به گزارش
خبرنگار دفاعی- امنیتی باشگاه خبرنگاران، شهید همت در جبهههای جنگ علیه باطل رابطه خیلی خوب و برادرانهای با رزمندگان داشت.
از
همین رو برآن شدیم تا با بیان خاطراتی از کتاب "معلم فراری" به خاطراتی بر اساس زندگی این شهید بزرگوار بپردازیم.
لبخندی که روی سینه مانداز همه لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز، هفتمین روز عملیات خیبر است.
هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هرچه در توان داشت، به کار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کردهاند.
همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، زمین از موج انفجار مثل گهواره تکان میخورد. آسمان جزایر را به جای ابر، دود فرا گرفته... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بیخوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمهای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب میجنباند؛ اما صدایش شنیده نمیشود. لبهای او خشکیده و چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، میگوید: "اینطوری فایدهای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن میدهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده..."
سید آرام میگوید: " خوب، یک سرم دیگر وصل کن."
دکتر با ناراحتی میگوید: " آخر سرم که مشکلی را حل نمیکند. مگر انسان تا چند روز میتواند با سرم سر پا بماند؟"
سید کلافه میگوید: "چرا که دیگری نیست. هیچ نیرویی نمیتواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند."
دکتر با نگرانی میگکوید: "آخر تا کی؟"
تا وقتی نیرو برسد.
اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغضآلود میگوید: " تا وقتی جان در بدن دارد."
خوب، به زور ببریمش عقب.
حاجی گفته هرکسی جسم زنده مرا برد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است.... سرپل صراط، جلویش را میگیرم.
دکتر که کنجکاو شده میپرسد: "مگر امام چیگفته؟"
حاج همت به امام خمینی فکر میکند و کمی جان میگیرد. سید هنوز گوشیهای بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب میجنباند و حرف امام را تکرار میکند: "جزایر باید حفظ شود، بچهها، حسینوار بجنگید." وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره میشود، نیروهای بیرمق دوباره جان میگیرند همه میگویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سرمی دیگر به دست حاج همت وصل میکند.
سید با خوشحای میگوید: "ممنون حاجی! قربان نفست. بچهها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طوری با بچهها حرف بزنی، بچهها مقاومت میکنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشوند!"
حاج همت به حرف سید فکر میکند: بچهها جان گرفتند... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچهها جان میدهد، حالا که به جز صدا چیز دیگری ندارد که به کمک بچهها بفرستد، چرا که در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچهها، هم صدایش را بشوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمیداند چه فکرهایی در ذهن حاجی همت شکل گرفته؛ تنها میداند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیمخیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است.
حاج همت به یاد حرف امام میافتد، شیلنگ سرم را از دستش میکشد و از جا برمیخیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده میپرسد: "حاجی، حالت خوب شده!؟"
دکتر که انگشت به دهان مانده، میگوید: "مراقبش باش، نخورد زمین. "
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته با خوشحالی میپرسد: "کجا میخواهی بروی؟هر کاری داری، بگو من برایت انجام بدهم." حاج همت از سنگر فرماندهی خارج میشود. سید سایه به سایه همراهیاش میکند.
-حاجی، بایست بیینم چه شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو میرود سید دست حاج همت را میگیرد و نگه میدارد، بغض آلود میگوید: "تو را به خدا، بگذار بروم سید!"
سید که چیزی از حرفهای او سردر نمیآورد، میپرسد: "کجا داری میروی؟ من نباید بدانم؟"
-میروم خط. خط مرا طلبیده.
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد میشود: "خط؟! خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بشین توی سنگرت فرماندهی کن.
حاج همت سوار بر موتور میشود و آن را روشن میکند.
-کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو توی خط داریم یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمیخواهد. فرمانده دسته میخواهد فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد؛ نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت نداد. تنها کاری که میتواند بکند، این است که دوان دوان به سنگر باز میگردد، یک سلاح برمیدارد و عجولانه میآید و ترک موتور حاج همت مینشیند لحظهای بعد، موتور به تاخت حرکت میکند.
لحظاتی بعد، گلولهای آتشین در نزدیکی موتور فرود میآید. موتور به سمتی پرتاب میشود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وقتی دود وغبار فرو مینشینند لکههای خون بر زمین جزیره نمایان میشود.
خبر حرکت حاج همت به بچههای خط مخابره میشود. بچهها دیگر سر از پا نمیشناسند میجنگند و پیش میروند تا وقتی حاج همت به خط میرسد شرمنده او نشوند.
همه در خط میماند بچهها آنقدر میجنگند تا خورشید رفته رفته غروب میکند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط میآید بچهها از این که شرمنده حاج همت نشدهاند؛ از این که حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشتند حرف امام زمین بماند خوشحالند اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند. انتهای پیام/