یکی دو ساعتی بعد از نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم میگردد. رفتم و دیدمش. گفت که برای بچهها صحبت کردهای و حدیثی خواندهای، برای من هم بخوان. حدیث را بازگو کردم که گریهاش گرفت. پرسیدم: «چرا ناراحت شدی، میترسی از عملیات!؟» این حرف را به شوخی زدم.
میدانستم نمیترسد. گفت: «نه.» پرسیدم: «پس چی؟» گفت: حاجی، این آسمون بوی خون میده.» گفتم: «باز شروع کردی از این دری وریها میگی!؟» گفت: «دوباره میخواد عملیات بشه.» گفتم: «والله این قدر را من هم میفهمم که میخواد عملیات بشه.» گفت: «نه، لشکر سه روز دیگه عملیات میکنه.» به شوخی گفتم: «بارکالله، بابا تو هم علم غیب داری!» گفت: «نه، سه روز دیگه عملیات میشه. بالاتر از این، من میروم توی عملیات و شهید میشم.»
گفتم: «مهدی این حرفها چیه میزنی. از کجا میدونی عملیات میشه، از کجا میدونی شهید میشی، نگو این حرفهارو.» آمد تو حرفم و گفت: «72 ساعت دیگر تیر میخوره تو قلب من و شهید میشم.» این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم. گفتند: «یازده و ربع.» دیروقت بود.
برگشتم طرف چادرها. *** تازه لشگر از دوکوهه آمده بود به اردوگاه قلاجه. توی اردوگاه ایستاده بودیم و مهدی داشت سیگار میکشید. یکی از دور آمد و گفت: «آقامهدی، سیگار داری؟» مهدی دست کرد توی جیب و یک بسته سیگار داد بهش. روی بسته سیگارش نوشته بود: «مهدی خندان». میدانستم همین یک بسته سیگار را دارد. اگر نیم ساعت، سه ربع سیگار نمیکشید، عصبانی میشد، آن هم چه جور! گفتم: «تو که همین یه بسته سیگار رو داشتی، حالا دادی رفت، مرد حسابی نیم ساعت دیگه داد و بیداد میکنی سر بچههای مردم.»
رفت تو فکر و برگشت و گفت: «حاجی یه چیزی هست که میگه اگه یکی بدی، ده تا به تو میدهند، این درست نیست!؟» اصلا فکر نمیکردم چنین برخوردی بکند. دیگر هیچ چیز نتوانستم بگویم. خداحافظی کردیم و او رفت سر جاده تا ماشینی پیدا کند و سوار شود برود طرف گردان عمار. تویوتایی آمد و او را با خود برد. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که دیدم تویوتایی از پایین میآید و میرود طرف ستاد.
مهدی خندان بالای تویوتا ایستاده بود و مرتب مرا صدا میزد. خودم را کشیدم کنار جاده تا من هم به آنها بروم ستاد لشکر. ماشین پرگاز میرفت و من پشیمان شدم که دست بلند کنم. یکهو دیدم مهدی از لای اورکتش چیزی درآورد. یک باکس سیگار بود. بالای دست گرفت و خندید و رفت.
وقتی برگشت پرسیدم: «مهدی، اون چی بود؟» گفت: «حاجی، این همون آیه است. من با اعتقاد یک پاکت وینستون دادم. سوار ماشین که شدم. یه ماشین از روبهرو میآمد. بوق زد. نگه داشتیم. یکی از توی آن ماشین پرید پایین و گفت: «آقامهدی، یه بوکس وینستون!» فهمیدم که اعتقادات مهدی هم چیز دیگری است. *** توی اردوگاه همه دور هم نشسته بودیم و گل میگفتیم و گل میشنیدیم. یکی از بسیجیها وارد جمع ما شد و از مهدی خواست تا روی پیراهنش با خط خوش و درشت چیزی بنویسد.
میگفت: «هر چی شما دوست دارید بنویسید.» مهدی با خنده گفت: «بله، حتما.» فهمیدم که شوخی طبعیاش گل کرده. مهدی بسیجی را جلوی رویش نشاند و با ماژیک روی پیراهنش نوشت: «مهدی خندان... هاهاها.» گفت: «نوشتم، پاشو برو.» آن بسیجی هر چه خواست بداند که روی پیراهنش چه نوشته، مهدی جوابی نداد. گفت: «برو نشون بچهها بده تا از این خط خوش من سرمشق بگیرند!» او رفت و چند دقیقه بعد دوان دوان برگشت. مانده بود شکایت کند یا بخندند. *** محتشم، فرمانده گردان، یا مهدی بگو مگویشان شد. دعوا بر سر سوختههای سیگار بود.
کف چادر را با پتو فرش کرده بودند. مهدی هر جا مینشست سیگاری میگیراند و همان جا پتو را کنار میزد و سیگار را خاموش میکرد. محتشم که جوش آورده بود، میگفت: «آخه این چه کاریه که میکنی. ده بار گفتم، بازم میگم. درست نیست، درست نیست.» مهدی خندید و گفت: «اگه نمیدونی بدون که من دارم بیتالمال را حفظ میکنم. میخوام پتوهای لشکر بیدنزنه. باید ممنون من و سیگارهایم باشید!» *** قبل از حرکت از اردوگاه گفتند که حاج همت گفته است تو و مهدی خندان حق شرکت در عملیات را ندارید. وقتی خبر را شنیدیم، در به در دنبال حاج همت گشتیم.
آخر سر، ماشینش را دیدیم که داشت از اردوگاه خارج میشد و میرفت طرف قرارگاه. به هر زحمتی بود، نگهش داشتیم. حاج همت قبول نمیکرد. جر و بحث بینمان بالا گرفت. همت با شرکت من در عملیات موافقت کرد، اما با مهدی خندان نه. یکهو خندان زد زیر گریه. اشک ها کار خودش را کرد. حاج همت رضایت داد ولی از او قول گرفت که احتیاط کند و جز فرماندهی و هدایت نیروها، کار دیگری نکند. حاجیپور فرمانده تیپ عمار شهید شده بود و فقط مانده بود مهدی. حاج همت از این میترسید که مهدی هم از دست برود.
چهار لول ضد هوایی یکبند آتش میریخت روی سرمان. ستون گردان توی شیار دراز کشیده بود. مهدی، تنها کسی بود که سرپا ایستاده بود. مهدی یک لای چفیهاش را انداخت پشتش و چند قدمی رفت جلو. ستون، آرام پشت سر او خزید. تیربارها امان همهمان را بریده بودند. این ستون دیگر بلندشدنی نبود. همه کپ کرده بوند. طاقت نیاوردم.
مهدی که آمد از کنارم رد شد، دستش را گرفتم و گفتم: «آقا مهدی، بشین.» شناخت مرا. گفتم: «بشین و نگاه کن. چرا وایستادی.» نشست و در تاریکی صدایش را شنیدم که گفت: «امشب چه خبره، حاجی.» و بعد رفت جلو، ستون را راه انداخت. این بار آتش دشمن چنان شدید شده بود که فرشی از تیرهای سرخ، موازی با زمین حرکت میکرد. ستون خوابیده و دیگر بلند نشد.
تیرها یکی یکی بچههای ستون را از کار میانداختند. مانده بودیم چه کنیم. تا قله 500-400 متر بیشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه میکردم که یکهو دیدم مهدی بر روی یک بلندی ایستاده، نمیدانستم چه میخواهد بکند که یکباره فریادش بلند شد: «از بچههای گردان مقداد کسی اینجا هست... اینجا گردان مقدادی داریم.» چرا این را پرسید؟ ما همهمان از گردان مقداد بودیم و این ستون که اینجا روی زمین دراز کشیده، همهشان گردان مقدادی بودند! صدای چند نفری، تکوتوک، از توی ستون بلند شد: «ما گردان مقدادی هستیم.» مهدی بلند فریاد کشید: «منم مهدی خندان، معاون تیپ شما. آنهایی که میخواهند با مهدی خندان بیایند، به پیش.» دیگر هیچ نگفت.
رو برگرداند و رفت. برخاستیم و به یک ستون دنبالش راه افتادیم. هفت نفر بودیم؛ دنبال او. چیزی به قله نمانده بود،؛ که باز ایستاد. حجم آتش دشمن، یک دیوار جلوی رویمان درست کرده بود. مرد میخواست که رد شود. تو حال خودم بودم که دیدم مهدی برخاست. همه برخاستیم و راه افتادیم. چند قدم جلوتر، همه که نشستند. بهش رسیدم. از فرط خستگی نشسته بود روی زمین. تا مرا دید، گفت: «حاجی، تو هم اینجایی.» گفتم: «تو باشی و ما نباشیم. چکار کنیم.» اول پاهایش را مالش داد و بعد برخاست ایستاد.
آتش دشمن حدی نداشت. دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم: «دراز بکش تا آتیش کمتر بشه.» دراز کشید روی زمین. یک دقیقه نشده بود که دوباره برخاست. گفت: «تا امروز من جلوی تیر دشمن سرخم نکرده بودم. این هم که دراز کشیدم. چون تو گفته بودی.» برگشتم سر جایم. چند دقیقهای که گذشت، به نفر جلوییام گفتم: «به مهدی بگو حالا پاشو برو.» او نگاهی به جلو انداخت و برگشت گفت: «مهدی رفته.» رفتم روی خط الراس. دیدم مهدی پشت سیم خاردارها است. رفتیم طرفش، اما این بار دو نفر بودیم. بقیه یا شهید شده بودند یا مجروح.
مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی. زور زد و سیم خاردار از هم باز شد. زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبههای تیر سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر درآمده است. خون، شرشر ریخت روی زمین. خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند! شروع کرد به برداشتن مینها. وقت نبود آنها را خنثی کند. برمیداشت و از سر راه میگذاشتشان کنار. مینها را که جمع کرد، دوباره دستانش را انداخت میان کلافها سیم خاردار، پوست و گوشتش را از هم درید.
مهدی برخاست. شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآورد که او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار میخوردند و خاکها را میپاشیدند روی آسمان. وقتی مهدی ایستاد... یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم، روی سیم خاردارها افتاده بود. دستهایش از هم باز شده بود.
آن دستهای باز و آن سیم خاردارها... مسیح باز مصلوب... مهدی... از تنهاکسی که مانده بود، پرسیدم: «ساعت چنده؟» گفت: «یازده و ربع.» گفتم: «برمیگردیم.» و برگشتیم. چیزی نمانده بود که مهدی بر بلندای قله 1904 بایستد. *** توی اردوگاه بودیم. تویوتایی میآمد. بچههای دیدهبان سوارش بودند. تند جلو رفتم. ماشین ایستاد. پرسیدم: «چه خبر؟» گفتند: «هیچی، هنوز اون بالاس.» این کار هر روزم شده بود.
از آنان میپرسیدم و آنان میگفتند که مهدی هنوز روی سیم خاردارهاست. *** دوازده سال گذشت تا مهدی را آوردند. آن کسی که خبر را برایم آورد، گفت: «مهدی رو از چاقو ضامندار تو جیبش شناختند. یه چاقو تو جیبش بود این هوا.» و او دستش را از هم باز کرد تا اندازه چاقو را نشان دهد.
*برگرفته از خاطرات: علی پروازی – شهید علی جزمانی
تا شهدا با شهدا