- دیدی چطور...؟
- من اونور خیابون ...
- تو ...
بعد از شام، خسته و کوفته افتاده بودیم که یکی از بچهها از راه رسید:
- محله دوربند (اسم محلی در خرمشهر) خالیه! هیچکس اونجا نیست. همه ول کردن اومدن. دشمن راهش رو بکشه بیاد، هیچ نیرویی نیست که جلوشو بگیره!
بچهها خسته بودند و من خجالت میکشیدم به آنها بگویم بروند نگهبانی بدهند. دیگر توانی برایشان نمانده بود. ناچار سوار ماشین شدیم و به آتشنشانی رفتیم. همیشه عدهای از بچههای شهر در آنجا بودند و گاهی پیش میآمد که از آنها نیرو میگرفتیم. به محض پیاده شدن، شهردار شهر، برادرم و سید را دیدم که نشسته بودند. جریان را به آنها گفتم. گفتند نیرو نداریم. با نگرانی و التهاب به مدرسه برگشتم تا شاید نیرویی جمع کنم. اما ای کاش به مدرسه نرسیده بودم. مدرسه صحرای کربلا شده بود و بچهها در خون میغلتیدند؛ همان بچههایی که آن روز، لشکر رزمی عراق را آن چنان شجاعانه از شهر بیرون کرده بودند. ستون پنجم، مقر بچهها را به دشمن گزارش داده بود و عراقیها ساعت 9:30 دقیقه همان شب مدرسه را زیر آتش سنگین گرفته بودند. بچهها زخمی و خون آلود در گوشه و کنار افتاده بودند و ناله میکردند. به سختی اطراف را میدیدیم. با برخود پایم به صندلی یکی از بچهها دچار شوک شدیدی شدم. ناگهان غلام آبکار را دیدم که با بدنی مجروح پیش میآمد. با گریه گفتم: غلام تویی؟... غلام دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی بهترین بچههامون رفتن؟...
چشمم به جنازه تقی محسنفر افتاد. کسی که آن روز آنچنان شجاعانه جنگیده بود، حالا نیمی از بدنش را میدیدیم که از نیمه دیگر جدا شده بود. بیهدف در خیابان راه میرفتم. نمیدانستم به کجا میروم. در افکار و خاطرات گذشتهام غرق شده بودم که به طالقانی رسیدم. از آنجا به چهلمتری رفتم. در گوشه خیابان نشسته بودم که ناگهان به ذهنم رسید سری به بیمارستان بزنم و از حال بچهها با خبر شوم. ماشینی با سرعت میآمد. فریاد زدم: ایست!
سرنشینان دستی تکان دادند و رد شدند.
- ایست...
ماشین توقف کرد و من با عجله به طرفش دویدم. جلوتر که رفتم یکی از آنها را شناختم. محمد جهانآرا بود. به محض دیدنش، او را چون کودکی که ظلم زیادی به او شده باشد و با دیدن پدر گریهاش بگیرد، بغضم ترکید و اشکهایم سرازیر شد.
-محمد دیدی بدبخت شدیم؟ دیدی گلهامون رفتن؟ دیدی دیگه هیچکس رو نداریم؟ دیدی یتیم شدیم؟... محمد مرا در آغوش گرفته بود و گریه میکرد:
-ناراحت نباش... ما خدا رو داریم. تو ناراحت نباش. ما امام خمینی رو داریم...
برای اولین بار بود که گریه کردن جهانآرا را میدیدم. آن روز در مهرماه بود و هنوز مصائب زیادی بود که آغوششان را به سوی ما باز کرده بودند.
علیرغم همه رشادتهایی که بچههای جنوب از خود نشان دادند و متجاوزان را به عقب راندند، اما به علت نرسیدن نیروهای کمکی، عراقیها با یک آرایش کامل و تجدید قوا و با در اختیار گرفتن سلاحهای بیشتر، پس از تسخیر روستای عربنشین ولیعصر، دوباره از مرز شلمچه و پل نو به سوی خرمشهر هجوم آوردند. آنها در سر راه خود مردم بیگناه و پیرزنان و پیرمردان را به اسارت میگرفتند و از جوانان اسیر در بین راه برای کارهای سخت استفاده میکردند. مبارزه و مقاومت مردمی همچنان ادامه داشت. در 30 مهر 1359، لحظه به لحظه فشار عراقیها بر خرمشهر سنگینتر میشد. خیلی از بچههای نیروی دریایی و سپاه پاسداران و جوانان شهر شهید و مجروح شدند. قسمت بالایی شهر و بیشتر نقاط کاملاً در دست دشمن بود. کمکم مقاومتها تحلیل میرفت. رزمندگان اسلام که تا آخرین فشنگ جنگیده بودند، به طرف پل خرمشهر عقب نشستند. عدهای خود را به بخش شرقی به آن سوی رودخانه رسانیدند. شعلههای آتش و دود از داخل شهر به چشم میخورد. ارتباطات تلفنی کاملاً قطع شده بود و کمتر کسی امید به نجات خرمشهر داشت. از کمک رسانی هم خبری نبود. همه کسانی که در شهر مانده بودند، دل به یاری خدا بسته بودند. آبادان و خرمشهر روزهای سختی را پشتسر میگذاشت. رادیوهای بیگانه هم مرتب اعلام میکردند عراقیها در حال تصرف بزرگترین بندر تجاری ایران یعنی خرمشهر و تصرف بزرگترین پالایشگاه دنیا یعنی آبادان هستند. این جنگ و مقاومت سرسختانه مردم تا 5 آبان ادامه داشت.
مردم به همراه عدهای از رزمندگان در شبیخونهای خود در اطراف شهر شماری از مزدوران را به هلاکت میرسانیدند ولی در هر صورت عراق سرمست پیروزی بود و مرتب برای فتوحاتش تبلیغ میکرد. در غروب 5 آبان اشک غم از دیدگان همه جاری بود. اندوه کشندهای روی دوش بچهها سنگینی میکرد. بخش غربی شهر کاملاً سقوط کرده بود. کارون پر تلاطم از خبر سقوط خرمشهر، پشتش خم شده بود. نخلهای سر بریده هم شیون میکردند. نخلستان میگریست، همه میگریستیم اما کسی جرئت باور کردن ماجرا را نداشت. عراقیها در خرمشهر هلهله و پایکوبی میکردند و اموال مردم را به یغما میبردند.
آن دسته از بچههای خرمشهر که سالم مانده بودند، سراغ بقیه را از ما میگرفتند. عدهای از مجروحان در شهر مانده و اسیر چنگال بعثیها شده بودند. همه گریه میکردند، همه زار زار شیون میکردیم، خرمشهر عزیزمان در دست اجنبی بود. بچهها جرأت نگاه کردن به یکدیگر را نداشتند. من هم در آغوش آنان گریستم؛ چگونه خبر سقوط شهر را به روزنامه کیهان مخابره کنم. خرمشهر مقاوم با رنگین شدن خیابانها و کوچه پس کوچههایش با خون فرزندانش به تصرف دشمن درآمد. بچهها از ته دل فریاد میکشیدند.... خرمشهر، خرمشهر! گرچه امروز در دست دشمنی، اما به زودی آزادات خواهیم کرد!
*راوی: رضا خدری