می‌گفت همیشه نیمی از شب را بیدار می‌ماند تا راحت‌تر نفس بکشد و نیمی دیگر را همسرش بیدار می‌ماند و مراقب اوست که در خواب نفس‌اش قطع نشود...

جانباز شهید «حمید رضا مدنی قمصری» بخش‌هایی از خاطرات خود در ایام جانبازی را در دفتری نگاشته که پس از شهادت او توسط همسرش منتشر شده است.

آنچه در ادامه می‌آید، خاطراتی از شهید است که به نوعی دیده‌ها و شنیده‌های او محسوب می‌شود و حاوی نکات و موارد جالب توجهی است که شاید برای لحظاتی ما را به فضای زندگی جانبازان شیمیایی سوق دهد، ساعاتی از زندگی بین مردم، شهر، خانه و ... این خاطرات در کتابی با عنوان «خاطرات سوخته» گردآوری شده است. این خاطرات در ادامه می‌آید.

جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری»

*کودکانی که نیمی از عمرشان را در بیمارستان می‌گذرانند

-برگه چهاردهم

در این سفر با یک خانم جوان آشنا شدم که با همسرش برای درمان به آلمان آمده است. باز هم حادثه هفتم تیر ماه شصت و شش، 9 بمب خردل که به شهر سردشت اصابت کرد. وقتی بمب در ده متری منزل خانم پروین واحدی منفجر می‌شود، او در حمام بوده است. می‌شود حدس زد گاز خردل که به پوست خشک و دست و صورت بچه آن آسیب را می‌رساند، او را به چه وضعیتی انداخته باشد. در همان زمان به دلیل وخامت حالش به اتریش اعزام شده و پس از قطع علائم حیاتی به سردخانه منتقل شده است و به طور تصادفی بخار جمع شده در نایلون مقابل بینی‌اش، او را نجات داده و دوباره به زندگی باز گشته است. او تعریف می‌کرد پس از اصابت بمب، گرد سفیدی بر سر و صورت بچه‌هایی که در کوچه بازی می‌کردند پاشیده و الآن هم آن‌ها زنان جوان صاحب فرزندی هستند که نیمی از عمرشان را مجبورند در بیمارستان سپری کنند.

*همه خانواده‌اش به شهادت رسیدند!

یک نفر را هم نام برد که در آن تاریخ سرباز بوده وهنگامی که با شنیدن خبر حمله شیمیایی، به سردشت می‌رسد ، در می‌یابد مادر و پدر و مادر بزرگ‌ها وپدر بزرگ‌ها ، عمه‌ها و عموها، خاله‌ها و دایی‌هایش، همه و همه را از دست داده است. از آن‌جا که مصدومان سردشت در بیمارستان‌های کشور پراکنده شده بودند ،برای دیدن برادرش به مشهد می‌رود و می‌فهمد روز قبل به شهادت رسیده است .سپس به تبریز می‌رود تا خواهرش را ببیند و در می‌یابد صبح همان روز به شهادت رسیده است.

جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری». (نفر اول از سمت چپ)

*بیمارستان فوق تخصصی که تنها یک پزشک عمومی دارد

حتی نقل این خاطرات هم آزار دهنده است. می‌گفت سردشت یک بیمارستان فوق تخصصی دارد که فقط پزشک عمومی دارد! این بیمارستان با همکاری سازمان منع سلاح‌های شیمیایی OPCW و دفتر مقام معظم رهبری تأسیس شده است. مردم سردشت همگی اهل سنت هستند و این شهر تنها شهر کردنشین در استان آذربایجان شرقی است. در طول جنگ هرگز این شهر که چند کیلومتر بیشتر با مرز فاصله ندارد، از ساکنان غیر نظامی خالی نشده است. مردم این شهر در طول جنگ به بمباران‌های هواپیماها عادت داشته‌اند و حتی می‌گفتند اگر برای هواپیماهای عراقی هنگام بازگشت بمبی باقی‌می‌مانده، حتماً آن را در سردشت خالی می کرده و می‌رفته. اما این بار، گاز خردل 130 شهید و هزاران مصدوم شیمیایی بر جا گذاشت.

*پناهنده اجتماعی

-برگه پانزدهم

دیروز صبح برای اولین بار دکتر فرای تاگ با دوربین کوچکی که سر یک لوله هدایت شونده است و تصویر را داخل یک تلویزیون نشان می‌دهد، مرا معاینه کرد. بلافاصله پرسید «چه کسی تو را عمل کرده است؟» گفتم در تهران عمل شده‌ام. مدتی مکث کرد و با تأسف گفت «کاش دست نمی‌زد!» پرسیدم چرا؟ و مترجم پرسید. اما او فقط سرش را تکان داد! امروز برای معاینه و مشورت با یکی از پزشکان اتریشی به وین آمده‌ام. در مسیر بیمارستان مجبور شدیم تاکسی بگیریم. راننده تاکسی یک ایرانی بود که 6 سال پیش پناهنده اجتماعی شده بود. در اثنای صحبت دریافتم عملیات خیبر شیمیایی شده. وضع خوبی نداشت و کُرتُن زیادی مصرف می‌کرد.

پس از آن که صحبت‌ها گل انداخت و از همه جا و همه چیز گفتیم و شنیدیم، پرسیدم «واقعاً چرا پناهنده شدی؟» در جواب پرسید «از خدمات درمانی و وضع زندگی‌ات راضی هستی؟» جواب مشخصی ندادم. گفت در وین ایرانیان زیادی هستند و غیر از او جانبازان بسیاری نیز زندگی می‌کنند. او از شرایط زندگی و درمان در این کشور راضی بود. می‌گفت تنها کشور اروپای غربی که در تلویزیون رسمی‌اش اعلام کرده صدام علیه ایران شیمیایی استفاده کرده، اتریش است. در انتها به شوخی گفت « اگر در جنگ‌های امپراطوری عثمانی و امپراطوری اتریش، یک ترکش ریز به من خورده بود الآن نان‌ام در روغن بود.»

جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری»

*صبورترین‌ها بچه‌ها، شیمیایی‌ها هستند...

-برگه شانزدهم

امروز جواب آزمایش معده دوستم نادعلی هاشمی آمد. سرطان است! از آثار گاز خردل. به آرامش او غبطه می‌خورم. از وقتی جواب آزمایش را شنیده، جک‌ گفتن‌ها‌یش بیشتر شده. راستی چرا این‌قدر بچه‌های شیمیایی آرام‌اند؟ اینجا بقیه جانبازان را هم می‌بینم، برای عمل دست یا پا یا عمل زیبایی آمده‌اند. کسانی که نیمی از صورتشان رفته. ولی بچه‌های شیمیایی با طراوت‌تر، مظلوم‌تر و آرام‌ترند. وقت کمبودها، وقت بد‌اخلاقی‌ مسئولان و ظلم‌های آشکار، صبورترین‌ها شیمیایی‌ها هستند. فکر می‌کنم چون مرگ لحظه به لحظه همراه ماست! مگر همراه بقیه نیست؟ هست ولی متوجه نیستند!

*هوا از شیمیایی‌ها دریغ می‌شود...

انسان‌ها غافلند و بچه‌های شیمیایی در هر نفس به خود یاد‌آوری می‌کنند که این نفس‌های به شماره افتاده روزی پایان خواهد یافت. قصه غریبی است. انسان‌ها برای بر‌آورده کردن نیاز‌های خود تلاش می‌کنند و همه این دوندگی‌ها خلاصه می‌شود در آب و غذا و خانه. اما آنچه بدون زحمت برای همه انسان‌ها و حیوانات و گیاهان مهیا است، هواست و همین هوا از ما شیمیایی ها دریغ می‌شود.

*کمبود اکسیژن آدم‌ها را به‌ هم می‌ریزد

-برگه هفدهم

یک گروه مستند‌ساز از تهران آمده‌اند و مشغول مصاحبه با دکتر محور رئیس جدید خانه جانبازان در کلن هستند. من در اتاق مجاور مشغول هستم. صدای دکتر محور به خوبی شنیده می‌شود. او متخصص بیهوشی است. نمی‌دانم الآن درحال ضبط هستند یا نه. چون حالت صحبت کردنش طوری است که انگار برای خودشان توضیح می‌دهد. می‌گوید در فاصله بین بیهوشی و قطع‌شدن نفس تا ردکردن لوله واتصال اکسیژن، فشار زیادی به بیمار وارد می‌شود و اغلب آنچه درون دارند از فحش و ناسزا بیرون می‌ریزند. اصولاً کمبود اکسیژن بدجوری آدم را به هم می‌ریزد. اما عجیب است، جانبازان شیمیایی که دچار کمبود مزمن اکسیژن هستند از دیگر بیماران آرام‌ترند.

*نیمی از شب را بیدار می‌ماند که نفس بکشد...

سپس خاطره‌ای از آقای کلانی می‌گوید که اهل اصفهان است. او خود تعریف کرده که همیشه نیمی از شب را بیدار می‌ماند تا راحت‌تر نفس بکشد و نیمی دیگر را همسرش بیدار می‌ماند و مراقب اوست که در خواب نفس‌اش قطع نشود. می‌گوید وقتی به او گفتند دیگر در آلمان کاری برایت نمی‌شود انجام داد، بسیار آرام مهیای بازگشت به تهران شد. کلانی یک ماه قبل شهید شده است و من افسوس می‌خوردم که چرا نتوانستم او را ملاقات کنم.


جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری»

*عاشورا در خانه خانبازان شهر کلن

-برگه هجدهم

امروز عاشوراست. ایرانیان از سراسر آلمان برای مراسم به خانه جانبازان در کلن آمده‌اند. سینه‌زنی و نوحه و قیمه امام حسین علیه السلام... پس از ناهار یک ایرانی مقیم آلمان به نام رهنما، از ما 3 نفر شیمیایی خواست با او در کنار راین صحبت کنیم. او وکیل است و می‌گوید ما می‌توانیم از شرکت‌هایی که به صدام کمک کرده‌اند سلاح شیمیایی تولید کند شکایت کنیم و غرامت بگیریم. یکی از دوستان می‌گوید، حراست بنیاد مستضعفان و جانبازان گفته اگر کسی اقدامی کند، سفرهای درمانی‌اش لغو می‌شود. دست آخر رهنما کارت خود را به ما داد و رفت و من مقابل رود آرام راین نشسته‌ام و با خود می‌اندیشم، چرا چنین حقی از ما سلب شده است؟ آیا شکایت ما پشت کردن به نظام جمهوری اسلامی است؟ آیا این سدهایی نیست که خودمان برای خودمان ساخته‌ایم؟ ما که وارد چنان جنگ سختی شدیم، چرا باید از این جنگ‌ها بترسیم؟ جنگ فرهنگی، جنگ دیپلماتیک، جنگ حقوقی! آیا ما ضعیف هستیم؟

*خونریزی بینی و نابینایی...

-برگه نوزدهم

چند ماه پیش یکی از بچه‌های جانباز که تازه از بیمارستان همر مرخص شده بود، شبانه دچار خونریزی شدید بینی می‌شود. پزشک بیمارستان بر بالینش می‌آید و آنقدر گاز استریل را در بینی‌اش فشار می‌دهد که چشمش نابینا می‌‌شود. بنیاد مستضعفان و جانبازان برای او وکیل می‌گیرد و علیه بیمارستان شکایت می‌کنند. امروز بعد از ماه‌ها تلاش بی‌ثمر، وکیل بیمارستان به این دوست جانباز، یک برابر و نیم مبلغ درخواست دیه‌اش را پیشنهاد داده تا دست از شکایت بردارد و آبروی بیمارستان حفظ شود. او هم پذیرفت... تا وقتی توان مبارزه ما این اندازه است، بهتر است وارد مبارزه نشویم.

*درمان مصدومان شیمیایی نیاز به کار پژوهشی دارد

آن همه جانباز مستضعف را بنیاد مستضعفان و جانبازان به مقابل سفارت آلمان کشاند و باعث شهادت چند نفرشان شد که چه بشود؟ بنیاد که متولی کار جانبازان است و باید در پی شکایت از حامیان تولید سلاح‌های شیمیایی باشد، چرا دست در کاسه آلمانی‌ها، قراردادهای تجاری می‌بندد؟ می‌گویند بیش از چهل هزار جانباز شیمیایی پرونده دارند. آیا در طول این سال‌ها کار پژوهشی روی آنها شده است؟ یا به درمان پنج شش نفر در بیمارستان‌های خصوصی آلمان بسنده شده؟ درمان مصدوم شیمیایی نیاز به کار پژوهشی دارد که در بیمارستان‌های دولت معنی دارد. بنیاد یک پژوهشکده هم دارد ولی بیشتر به دکور می‌ماند و ممر درآمدی برای چند پزشک و کارمند.

جانباز شهید «حمیدرضا مدنی قمصری»

*بلایی که سیاستمداران آلمانی بر سر ما آوردند

-برگه بیستم

دیگر پس از این همه سفر به اندازه‌ای آلمانی یاد گرفته‌ام که گلیم خودم را از آب بیرون بکشم و بدون مترجم از کلن تا بُوخوم یا هِمِر سفر کنم و در بیمارستان بستری شوم. ولی با غربت چه می‌شود کرد؟ امروز در بیمارستان منتظر آسانسور بودم، پیرزنی آلمانی به همراهش گفت «این‌ها اهل کجاهستند؟ این واقعاً مریضه؟» حق داشت! ظاهر من صحیح و سالم و جوان است، ولی نمی‌دانست سیاستمداران و پولدارن حاکم بر کشورش چه بلایی بر سر من آورده‌اند.

*قواعد بازی در غرب را نمی‌دانید...

یک هفته‌ای هست با یکی از پرستاران هم‌صحبت شده‌ام. هنگامی که تنهایی فشار می‌آورد، هم‌صحبتی با مثل او حتی با زبان دست و پا شکسته آلمانی، خودش ‌مرهمی است. دیروز می‌گفت « شماها هنوز قواعد بازی در غرب را نمی‌شناسید. در زمان جنگ عراق و ایران، شرکت‌های آلمانی به صدام مواد شیمیایی می‌دادند و او را برای تولید بمب شیمیایی کمک می‌کردند، چون عراق پول خوبی می‌داد. می‌دانی که، دومین کشور نفت‌خیز دنیاست! الآن هم شما در این بیمارستان خصوصی برای درمان عوارض آسیب همان بمب‌های شیمیایی بستری می‌شوید و پزشکان برای شما تلاش می‌کنند، چون پول خوبی می‌دهید.»

*در غرب حاکمیت با پول است

«حاکمیت با پول است. اگر سیاستمداران آلمان غربی هم با علم به این که این همه شرکت در تولید سلاح‌شیمیایی به صدام کمک می‌کنند، سکوت کردند، شک نداشته ‌باش در ازای آن حتماً چیزی دریافت کرده‌اند.» گفتم «سال 92 دستگاه قضایی آلمان پذیرفت که شرکت کارل کولب در تولید سلاح‌های شیمیایی با عراق همکاری داشته و مدیر عامل شرکت در دادگاه شهر دارم‌اشتاد محکوم شد.» گفت «اگر دولت آلمان پذیرفته است در این جنایت انسانی مشارکت داشته، چرا اجازه درمان شما را در بیمارستان‌های دولتی نمی‌دهد؟ چرا هزینه درمان شما را از شرکت‌های خصوصی مشارکت کننده در جنایت انسانی صدام مطالبه نمی‌کند؟» دست آخر هم پرسید «چرا دولت شما شکایت نمی‌کند؟ اصلاً چرا خود تو شکایت نمی‌کنی؟» گفتم «ما یک ضرب‌المثل داریم که فلانی هم چوب را خورد هم پیاز را!» به زحمت توانستم معنی‌اش را برایش توضیح دهم.

برچسب ها: نفس کشیدن ، دردناک ، همسر
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.