یا 16 سالگی بودند و اغلب در مقطع سوم دبیرستان درس میخواندند، خود من هم 19 ـ 20 ساله بودم. جمع این خواهران تحت فرماندهی شهید جهانآرا بودند و از سوی ایشان مأموریت مییافتند. غیر از گروه ما، گروه خواهران مکتب قرآن هم بودند که آخرین گروه خواهران بودند که شهر را ترک کردند.
23 مهرماه زمانی که همسر خانم عابدی شهید میشود. خواهران مکتب قرآن تحت سرپرستی ایشان هنوز در شهر بودند. تعدادی از این خواهران عبارت بودند از: شهناز حاجیشاه و شهناز محمدی که به شهادت رسیدند. خانم سهام طاقتی، خانم زهرا عدالت، خانم بهجت صالحپور، خانم زندهباد، خانم سوسن عابدی و. . . اینها که نام بردم به علاوه تعدادی دیگر مجموعهای بودند که تحت مدیریت خانم عابدی فعالیت میکردند و همانطور که گفتم، آخرین گروهی بودند که شهر را تخلیه کردند. گروه ما نیروهای ذخیره سپاه و تابع فرماندهی بودیم.
دهم یا یازدهم مهرماه شهید جهانآرا از ما خواست که شهر را ترک کنیم و مقرمان را تغییر دهیم و در بخش غربی خرمشهر مستقر شویم تا اگر عراق نفوذ کرد راه فرار داشته باشیم و بتوانیم با مهمات کمی که در اختیار داشتیم بچهها را تغذیه کنیم. به ناچار ما به آن سوی کارون رفتیم و در مدرسه شهید چمران مستقر شدیم. وقتی عراقیها به جاده آبادان- ماهشهر مسلط شدند، شهید جهانآرا گفت: «باید شهر را ترک کنید و مهمات را از تیررس آتش دشمن دور کنید، چون عراقیها داشتند به سمت آبادان میآمدند و این شهر را در محاصره گرفته بودند.» شهید جهان آرا گفت: «باید شهر را ترک کنید و به سربندر بروید.»
من به همراه بقیه خواهران و به منظور کمک به آنان تا سر بندر رفتم و مهمات بردم و بلافاصله همراه با بتول کازرونی به خرمشهر برگشتم و به مجموعه خواهران مکتب قرآن پیوستم. در خرمشهر به همراه خانم کازرونی، احترام رفیعی، (خواهر شهید امیر رفیعی، آخرین مدافع خرمشهری) و خانم سهام طاقتی چهار نفری در مقر کوی آریا مستقر شدیم. آنجا هر کاری از دستمان بر میآمد انجام میدادیم، فقط من مسلح بودم. همراه با گروه خواهران مکتب قرآن که هم کار امداد میکردند، هم کار پشتیبانی، خواهران دیگری هم بودند که به صورت متفرقه با مجموعه خواهران مکتب قرآن کار میکردند.
افرادی مانند خانم افسانه قاضیزاده، شهناز وطنخواه و صالحه وطنخواه، برادر این دو خواهر در همان ایام در جاده ماهشهر- آبادان اسیر شده بود، مادر آنان هم بود، مادر شهید پورحیدری هم بود. این خواهران هر کاری از دستشان بر میآمد انجام میدادند، کارهای امدادی، شستن لباس رزمندهها و. . . . محل استقرارشان هم مسجد جامع بود. خانم اربابی هم جزو گروهخواهران متفرقه بودند که در شهرمانده بود و کارهای پشتیبانی انجام میداد. منزلشان هم نزدیک مسجدجامع بود. بعد از آنکه خرمشهر سقوط کرد این مجموعه رفتند و به گروه فدائیان اسلام پیوستند مادر شهید پورحیدری همراه آنان در مسجد خدمت میکرد که در همان ایام شوهرش را اسیر بردند. گروهی از این خواهران هم در گلزار بودند و کار دفن شهدا را انجام میدادند، آن هم زیر آتش شدید دشمن. من هنوز با چهره ایشان آشنا نشده بودم، آخرین روزهای قبل از سقوط خرمشهر بود که من ایشان را دیدم و با ایشان آشنایی پیدا کردم.
خرمشهر که سقوط کرد همه کسانی که تا آن زمان در شهرمانده بودند، میروند آن سمت کارون (خرمشهر غربی) و به مجموعه برادران فدائیان اسلام میپیوندند. اما این مادر، حاضر به ترک شهر نبود. شوهرش در ایام مقاومت به اسارت درآمد، دو پسرش هم به شهادت رسیدند؛ ایشان به مادر خرمشهر شهرت یافت.
خواهردیگری که تا آخرین روزها در شهر باقی ماند، خانم عابدی سرپرست گروه مکتب قرآن بود. شهر تخلیه شده بود و شهید جهانآرا از همه، حتی ما خواست که شهر را تخلیه کنیم، دو روز قبل از 24 مهرماه، یعنی روزی که از آن تاریخ به بعد خرمشهر به خونینشهر شهرت یافت.
آخرین روزهایی بود که من در خرمشهر بودم، آن ایام به اتفاق خانم بتول کازرونی به خواهران مکتب قرآن که در دفتر حزب جمهوری اسلامی نزدیک مسجد جامع بودند پیوستیم، آن روز شهید آلبوغبیش آمد دیدنمان و وضعیت جنگ را توضیح داد وگفت که عراقیها خیلی جلو آمدهاند، الان در کوی طالقانی هستند و گلزار شهدا دست آنهاست صبح. بیست و دوم مهرماه ایشان آمد و از همه خداحافظی کرد، آن خداحافظی، خداحافظی بسیار تلخی بود. مهدی آلبوغبیش از چهرههای مومن، معتقد، متقی و از نخستین کسانی بود که در جریان تشکیل شورای شهر از طرف مردم خرمشهر نماینده شورای شهر شد. ایشان خداحافظی کرد و رفت، من همان موقع به خانم بتول کازرونی گفتم که این دیگر مال خودش نیست. تا شب شهر را خیلی کوبیدند، به طوری که مجبور شدیم برویم مقر دیگر خواهران مکتب قرآن که خانهای دو طبقه ومستحکم بود.
* چه کسانی آنجا بودند؟
سیدمحمد مصباحی بود، حاجآقا نوری امام جمعه خرمشهر بود، آقای سلیمانیفرصاحب خانه هم بود. ساعت 12 شب بود که همسرم سیدرسول به همراه یکی از رزمندگان آمدند که ما را ببرند کوی آریا، من مخالفت کردم، خانم عابدی هم گفت: من هم نمیروم، من به مهدی قول دادهام که تا لحظه آخر بمانم. سیدرسول گفت عراقیها پشت سرتان هستند و کوی طالقانی را گرفتهاند، اما خانم عابدی قبول نکرد. من هم وقتی دیدم که ایشان قبول نکرد به سید گفتم که نمیآیم. همسرم به یک باره عصبانی شد و گفت اگر نیایی همینجا یک تیر شلیک میکنم تا زنده به دست عراقیها نیفتید.
وقتی شوهرم این را گفت دیگر شرعاً تکلیف داشتم که بروم. به همراه بتول کازرونی و خانم طاقتی رفتیم کوی آریا که مقر بچهها بود. وقتی رسیدیم گفتیم حالا چه کار کنیم؟ با خود گفتیم یک غذای گرمی درست کنیم تا وقتی بچهها میآیند، یک غذای گرمی به آنان بدهیم. خیلی گشتیم تا مقداری برنج پیدا کردیم، رب و پیازهای کپک زده هم آنجا بود، خلاصه در نور کم شمع، من و احترام رفیعی و بتول کازرونی شروع کردیم دمپخت درست کردیم. بوی خوبی بلند شده بود، نخستین کسی که آمد امیر رفیعی بود، تا آمد گفت؛ وای چه بوی خوبی میآید! من سریع دویدم جلو و گفتم ببین امیر! تا سیدرسول نیاد من به هیچکس غذا نمیدم. شوهرم که بیاد براتون یک سفره مفصل هم میچینم! با خود میگفتیم به این ترتیب بچهها بعد از یک مدت هم یک غذای گرمی میخورند، هم یک روحیهای میگیرند.
آنچنان غذایی هم نبود، ولی بوی مطبوعی در مقر پیچیده بود، به این شکل خودمان را راضی میکردیم و دلمان به این چیزها خوش بود. در همین فکرها بودیم که بعد از دو ساعت صاحب ابوزاده آمد و خبر شهادت مهدی آلبوغبیش، همسر خانم عابدی را داد. حال و روزگار ما درآن شرایط قابل توصیف نیست این خبر همه را عمیقاً ناراحت و افسرده کرد. کسی حرفی نمیزد، تنها چیزی که من گفتم این بود که بروید، خانم عابدیرا بیاورید. آقای بحرالعلوم جیپ 106 داشت رفت و با همان جیپ 106 خانم عابدی و تعدادی دیگراز خواهران را آورد. آن شب تا صبح همهاش گریه و زاری در سکوت کامل بود.
برای اینکه روحیه برادران خراب نشود سعی میکردیم گریه نکنیم، اگرهم اشک میریختیم، سعی میکردیم کسی اشکهای ما را نبیند، چراکه میگفتیم، حالاکه ما زنها کنار رزمندگان هستیم، نباید روحیه آنان را تخریب کنیم. از بعضی از برادران میشنیدیم که میگفتند: ما شرممان میآید تا وقتی که خواهران در مجموعه ما هستند بخواهیم رها کنیم و برویم. صبح آن روز، شهید جهانآرا رو به جمع باقی مانده از مدافعان شهر گفت: بروید، بروید شهر به شهر، مجلس به مجلس و فریاد مظلومیت ما را به گوش همه برسانید.
همه ما به شکل دایره دور شهید جهانآرا حلقه زده بودیم، صحبتهای ایشان که تمام شد، من گفتم: برادر جهانآرا من نمیروم، با وحشت هم این را میگفتم، چراکه خیلی از ایشان حساب میبردم. به این خاطر که میترسیدم اگر نافرمانی کنم من را از جبهه بیرون کند و بگوید، ما نیرویی مثل شما را دیگر نیاز نداریم. آنقدر عشق جبهه و دفاع در وجود من بودکه دوست نداشتم از جبهه بیرون بروم.
* شنیدهام که شما به همراه همسرتان با توپ 106علیه دشمن در خط مقدم وارد کارزار شده بودید؟
همسرم سیدرسول بحرالعلوم به همراه شهید فتحالله افشار، فرهاد مولایی، غلام بوشهری و غلام سبحانی شهرتشان به توپ 106 بود، مقرشان هم فلکه کوی آریا، نزدیک مقر ما بود. یکی دو بار به سید گفتم، من را ببر تا شلیک با توپ 106 را یاد بگیرم. ایشان میگفت؛ شما نمیتوانیدچون سنگین است. من میگفتم حال که نمیگذاری با توپ 106 کار کنم لااقل اجازه بده تا بهعنوان خدمه توپ گلولهگذاری توپ 106 را یاد بگیرم و از این راه به دفاع از شهر و دیارم در مقابل تجاوز دشمن کمک کنم. آنقدر اصرار کردم تا اینکه سید رسول پذیرفت و چند بار این کار را انجام دادم اما چون توپ 106 موج عقبه دارد و من هم آن زمان باردار بودم ترسیدم برای نوزادم ضرر داشته باشد و دیگر ادامه ندادم. در آن مدت کوتاه براثر موج انفجار گوشهایم آسیب دید وتا امروز درگیر کم شنوایی براثر موج انفجار هستم.
منبع: ایران