«الیوم یوم الافتخار ...» در بخشی از گردان عمار بعد از شعارهای حماسی کار به پایکوبیهای طنزآلود کشیده شد. برخی از بچههای پر شر و شور عمار، «ترابی» را غلغلکش دادند تا بخواند و او هم بر شانهای رفت و خواند.
«دایه زردلی کشتوم ... جومه گل گلی کشتوم ...» کریم فضیلت دادش درآمد که خموش و گفت یک نفر او را ساکت کند؛ اما برای لحظاتی باعث خنده همه شده بود، «عزیز عباسی» هم چفیهاش را در دست گرفته بود و میچرخاند، آن روز آخرین دیدار ما قبل از عملیات بود.
فردای آن روز، عزیز را عراقیها گرفتند و 8 سال بعد برگشت؛ اتفاقاً همزمان با محمدحسن فتوحینیا برگشت، من آن موقع ترم تابستانه گرفته بودم اما به محض اتمام ترم به شوق دیدن دوستان به دزفول برگشتم، محمد حاجی خلف را که دیدم همه غصههایم یادم رفت، عزیز لاغر و سیاه چرده شده بود، ماهها بعد هم مشغول به کار شد و عقد کرد.
یکی دو سال بعد از برگشت از اسارت روزی یکی از بچههای مسجد به من زنگ زد و گفت عزیز را برای مداوا تهران آوردهاند.
بیمارستان امام خمینی رفتم، قاسم حق خواه هم آمده بود، عزیز روی تخت دراز کشیده بود، بخشی کوچکی از ساق پایش زخم شده بود، کلی گفتیم و خندیدیم، از عزیز خداحافظی کردیم و از اتاقش بیرون آمدیم، عظیم برادر بزرگترش بیرون از اتاق در راهرو، گوشهای ایستاده و به دیوار تکیه کرده بود.
جلو رفتم و پرسیدم مشکلش چیست؟ قطرات اشک آرام آرام از گوشه چشمان عظیم سرازیر شد و بر وجود ما هم لرزه انداخت. «گفتند سرطان» و دیگر نتوانست خوب ادامه دهد، دعا کردیم که اینگونه نباشد.
دوره درمان عزیز طولانی شد؛ شبی در دزفول دکتر سید محمد حجازی را دعوت کردم و آمد وضعیت عمومی عزیز را چک کرد، حالش مناسب نبود، تعطیلات عید بود، فردا به فکر بردنش به اهواز افتادیم، آقای رئوفی رئیس بهداری سپاه علیرغم خیلی از محدودیتهای قانونی و کمبود امکانات بهداری، کمک کرد و آمبولانسی داد و سید حبیب کاشانی تحویل گرفت. برادر بزگوار سید حسن آسیابان هم مقدمات بستری شدنش را در اهواز فراهم کرد و نصف شبی اهواز رفتیم. نماز صبح را در بیمارستان خواندیم.
اعزام به تهران آخرین مرحله بعد از درمان در اهواز بود و عزیز دوباره در بیمارستان امام خمینی بستری شد؛ بارها به عیادتش رفتم؛ گاهی با دکتر حجازی میرفتیم، هر بار هم که میرفتم دوستانی را با خود میبردم، روزی از حجت الاسلام قدرت ا... نجفی قمشهای از بازماندگان حادثه هفت تیر که در دانشکده حضور داشت دعوت کردم که بیمارستان برویم.
از درخواستم برای عیادت از عزیز استقبال کرد، آن روز به اتفاق ایشان بیمارستان رفتیم، عزیز لاغر لاغر شده بود. حاج آقا نجفی صندلیاش را به تخت عزیز چسباند و دستش را در دست گرفت و شروع کرد به گفتوگو با او. وی در دو موضوع گفتوگو کرد.
اول اینکه مرگ حق است. دوم اینکه من دعا میکنم سلامت خود را بدست آوری و قول میدهم بهمراه ایشون (اشاره به من) دزفول میآیم و در عروسیات میرقصم، بعد حاج آقا نجفی دستانش را بالا برد و برای خنده عزیز آنها را به علامت شادی تکان داد و باعث خنده عزیز شد؛ اما برادرش عظیم خندهاش با بغض بود.
بعد از آن روز چند باری به همراه دوستان دانشکده که عمدتاً از بچههای جنگ بودند به ملاقات عزیز رفتیم؛ آخرین بار با آقای سیفی از همکلاسیها و از بچههای 10 سیدالشهدا رفتیم، البته قبلاً با هم به ملاقات عزیز رفته بودیم، از عزیز تنی نحیف بر تخت افتاده بود و خس خس نفسی و چشمانی نیمه باز و نگاهی که نمیشناخت. عظیم از او لاغرتر شده بود، کنار تخت عزیز نشستیم و با او گفتوگو کردیم، میشنید اما نمیشناخت، خندههای ما هم الکی بود.
فردایش با سید عزت الله حجازی بودم، تلفن زنگ زد و سید گوشی را برداشت و گفتوگویی کرد و قطع کرد؛ بعد آمد و گفت ظاهراً برای عزیز مشکلی پیش آمده؛ به عظیم زنگ زدم، پرسیدم از عزیز چه خبر؟ هق هق گریه عظیم تنها جواب سئوال من بود. عزیز ساعاتی بعد از ملاقات ما چشمانش را بسته بود.
عزیز میگفت در اردوگاه همیشه کاری میکردم که بچهها بخندند؛ روزی باران میآمد و من چوبی برداشتم و به عنوان یک اسب سوارش شدم و به پشت این اسب تخیلی میزدم و آن راهی میکردم و همه بچهها از زیر سقف نگاه میکردند و میخندیدند. حیف که شادی ما از بازگشت عزیز دوام نیاورد. حیف.