به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران،(
قسمت دوم) پس از چند روز گوش کردن به داستان زندگی نویسنده کتاب و شنیدن پستی و بلندیهای زندگیاش، تحت تاثیر ایمان و اعتقاد خالص او قرار گرفتم.
من به خدا اعتقاد داشتم اما سوالهای بیجواب بیشماری در ذهنم رژه میرفتند. درباره اینکه دقیقا نقش خدا و معنویت در زندگی ما چیست و این که آیا انسان بدون مذهب نمیتواند در این دنیای پیچیده و پر رمز و راز دوام بیاورد؟ آیا نمیتواند خودش برای خودش مذهبی داشته باشد و به تنهایی از پس مشکلاتش برآید؟
یک روز غروب همان طور که وسیلهها را جمع میکردیم تا به خانه برگردیم، تهیه کننده مرا صدا کرد و گفت: قرار است قسمت آخر مستند را فردای آن روز در خانه قدیمی پاول بگیریم.
خانهای که محل زندگی پاول هنگام توفانهای زندگی و در دوره نوشتن کتابش بوده خیلی خوشحال و ذوقزده شدم. دوست داشتم ببینم پاول در دوران دشوار کجا زندگی میکرده و خانهاش چه حال و هوایی داشته؟
برای فردا با تهیه کننده قرار گذاشتم و با شوق بسیار به خانه برگشتم و با هیجان ماجرای قسمت آخر را برای همسرم تعریف کردم. شب زود به رختخواب رفتم تا فردا سرحال و پرانرژی باشم. فردا صبح اول وقت به هتلی رفتم که تهیه کننده در آن اقامت داشت.
او را سوار کردم و با هم به طرف خانه قدیمی آقای نویسنده راه افتادیم. وقتی مقابل خانه محقر اما آبرومند توقف کردم، متوجه شدم خانه قدیمی پاول تقریبا 200دقیقه با خانه خودم فاصله دارد. صدای تهیه کننده مرا به خودم آورد:« حتما پاول از این نقطه راه دراز و سختی را گذرونده تا به جایی برسد که امروز قرار داره. من اصلا از دیدن آدمهای موفق سیر نمیشوم» من به چیز دیگری فکر میکردم خانه قدیمی او چه قدر به خانه من نزدیک بود با بهت و حیرت گفتم:« این خانه به نظرم خیلی آشناست» و به خودم گفتم« این همون خانه است درسته که شش سال گذشته ولی هرگز یادم نمیره که اینجا همون خونه عجیبه که اون شب رفتم جلوش»
خاطرهای شش ساله! شش سال پیش، جلو همین خانه ایستاده بودم آن شب مأموریتی داشتم که خودم به خودم داده بودم من مأمور بودم به این خانه بروم و کاری کنم اگر آدرس را اشتباه رفته بودم پاول در وضعیت امروزش نبود.
صبر کنید تا برای شما تعریف کنم که شش سال پیش چه شد: من سالها کار و تلاش کرده بودم. همسرم هم جولی پابه پایم آمده و سختیهای زندگی را به جان خریده بود شش سال پیش بود که دیدم شکر خدا تا حدودی دستمان به دهنمان میرسد.
کار و بارمان خوب بود و اوضاع خوب پیش میرفت. البته هنوز استرسها و نگرانیهای زیادی داشتیم ولی خوب بود کریسمس هم داشت میآمد و برای آمدنش به اجازه هیچ کس نیاز نداشت شش سال پیش، پس از مدتها سختی و تصریح نکردن برای نخستین بار دیدم میتوانیم تعطیلات را به سفر برویم.
هیجان زیادی خانوادهام را گرفته بود وتمام وقتها به این میگذشت که تعطیلات کریسمس را کجا برویم. برای بچهها چه هدایایی تهیه کنیم. به دیدن کدام قوم و خویش و دوست و آشنا برویم.
کریسمس داشت میآمد و ما هم مثل همه میخواستیم لحظههای خوب و شاد داشته باشیم. دلم می خواست کاری کنیم که بچهها هم دوست داشته باشند کلی برنامه ریخته بودیم خدارو شکر میکردیم که در آن کریسمس خانواده ما گرفتاری و مشکل خاصی نداشت. همگی سلامت بودیم. مقداری هم پول پسانداز کرده بودیم و پشتم گرم بود.
من داشتم خریدهای کریسمس را مینوشتم جولی گفت:« موافقی شکرانه بدیم؟» حس کردم موی پشت گردن و دستهایم سیخ ایستاد قلبم لرزید. نگاهش کردم و گفتم:« موافقم ما باید برای سپاس به تمام آن موفقیتها شکرانه بدیم. باید لطف پروردگاررا جبران کنیم»
بوی کریسمس میآمد و روزنامههای محلی پر شده بود از داستان زندگی مردمی که تقلا میکردند خانواده خود را از غرق شدن نجات دهند. جولی پیشنهاد کرد به یکی از موسسههای خیریه کمک کنیم و هرچه زودتر خودمان را از بار این وظیفه که واقعاً احساس میکردم روی شانههایم سنگینی میکند، نجات بدهیم.
به همسرم گفتم:« راستش من خیلی فکر کردم و دوست دارم این کمک رو خیلی مستقیمتر انجام بدم. میخوام یه آدم مستمند و آبرودار پیدا کنم و بهش کمک کنم» جولی گفت:« موافقم» بهتره مادری یا پدری رو پیدا کنیم که خیلی دوست داره تو این روزها دل خانوادهاش رو شاد کند و فورا با چند نفر از آشنایان تماس گرفت تا اگر چنین کسی را سراغ دارند معرفی کنند یکی از دوستان جولی از خانواده هشت نفری حرف زد که به دلیل فقر در حال نابودی بودند.
پدر خانواده سه شیفت سخت کار میکرد تا بتواند خانه را گرم نگه دارد و شکم بچهها را سیر کند به جولی گفتم:« این خانواده برای کمک بسیار مناسباند.» من خودم دوران تنگدستی را تجربه کرده بودم و خوب درک میکردم که ناامید کردن افراد خانواده بخصوص بچهها در کریسمس چه قدر برای یک مرد سخت است.
رنج بزرگی بود یاد کریسمسهایی افتادم که خودم از تهیدستی و فراهم نکردن لوازم جشن با شرمساری به خانه میرفتم و یادم بود که همسرم و بچهها سعی میکردند خود را شاد نشان بدهند تا من زیاد خجالت نکشم. به جولی گفتم:« آنها هشت نفرند» بهتره پولی رو که واسه احسان کنار گذاشته بودیم، بیشتر کنیم... درسته که کریسمس خودمون فقیرانه تر میشه ولی شاد کردن دل یه خانواده دیگه، اجر الهی بالایی دارد» جولی با عجله با بچهها مشورت کرد و قرار شد مقدار بیشتری پول در پاکت بگذاریم و من برای آن خانواده ببرم.
آدرس را گرفتم و رفتم. . . .
انتهایپیام/