روزها و ماه ها از پی هم سبقت می گرفتند بی آنکه ما گذشت زمان را احساس کنیم. حساب ساعت ها، روزها و ماه ها از دست مان خارج شده بود و تنها به چیزی که فکر می کردیم وضع موجود بود.
بدین طریق یکی از ماه های خوب خدا، از راه رسید؛ ماه رمضان؛ ماهی که از یک سو مقاومت و از سوی دیگر، گرفتاری های متعددی را برای بعثیون کافر به وجود می آورد.
در این ماه، حال دیگری داشتیم. برای روزه گرفتن با مشکلات متعددی روبه رو بودیم، مشکلاتی مثل نداشتن آب و غذای کافی، نداشتن استراحت، و مزید بر همه ی اینها، آزار و اذیت نیروهای عراقی بود که روزه گرفتن را برای ما مشکل می کرد. اما با تمام این مشکلات اکثراً، روزه می گرفتیم و کلاس های قرائت قرآن و غیره را با شور و اشتیاق بیشتری دنبال می کردیم.
روزه گرفتن ما، اکثر سربازان عراقی را که به هر نحو آنها را از توجه به خود و خدا دور کرده بودند، برانگیخته بود. یک شب، موقع سحر، مشغول سحری خوردن بودیم و داشتیم غذای شب قبل را که برای سحری نگه داشته بودیم، می خوردیم که چشم مان خورد به یکی از نگهبانان که بهت زده از پنجره چشم به ما داشت. از فرط تعجب دست روی دست می کوبید.
صبح همان روز وقتی که بچه ها او را دیدند علت تعجب اش را از او پرسیدند. نگهبان عراقی با همان حالت تعجب اش جواب داد: «نه! مگر می شود؟ من و امثال من در اینجا با اینکه سه وعده غذای خوب می خوریم، آب سرد می نوشیم و سیگار می کشیم، باز هم همیشه احساس گرسنگی و ضعف می کنیم، آن وقت چگونه امکان دارد شما در این گرمای سوزان، با این غذای کم و یک لیوان آب، بتوانید ۱۷-۱۸ ساعت طاقت بیاورید و روزه بگیرید!»
بچه ها در جواب، قدری او را ارشاد و راهنمایی کردند. البته مشکل نمی شود گفت که روی او اثر صد درصد مطلوبی گذاشته باشد.
سایت جامع آزادگان