کتاب "عراق از جنگ تا جنگ/صدام از این جا عبور کرد" از جمله کتاب هایی است که تلاش دارد از چهار زاویه بر بخش هایی از دوران تاریک رژیم بعث و پس از آن نوری بتاباند و حقایقی را بر ملا کند. این کتاب که توسط غسان الشربل، روزنامه نگار مشهور لبنانی و سردبیر روزنامه الحیات نوشته شده در حقیقت مصاحبه با چهار مقام سابق عالی رتبه عراقی است که هر کدام از دیدگاه خود به توصیف تاریخ عراق در دوران مسئولیتشان پرداخته اند. دیپلماسی ایرانی در چارچوب سلسله مصاحبه ها و مطالبی که هر هفته منتشر می کند، این بار به سراغ این کتاب رفته است که در این جا هجدهمین بخش آن را می خوانید:
]گفت وگوی اول؛ حازم جواد از رهبران اولیه حزب بعث[
آیا هدف حرکتی که ارتش در 13 نوامبر انجام داد بازگرداندن علی صالح السعدی بود؟
بله، این اقدام را خودشان نیز به من اعتراف کردند، آنها در این خصوص خبرچینی و توطئه می کردند، اما من جزء توطئه گران نبودم. گزارشی منتشر شد که برای سازمان صادر شده بود که در آن این دستور آمده بود که «اگر اتفاقی بر سر علی السعدی یا یکی از یارانش افتاد به خیابان ها بیایید و رادیو و تلویزیون را اشغال کنید»، این حرف یک ماه قبل از حرکت زده شد و ما نمی دانستیم، نه به دلیل ناتوانی، فقط به این دلیل که من معتقد نبودم که این افراد ممکن است دست به چنین کارهایی بزنند، یعنی نوعی از شورش به این شیوه علیه ضوابط و قواعد حزبی.
آیا زمانی که در مادرید بود نام او وارد فهرست اعدام ها شد؟
بله، هانی الفکیکی در بغداد و بر روی همین صندلی قسم خورد و خودش به من گفت «من از تو شنیده ام که تو دائما مرا به حساب علی صالح السعدی می گذاری، در حالی که اطلاعاتت اشتباه است» و به او گفتم: «شما بعد از آن حزب کارگران انقلابی را تشکیل دادید و با همدیگر بودید، چرا به دنبال آن رفتید»، گفت: «خودش مرا به دنبالش کشاند من نرفتم» و گفت «در فهرست اسم اول اسم تو بود»، و فهرست اسامی را برایم گفت.
علی السعدی از اعدام کمونیست ها حمایت می کرد؟
کاملا، او حتی موافق اعدام من و عبدالسلام عارف بود، هیچ حد و مرزی نداشت.
چه وقت برگشتی و علی صالح السعدی را دیدی؟
او را وقتی دیدم که به من گفتند که دچار سکته قلبی شده و از بیمارستان مرخص شده بود. بعضی از برادران که به دوستی شخصی با آنها افتخار می کرد، نزدش آمده بودند، از جمله سرهنگ علی عریم و شوکت حبیب شبیب که وکیل بود و دیگران. به من گفتند که علی در بیمارستان بوده و به خانه کوچکش که در نزدیکی مقر صدام حسین در مجلس ملی بود رفته است، فهمیدم که از من می خواهند با آنها بیایم، گفتم که مانعی ندارم.
دیدارتان چطور بود؟
وقتی که مرا دید متاثر شد و گریه کرد، و شنیدم در یکی از مجلس گفته بود: «افراد بسیاری به دیدار من آمده بودند و من از آمدنشان استقبال کردم اما استقبال از حازم جواد طعم و مزه دیگری داشت.» و این موضوع را در جلسات غیر حزبی نیز می گفت. با او چند بار نشستم اما او را با هیچ کدام از صحبت هایم دل خور و کلافه نمی کردم به غیر از یک روز، چهار ماه قبل از این که فوت کند، وقتی که ناگهانی نزد من آمد. آمد به خانه ام در حالی که در رو به بیرون را با خصومت با پاهایش می کوبید، به همراه او استاد عبدالستار الدوری، سفیر آن وقت ما در کوبا نیز بود که دوست شخصی علی السعدی و من بود. خوشحال شدم و در باغچه نشستیم سپس به اتاق میهمان رفتیم و شام را آماده کردیم، در حالی که او دیر وقت آمده بود، به دلیلی دیدم که وقت مناسبی برای پرسیدن درباره قضایای مختلف نیست، اما چون در بعضی از منشورها و سخنرانی هایشان در کنگره هفتم و هشتم مرا عصبانی کرده بودند، آنها در سخنرانی ها بعضی کارها را به من منسوب کرده بودند در حالی که من در آن کارها کاملا بی گناه بودم، می خواستم این سوال ها را در برابر عبدالستار الدوری به عنوان شاهد عادل مطرح کنم، به او گفتم: «من سه تا سوال در دلم دارم و خواهش می کنم اگر تمایل نداشتی جواب آنها را نده.» گفت: «به صراحت جواب می دهم». به او گفتم: «تو را به شرفت قسم، آیا من تنهایی عبدالسلام عارف را رئیس جمهور کردم؟» جواب داد: «نه، تو او را مطرح کردی، اما همه ما بر او اصرار داشتیم برای این که غیر از او کسی نبود» گفتم: «پس اگر این طور است پس این سخنرانی ها و منشورهایتان که می گویید حازم جواد عبدالسلام را روی کار آورد و او بی ملاحظه با اوست، چیست؟ خوب شما جناح راست را متهم کردید که به کویت اعتراف کرد تا 30 میلیون دینار به دست آورد تا آن را صرف حمله نظامی برای مبارزه با کردها کند، عیبی ندارد، اما تو را به شرفت قسم چه کسی دستش را به اعتراض به کویت و همه این قرار و مدارها بالا برد، آیا غیر از من و عبدالسلام عارف کس دیگری هم بود؟» گفت: «صحیح است». گفتم: «پس چرا آزرده ام می کنی و می گویی من دستم را برای موافقت بالا بردم، حازم جواد چه می خواهد؟» گفت: «این درست است و من اعتراف می کنم.» و حرفم را کامل کردم: «خیلی خوب، قصه دوم، این جاسوس های امریکایی یا افراد وابسته به امریکا چه کسانی هستند که ما با آنها در تماس بودیم؟ قبل از انقلاب یا بعد از انقلاب.» گفت: «دور از جون تو این حرف ها شایعه است.» ادامه دادم: «فقط به من بگو به چه کسی شک داری؟ شما علی طالب شبیب را آوردید و بعد متهمش می کنید که امریکایی است. چه کسی در کنگره چهارم ملی در بیروت نزد من آمد در حالی که فیصل حبیب الخیزران با او بود و سرم را بوسید، در آن موقع من دبیر حزب بودم، و به من گفتید که میشل عفلق می خواهد که طالب شبیب در کادر رهبری باشد، خواهش می کنم مخالفت نکن؟» گفت: «کاملا صحیح است، من این کار را با فیصل کردم، تو کاملا مخالف طالب شبیب در حزب بودی.» بعد گفتم: «آن موقع چگونه مرا متهم می کنید که من با طالب شبیب بودم و بر او تاثیر گذاشتم؟»
یک بار دیگر تنها نزد من آمد قبل از آن که بغداد را به سمت لندن ترک کند، در تنگنای مالی بود و هر چه در توانم بود برایش فراهم کردم، و به او گفتم: «من یک روز بعد از رسیدن تو به لندن به آن جا می رسم.» و عملا هم روز چهارشنبه به آن جا رسیدم و شام را با ناظم جواد و عبدالستار عبداللطیف خوردم، در آن موقع ناظم مقیم لندن بود، از عراق مهاجرت کرده بود، و عبدالستار هم در تبعید بود. و به هر دوی آنها گفتم: «علی السعدی این جا است آیا مایل هستید بعد از شام با او صحبت کنیم؟» جواب آنها را نمی گویم اما توافق شد که حال او را صبح روز بعد بپرسیم. صبح تلفنی از سوی صلاح الشبیب، برادر طالب، به من شد و گفت که علی فوت کرد. مرخصی ام را ناتمام گذاشتم و جنازه اش را به بغداد بردم و برایش سه روز مجلس ختم گرفتم.
آیا از صدام حسین بسیار متنفر بود؟
بله بسیار.