*پدرم جانباز نبود
من احساس نمیکردم پدرم جانباز است. از کودکی مراقبمان بود. مثل همه پدرها به فکر درس و مشقمان و پیگیر نمرات و امتحانات و کارنامهمان بود. گاهی اوقات قبل از ما کپی کارنامهمان دستش میرسید. وقتی ناراحت بودیم که چرا پدر فقط از خودمان وضعیت درسمیمان را میپرسد، متوجه میشدیم که از اول مهر تا پایان خرداد با مدیر مدرسه در تماس بوده، ما را به قرآن خواندن و رابطه داشتن با قرآن سفارش میکرد، میگفت یا بروید مسجد برای نماز جماعت و اگر توفیق نشد در خانه نماز جماعت برگزار کنید. با ما بازی هم میکرد و اهل شوخی و بگو و بخند بود. اهل نماز جمعه بود، بیشتر از ما و از خیلیهای دیگر کار میکرد و کمتر استراحت.
همه مجموعههایی که در سطح شهرستان و استان مسئولیتش را بر عهده داشت، جزو موفقترین مجموعهها بودند، با بسیاری از شهدا رفیق بود و در اعزامشان به جبهه از طریق سپاه و بسیج کمک کرده بود، اما کمتر در این باب سخن میگفت.
معتقد و ملتزم به ولایت فقیه بود و برای نماینده محترم ولی فقیه در استان سیستان و بلوچستان احترام خاصی قائل بود؛ مخصوصاً رابطه کاری که در ستاد احیای امربه معروف و نهی از منکر و مهدویت با هم پیدا کرده بودند، بر میزان این ارادت افزوده بود.
با خانواده شهدا هم انس الفتی داشت، شنیدنی. هر کس، هر کار خیری انجام میداد و از ایشان کمک میخواست و یا ایشان میتوانست کمک کند، معطل نمیکرد، وقتی عصبانی میشد، سکوت میکرد. ما آن وقتها نمیفهمیدیم که در عین داشتن قدرت، اینقدر خشم را کنترل و مهار کردن چه هنرمندی و هنرآفرینی بزرگی است.
بیش از 60 ترکش در بدن داشت و ما نمیدانستیم. به خودم گفتم چشمت روشن! فرزند پدر باشی و از "بدن" پدر بیخبر! بعد متوجه شدم خیلیهای دیگر هم مثل من بیخبرند! نماینده ولی فقیه در استان میگفت من حدود 10 سال سردار لکزایی را میشناختم و پس از شهادتش فهمیدم که چشمش را در جبهه به حضرت دوست تقدیم کرده است.
شاید پدر شهیدی در شهرستان زابل نباشد مگر اینکه پدر خانهاش رفته و حالش را پرسیده و دستش را بوسیده. از دو لب مبارک پدر شهیدی شنیدم که میگفت سردار اصلاً تکبر نداشت، چنین انسان بیتکبری از مادر متولد نشده است؛ از یک سرباز خودش را کمتر میدید.
سرباز بنام انقلاب است «حبیب»
از نسل بلند آفتاب است «حبیب»
در بیعت عشق و عرصه جانبازی
مظلومترین شهید ناب است «حبیب»
حاج حبیب معتقد به خدا بود،
حاج حبیب معتقد به خدا بود، پاسدار اسلام ناب محمدی بود، سرشار از اخلاص بود و خودش را ندیده میگرفت؛ مثل بسیاری از مردان کشور اسلام، ولایت مطلقه فقیه را با تمام وجود قبول داشت، عاشق اهل بیت بود و در وصیتنامهاش نوشته بود یا در جبهه شهید میشود و به زیارت امام حسین علیه السلام نائل میشوم و اگر هم شهید نشدم به کربلا مشرف خواهم شد؛ در یک کلام میتوانم بگویم پدرم هنرمند بود، البته اگر هنر را از منظر سید شهیدان اهل قلم آقا مرتضی آوینی پذیرفته باشیم؛ هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت. و لله الحمد