ترکش خمپاره، سینه او را شکافته بود و زخمش به شدت خونریزی می‌کرد. همان کسی که از آغاز حرکت یک لحظه هم آرام نبود، حالا با سر و بدنی غرق در خون بین یارانش افتاده بود...

به گزارش خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، در هر کشوری شناخت اسطوره‌های مقاومت، مرور خاطراتشان و شیوه زندگی آن‌ها برای نسل‌های آینده یک ضرورت است.

آشنایی با اسطوره‌های شهادت و مقاومت ایران اسلامی که ویژگی منحصر به فرد ایمان و معنویت را با آمادگی رزمی و دفاعی خود تلفیق کردند برای نوجوانان و جوانان کشورمان، جذاب و مفید است.

از همین رو برای درک بهتر شیوه زندگی این عزیزان در سلسله گزارشاتی برگی از خاطرات مهدی قلی رضایی را از کتاب لشکر خوبان ورق می‌زنیم.

باشد که در تفهیم روحیه مقاومت برای نسل‌های آینده تلاش بیشتری صورت گیرد...

روایت ذیل آخرین قسمت از روایت پا به پای مسلم است که در روزهای پیشین در حوزه دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، منتشر شد، اکنون به ادامه این روایت می‌پردازیم...


پا به پای مسلم بن عقیل

دره‌ای که در آن حرکت می‌کردیم، عریض بود. عرض آن گاهی به شصت متر و گاه بیشتر می‌رسید و در نهایت به عراق منتهی می‌شد. کف ماسه‌ای و سنگلاخی دره، نشان از عبور رودخانه فصلی "چم هندی" داشت. بعد از حدود یک ساعت پیاده‌روی، ستون راهش را به سوی دیواره دره کج کرد. از دیواره بالا رفتیم و حرکت را در دشت ادامه دادیم.
  
آنجا برای اولین بار فهمیدم که کسی به نام نیروی اطلاعات با ماست که جلو راه می‌رود و نیروهای گردان را هدایت و راه را نشان می‌دهد.
  

منطقه پدافند ما همان دشت بود. ساعت حدود دو نیمه شب بود که ما را روی یکی از تپه‌ها مستقر کردند.
  

- همین جا منتظر ادامه عملیات می‌مانیم.
 

نبرد مسلم بن عقیل در نهم مهرماه سال 1361 با رمز یا ابوالفضل العباس شروع شده بود. شب تاریکی بود. رفته رفته شدت آتش به حدی رسید که یقین کردم اشتباه آمده‌ایم. فکر می‌کردم آن طور که توجیه می‌کردند، ما نمی‌بایست این قدر به درگیری اصلی نزدیک می‌شدیم؛ اما بودیم! مرتب خمپاره بود که دور و برما منفجر می‌شد.

نزدیکم کسی نبود که بیشتر از من بداند. حدود ده دوازده نفر بودیم. دل به دریا زدم و گفتم: "فکر می‌کنم ما اشتباهی اومدیم." آنها هم با من هم عقیده بودند. گفتم: "بریم سراغ مسئول دسته و..."

اما کسی آن اطراف نبود! بیشتر نیروها آنجا را ترک کرده و به منطقه مأموریت اصلی رفته بودند و فقط ما که جلوتر از آنها بودیم، از قضیه باخبر نشده بودیم. وقتی فهمیدیم که ما آنجا جا مانده‌ایم، نگران شدیم. باید به هر طریقی از آنجا دور می‌شدیم گرچه شدت درگیری به حدی بود که بعید بود بتوان به راحتی از آنجا گذشت.

به دشمن خیلی نزدیک بودیم، طوری که با کلاش تیراندازی می‌کردیم. همه آن مدت را بدون اینکه بدانیم نزدیک سلمان کشته بودیم که یکی از اهداف اصلی عملیات بود.   


به سرم زد بقیه بچه‌ها را به شیار بکشم. گفتم: "بیشتر نیروها از این دره تردد می‌کنن، بریم اونجا دنبال گردان بگردیم." حدسم درست بود. دره شلوغ بود و خوشبختانه خیلی زود "جمشید نظمی" را دیدم. او را از قبل می‌شناختم. محمد محمدپور، واسطه آشنایی‌مان شده بود. در ضمن او پسر عموی منوچهر سمساری بود. جمشید نظمی در گردان شهید صدوقی که یاسر زیرک مسئولش بود، فرمانده گروهان بود.   


- برادر نظمی، ما اینجا گم شده‌ایم.   
- گردان شما جلوتره، با من بیاین. منم اون طرف می‌رم.   

به زودی چهره آشنای بایرامعلی ورمزیاری را دیدم. او، که جوانی هیجده ساله بود، تنی ورزیده و پرتوان داشت. دیده بودم که هر کمک آر.پی.جی زن فقط سه موشک اضافی همراه می‌برد اما او با اینکه مسئول گروهان بود، هشت موشک آر. پی.جی توی گونی گذاشته و به دوش می‌کشید. با او همراه شدیم و به زودی به نیروهای گردان خودمان رسیدیم.   


قرار شد روی یال تپه سنگر بکنیم. با یکی از بچه‌ها دست به کار شدیم و با سرنیزه، سنگر مشترکی درست کردیم.   


آتش سنگین از شب قبل ادامه داشت. سلمان کشته در شب اول حمله به دست نیروهای ما تصرف شده و حالا پاتک‌های متوالی دشمن برای بازپس گرفتن آن در جریان بود. حدود ساعت یازده صبح بود که نیروهای تدارکات با ماشین‌های پر به پایین تپه رسیدند. از فرصت استفاده کردم و پایین تپه آمدم. هندوانه‌ای برداشتم و به سرعت به سوی سنگرمان برگشتم. به سنگر نزدیک می‌شدم که ناگهان دوستم داد زد: "بخواب زمین!"


روی زمین افتادم و همان دم حس کردم باد تندی از بالای تنم گذشت و لحظه‌ای بعد به سنگی برخورد و منفجر شد. انگار از تپه روبه رو مرا با تیر مستقیم توپ 106 هدف گرفته بودند. اگر آن سنگر اشتراکی نبود و آن دوست آتش دهنه توپ را نمی‌دید، معلوم نبود از من چه می‌ماند؟

 
بعدازظهر، باران خمپاره بی‌امان می‌بارید. با انفجار خمپاره‌ای چهار پنج نفر بر زمین افتادند و جسم سختی به شدت به سرم خورد. بی‌اختیار دستی به سرم کشیدم اما اثری از خون نبود. معلوم شد ترکش سردی در آن گیرودار نصیب من شده است.   

کنار تانکر آب، پیرگردان ما، عمو یحیی هم زخمی شد. جنب و جوشش زیاد بود، هم در کنار ما می‌جنگید، هم در انتقال زخمی‌ها و شهدا کمک می‌کرد. ساعتی بعد خبر رسید عموی یحیی در راه اورژانس به شهادت رسیده است.   

آسمان ابری و هوا سرد بود. روز دهم مهر داشت تمام می‌شد در حالی که من دوبار معجزه ‌آسا از گلوله توپ و ترکش خمپاره مصون مانده بودم. رفته رفته هوا تاریک‌تر می‌شد. غروب، بدون صدای اذان عمو یحیی پر از دلتنگی بود. پاسگاه سلمان کشته که در ارتفاع روبه روی ما بود، به دست دشمن افتاده بود. متأسفانه بچه‌ها فقط یک شب توانسته بودند در زیر آتش شدید و بدون پشتیبانی آنجا دوام بیاورند.   


شب دوم عملیات بود و برخلاف شب قبل، منطقه در سکوت و سرما فرو رفته بود. از روز سرما می‌لرزیدم و دندان‌هایم به هم می‌خورد. جلوتر از ما عده‌ای از نیروها نگهبانی می‌دادند. چند گونی رویم کشیدم اما چیزی از سرماه کاسته نشد. تا ساعت ده صبح که آفتاب از پشت ابرها درآمد، مثل بیشتر بچه‌ها از شدت سرما لرزیدم.   


صبح، درگیری دوباره شدت گرفت. از ارتفاعات روبه‌رو، توپ‌های 106 دشمن ما از زیر آتش مستقیم خود داشتند. خستگی، سرما، کمبود و سایل تدارکاتی، نبود آب و غذا که به سبب به شهادت رسیدن بچه‌‌های تدارکات و مشکلات به وجود آمده در انتقال مواد غذایی دامنگیرمان شده بود، از یک سو و بی‌خوابی از سوی دیگر احاطه‌مان کرده بود. در همان حال دستور آماده باش برای حمله رسید و همه آماده حرکت شدیم. به گفته برادر حبشی، هدف حمله ما سلمان کشته بود.

مسیر حرکت تا حدودی توجیه شد و قرار شد گروهان ما از زیر پلی که روی جاده سومار بود، عبور کند. بعد از آن، جاده آسفالته و سپس دره‌ای بود که با میدانهای مین فرش شده بود و بعد ارتفاع " کله قندی" روبه رویمان بود که کمین‌های عراقی آنجا بودند.

 مأموریت گروهان3، حمله به کله قندی بود. ما باید از شیاری که جلوی کله قندی بود بالا می‌رفتیم، کله قندی را دور می‌زدیم و از شیارهای پشت کمین‌‌ها، خود را به سلمان کشته می‌رساندیم. در مسیر حرکت اکثر بچه‌ها آب قمقمه‌های خود را به دلیل رمز عملیات، که یا ابوالفضل بود، خالی کردند. اتفاقات عجیبی در طول مسیر می‌افتاد. هرجا که در دید و آتش دشمن بودیم ابرها جلوی ماه را می‌گرفتند و هوا تاریک‌تر می‌شد.   


به سبب توقف‌های متعددی که در راه داشتیم، در گرگ و میش صبح به کمین‌ها رسیدیم. دسته 2 در ابتدای ستون حرکت می‌کرد. بایرامعلی و رمزیاری و صالح اللهیاری جلو بودند و من نفر سوم بودم. هنوز دشمن متوجه تحرکات ما نشده بود. از دیواره دره بالا می‌رفتیم. سنگ‌ها و شن‌ها زیر پایمان می‌غلتید و حرکت را کند و سروصدا را زیاد می‌کرد.   


همان وقت بود که آتش تیربارها شروع شد. عراقی‌ها کاملا متوجه دره و مسیر حرکت ما شده بودند. چهارلولی روی تپه قرار داشت که به دره مسلط بود و با هر آتش آن، عده‌ای به زمین می‌افتادند اما حرکت سرعت گرفته بود و بچه‌ها به حالت دو از تپه بالا می‌رفتند. هرچه به چهارلول نزدیک‌تر می‌شدیم، خطر بیشتر می‌شد اما کسی به فکر پناه گرفتن نبود. پشت سرفرهنگ اطرحی، یک آر.پی.جی زن بالا می‌دوید که نامش "هاشم" بود.   

 
-هاشم! برو جلو اون چهارلول رو بزن.   

هاشم آمد جلوی من و آماده شلیک شد اما هنوز شلیک نکرده بود که فریادش را شنیدم: "ای وای چشمام!" از هر دو چشمش خون بیرون می‌زد و من نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است؛ گلوله خورده یا ترکش یا هردو. متوجه تخته سنگی شدم که کمی بالاتر از دل زمین بیرون زده بود و علاوه بر اینکه نسبت به تپه رو به رو حالت سنگر مانندی را داشت، می‌شد با تسلط بیشتری از آنجا تیراندازی کرد. آر.پی.جی هاشم را برداشتم و به طرف آن تخته سنگ دویدم. از هر طرف گلوله می‌ریخت؛ از سلمان کشته و کله قندی و... همه جا. "یا ابوالفضل العباس" گویان چهارلول را نشانه گرفتم و همان دم متوجه آر.پی.جی زنی شدم که او هم مرا هدف گرفته بود. تقریبا هر دو همزمان شلیک کردیم.   


مجال دیدن نتیجه کارم را پیدا نکرم چون آر.پی.جی دشمن که ظاهرا ضد نفر هم بود، به تخته سنگ خورد و صدای انفجار و شکستن مهیب سنگ، تکانم داد. روی زانو خم شدم؛ ترکش به ساق پیام اصابت کرده و استخوان پایم با وضع بدی شکسته بود. وقتی آر.پی.جی می‌زدم، فرهنگ پشت من می‌دوید و بعید نبود از این انفجار آسیبی دیده‌باشد.   

به سویش برگشتم. او روی زمین افتاده بود در حالی که ترکش، سینه‌اش را از هم شکافته بود. بالای سرش رفتم. سیاهی چشمش رفته و خون گرمی از سینه‌اش جاری بود. دور و برم را پاییدم. بایرامعلی و صالح را دیدم که همچنان بالا می‌رفتند. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم و بالا بروم اما نشد. نمی‌توانستم حرکت کنم. از طرفی می‌دیدم که اکثر بچه‌ها زخمی یا شهید شده‌اند و معدود نیروهایی که سالم مانده‌اند، زیر فشار شدید دشمن هستند. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که ورمزیاری را دیدم که از تپه پایین می‌آمد. به طرفم آمد و گفت: "هر طور شده، بکشین روی کله قندی..."


نمی‌دانم چه جریانی پیش آمده بود که او بازگشته بود. هوا کاملا روشن بود و شاید او فهمیده بود که با این شرایط نمی‌شود بالای سلمان کشته رسید. او رفت و من سلاحم را برداشتم و به آن تکیه دادم. به سختی خود را تا پایین کله قندی رساندم.

کله قندی حدود  دویست متر ارتفاع داشت و با وضعی که من داشتم، صعود از آن سخت و ناممکن بود. به سوی شیار کله قندی راه افتادم. وقتی از شیار بالا می‌رفتم، متوجه شدم که عراقی‌ها روی تپه‌های روبه رو تا نزدیکی همان پلی که ما از زیر آن گذشته بودیم، مستقر شده‌اند. بدین ترتیب، دشمن بین ما و خط اصلی‌مان فاصله انداخته بود. اکثر نیروهای ما به دلیل شدت آتش دشمن، همان جا داخل دره مانده بودند. فکر می‌کردم وظیفه‌ام بالا رفتن از کله قندی است.   


سخت بود اما بهتر از ماندن بود. ذره ذره خودم را بالا می‌کشیدم...   


به هر مشتقی که بود، بالا رفتم و سرانجام به جایی رسیدم که بچه‌های خودمان را دیدم. "خیرالله مطلبی"، که بچه‌ها "بی‌خیر خیرالله" صدایش می‌کردند، پیرمردی به نام "غلامعلی فرهادی"، یکی از مسئول دسته‌های گردان المهدی، آر.پی.جی زنی که نمی‌شناختمش و چند نفر دیگر آنجا پخش بودند و تیراندازی می‌کردند. دنبال جایی بودم که بتوانم به دره پایین مسلط باشم و بهتر تیراندازی کنم. تا نشستم، خیرالله هم آمد کنارم.   


به رغم تعداد کم و تن زخمی احساس ترس نداشتم. رمز عملیات که "یا ابوالفضل العباس" بود، از خاطرم دور نمی‌شد و مطمئن بودم نظر اهل بیت (ع) است که توانسته‌ایم تا این لحظه دربرابر دشمن تا دندان مسلح مقاومت کنیم. درگیری از هر طرف به شدت ادامه داشت که ناگها صدای فریاد خیرالله بلند شد. گلوله‌ای به شکمش اصابت کرده و دادش را درآورده بود. او بچه هریس بود و داشت با لهجه هریسی ناله می‌کرد: نمی‌دانم چرا خنده‌ام گرفت.   

 
-بیا شکم منو ببند، چرا داری می‌خندی؟!

باند را از روی لباس‌هایش دور شکمش پیچیدم و گفتم: "خیرالله، پاشو برو پایین. با این وضع اگه اینجا بمونی، اسیر می‌شی!"



خیرالله دستش را روی شکمش گذاشت و پایین رفت. هنوز دور نشده بود که گره باند باز شد و پشت سر او نوار سفیدی روی زمین کشید هشد. در آن شرایط همین منظره باعث خنده من و بچه‌ها شده بود. دقایقی نگذشته بود که باز صدای بچه‌ها را شنیدم: "ورمزیاری زخمی شده" نتوانستم سرجایم بمانم. خودم را به طرفی که بچه‌ها اشاره می‌کردند، کشاندم.

ترکش خمپاره، سینه او را شکافته بود و زخمش به شدت خونریزی می‌کرد. همان کسی که از آغاز حرکت یک لحظه هم آرام نبود، حالا با سر و بدنی غرق در خون بین یارانش افتاده بود.   


چشمش را باز کرد. من و "اسد رجب پور"، که معاونش بود، کنارش بودیم.   


-زخم منو ببند.   

با صدای ضعیفی این را گفت و باز بیهوش شد. سعی کردم با دستمال سه گوش زخم عمیق سینه‌اش را ببندم اما خونریزی‌اش شدید بود و بلافاصله دستمال از خون گرم سینه‌اش سرخ شد. با اسد سعی کردیم او را به جای امنی منتقل کنیم اما من هم نمی‌توانستم حرکت کنم. به یکی دو نفر سپردیم که بایرامعلی را پایین کله قندی، توی دره ببرند. آنها رفتند و خودشان هم دیگر بالا نیامدند!

تنهاتر شده بودیم. تعدادمان از انگشتان دست فراتر می‌رفت و هر لحظه، اتفاق تازه‌ای می‌افتاد. احساس عجیبی داشتم. نم نم باران ادامه داشت. هوا گرفته بود و درد و خستگی به دلتنگی آمیخته بود. صدای فریاد یکی از بچه‌ها دوباره تکانم داد. به سوی صدا برگشتم. آر.پی.جی زن آتش گرفته بود و می‌سوخت؛ گلوله به خرج موشک‌های آر.پی.جی، که به صورت کوله پشتی به پشتش بسته بود، خورده بود. فریادهای دلخراش او مستأصلم کرده بود.

حدود بیست متر با او فاصله داشتم. هرچه قدرت داشتم، در دستانم جمع کردم، پای زخمی‌ام را روی زمین دراز کردم و خودم را روی زمین کشیدم. در حالی که نگاهش به من بود، آتش رفته رفته شدیدتر شد. با صدایی که آتشم می‌زد، داد می‌زد: "امدادگر! امداد...گر.." آتش، بدنش را در خود پیچیده بود و کاری از ما برنمی‌آمد. دستش را روی صورتش کشید، جای انگشتانش روی صورتش سفید شد و پنج جوی کوچک خون از صورتش جاری شد. دیگر از صدا و حرکت افتاد. این اتفاق بغضم را در گلو گره زده بود و ناراحتی‌ام حد نداشت.   


صدای برادر حبشی از بی‌سیم کلافه‌ام کرده بود. بی‌سیم ترکش خورده بود. ما صدای او را می‌شنیدیم که مرتب صدایمان می‌کرد اما هرچه جواب می‌دادیم و فریاد می‌زدیم، صدایمان به او نمی‌رسید. نامید شده بودم. بی‌سیم را رها کردم و خودم را جایی رساندم که بتوانم دره را کاملا ببینم. ستون عراقی‌ها در حال صعود به کله قندی بود. به هرزحمتی بود، سرپا ایستادم و تیراندازی کردم. دلم بدجوری گرفته بود.

آسمان پر از ابرهای کبود بود و باران یک‌ریزی می‌بارید. بی‌توجه به گلوله‌هایی که به سنگ‌های اطرافم می‌خوردند و کمانه می‌کردند، خمپاره‌هایی که جابه‌جا فرود می‌آمدند و صدای فرفره پره آر.پی.جی که کفرم را درآورده بود، ایستاده بودم و تیراندازی می‌کردم. من بودم و سه نفر دیگر. دشمن از سلمان کشته هم روی ما آتش می‌ریخت. به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی‌کردم؛ فقط می‌خواستم بعد از آخرین گلوله‌ای که دارم، خودم هم پیش بچه‌هایی بروم که جلوی چشمانم در خون خفته بودند.   


ستونی از نیروهای خودی، از سوی دیگر تپه در حال بالا آمدن بودند. گردان شهید بهشتی را برای کمک به کله قندی فرستاده بودند اما از کل یک گردان فقط حدود سی نفر در حال بالا آمدن بودند. بقیه در داخل دره کپ کرده بودند؛ عده‌ای را زخم زمینگیر کرده بود و عده بیشتری را ترس! چشمم به این نیروهای کمکی بود که هرازگاهی کسی از آنها هم ترکش یا گلوله‌ای می‌خورد.

با رسیدن آنها، شمارمان به پانزده نفر افزایش یافت اما آتش دشمن هر لحظه شدیدتر می‌شد. نیروهای تازه رسیده، به منطقه توجیه نبودند و در طی مسیر دشواری که پشت سر گذاشته بودند، خسته و اکثرا زخمی شده بودند. فکر می‌کردم با آن حال و روز، تنها چاره ما پایین رفتن از کله قندی است اما نمی‌توانستم به آسانی برگردم. یکی از فرماندهان گروهان وقتی دید تنها بالای تپه مانده‌ام و تیراندازی می‌کنم، با عصبانیت گفت: "دپاشو گم شو دیگه! واسه چی اینجا موندی؟!"   


عراقی‌ها از تپه بالا می‌آمدند. نمی‌خواستم آنجا بمانم و به دست دشمن بیفتم. با آن پای شکسته هم نمی‌توانستم راحت راه بروم. نشستم روی زمین، پایم را دراز کردم و با توان دستانم خود را جلو کشیدم. تقریبا داشتم روی سنگ‌ها سر می‌خوردم! وقتی به دره رسیدم، عراقی‌ها بالای کله قندی بودند. آتش بی‌امان دشمن یک لحظه کم نمی شد اما اینها برای من مهم نبود. تفنگم را عصای دستم کردم و توی دره به طرف پل راه افتادم

. هم از کله قندی، هم از تپه‌های مجاور که دست عراق بود، توی دره آتش می‌‌بارید. وقتی کسانی را می‌دیدم که از همان ابتدای کار از ترس آتش زمینگیر شده و در پناه دیواره‌های دره خوابیده بودند، عصبانی می‌شدم. آنجا کمتر مجروحی را دیدم که زخمش عمیق‌تر از من باشد. نمی‌دانم روی چه حسابی آنجا مانده بودند. بعضی را می‌شناختم، به اسم صدا زدم: "... سعی کن، خودتو بلند کنی و عقب بشکی. عراقی‌ها دارن جلو می‌آن. اگر اینجا بمونی یا اسیرت می‌کنن یا می‌کشنت..."


- من زخمی‌ام! تو برو، من نمی‌تونم بیام....


در حالی راه افتادم که توصیه‌های ایمنی چند نفر از بچه‌‌ها بیش از پیش ناراحتم کرده بود.   


-بخواب زمین، دارن تیراندازی می‌کنن. فکر می‌کنی با این پات چقدر می‌تونی دور بشی...   

عصبانی شده بودم.   
-پاشین بیاین عقب! عراقیا که برسن، کار همه ‌تون ساخته‌اس...   
بعضی‌ها به سختی حرکت کردند. در همین لحظات، یکی از بچه‌ها درحالی که گریه می‌کرد به سویم آمد. او را می‌شناختم؛ "صابر کلانتری" از بچه‌های میانه بود و با هم در یک گروهان بودیم.   

- برا چی گریه می‌کنی؟

- همه دوستام شهید شدن....   
- حالا وقت گریه نیس. بیا کمکم کن با هم بریم عقب.

دستم را به شانه‌اش انداختم و راه افتادیم. چند قدم جلوتر "رسول مرجانی" را دیدم که بچه محلمان بود و نیروی گردان شهید بهشتی. کاسه زانویش ترکش خورده بود. گفتم: "مثل من تفنگت را به زمین تکیه بده و راه بیفت." صابر، من  و رسول را که هر دو سخت می‌لنگیدیم تا کنار پل رساند. زیر پل، اولین کسی را که دیدم صفر حبشی بود. کسی را پیدا کرده بودم که درد دلم را بگویم. عصبانی و بغض آلود گفتم: "همه‌تون اینجا جمع شدین و هیچ کاری نمی‌کنین. اون بالا بچه‌ها اون طوری شهید شدن، اون وقت توی دره این همه نیرو هست. یه کاری بکنین.   

ورمزیار هم زخمی شده و معلوم نیس بچه‌ها کجا گذاشتنش."
برادر حبشی حال مرا می‌فهمید. آرام و پدرانه گفت: "خسته نباشی! شما هر کاری که می‌تونستید، کردید...."

صابر برگشت و من و رسول آن طرف پل، در یکی از آمبولانس‌ها جا گرفتیم و تا شرکت حفاری رفتیم. همان‌جا، دوست قدیمی‌ام، جواد فرزامیان، را دیدم. او به کمکم آمد و کمپوت گیلاسی به من خوراند.   

حالم بد بود. حس می‌کردم چیزی داغ به جای قلبم دارد می‌زند. به بیمارستان باختران مستقل شدم درحالی که زخم درونم بسیار بیشتر از پای شکسته‌ام بود.  
  
انتهای پیام/
 

برچسب ها: دفاع ، مقدس ، عملیات
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار