به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران، "حراج شد 5 هزار تومان"، این جملهای بود که ذهن من را مشغول کرد باعث شد سوژه گزارش امشب رقم بخورد.
در خیابان انقلاب قدم میزدم وقتی که خورشید در حال محو شدن بود که این جمله به گوشم طنین انداز شد. چنان سوزناک بود که مرا به زمین میخکوب کرد و چشمانم را به سمت صاحب صدا برگرداند.
دختری بود با مانتویی بلند، روسری بنفش رنگ و دستانی که به راحتی میشد فهمید، لرزشش به خاطر خستگی است. متوجه نگاههای متفاوت من شد ولی به روی خودش نیاورد و به کارش ادامه داد.
معلوم بود دیرش شده بود و به همین دلیل اجناسی از تابلوهای کوچک نقاشی و کوزههای سفالی را که بر رویش با قلم خطاطی شده بود را به حراج گذاشته بود.
در گوشهای صبر کردم تا کمی سرش خلوت شود، با غروب آفتاب کم کم بساطش را جمع کرد و سپس جلوتر رفتم و قبل از اینکه سوء تفاهم شود، گفتم خبرنگارم، میخواهم گزارش تهیه کنم.
لبخندی زد و گفت: خب من چه کمکی میتوانم برای شما انجام دهم؟ گفتم: میخواهم گزارشی تهیه کنم و گزارشم درباره خود شماست، درباره اینکه چرا امروز دست فروشی میکنید؟
باز هم لبش به خنده باز شد و گفت: مگر کسی هم هست که بخواهد داستان زندگی من را بخواند، اصلا چه اهمیتی دارد یک انسان در گوشهای از این شهر چه بلایی سرش میآید؟
خلاصه پس از کمی صحبت متقاعد شد که کمی از سرگذشتش را بازگو کند، ولی قول گرفت که تمامی صحبتهایش را بدون سانسور منشر کنیم تا شاید برخی از خانوادهها که داستانش را میخوانند، درس عبرتی بگیرند و از اتفاقات ناگواری جلوگیری کنند.
دختر جوان دیگر بساطش را جمع کرده بود، کمی قدم زد و به ایستگاه BRT رسیدیم، نشست، نفس عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن. تمامی مشکلم از زمانی شروع شد که پای یک خواستگار به زندگیام باز شد، خواستگارم پسر عمویم بود، پسری خوب، دارای شغل و بسیار با ادب ولی من اصلا نمیخواستم همبازی کودکیم همسرم شود به خاطر همین دلیل هر بار جواب منفی میدادم.
این جریان درست زمانی رخ داد که در کنکور سال 90 شرکت کرده بودم و توانسته بودم در یکی از دانشگاههای آزاد تهران رتبه قبولی را کسب کنم و در تعیین رشته نیز در دانشگاه پذیرفته شدم.
شهریه دانشگاه به خاطر اینکه رشتهام مهندسی بود، همان ابتدا از 600 هزار تومان بالاتر رفت ولی خب مشکلی نبود چونکه پدرم تمکن مالی خوبی داشت و به راحتی از عهده هزینههای دانشگاه بر میآمد.
اما جریان خواستگاری ادامه پیدا کرد تا اینکه پدرم گفت: باید با این وصلت موافقت کنم، مگر آن پسر چه کم دارد و یا چه مشکلی دارد.
واقعا پسر عمویم بدون مشکل بود ولی نه تنها دوست نداشتم با همبازی دوران کودکیام ازدواج کنم، بلکه خانواده عمویم رفتن دختر به دانشگاه را بد میدانستند و کلا معتقد بودند زن برای خانه آفریده شده است و همین موضوع نیز مرا عذاب میداد.
پدرم هم دائما از برادرش حمایت کرد و عرصه را برای من تنگتر میکرد، کتابهایم را پاره کرد، جلوی حساب بانکیام را که خودش باز کرده بود بست و خیلی اتفاقات دیگر که شاید گفتنش درست نباشد.
شب و روزم را با گریه سر میکردم، حدود 20 روز همین اوضاع ادامه داشت تا اینکه یکی از دوستانم به دیدنم آمد. اسمش افسانه بود و از دوران دبیرستان با هم بودیم.
پدرم ابتدا مخالفت کرد که مرا ببیند ولی سپس با اصرار مادرم راضی شد. افسانه وقتی مرا دید گفت: با خودت چه کردی؟ مگر چند سال قرار است عمر کنی؟ فرار کن اصلا تو نیازی به پدر و مادرت نداری، میتوانی درس بخوانی و یک زندگی مستقل تشکیل بدهی و مدتی بعد نیز پدرت مجبور است برای آبروی خودش هم که شده دنبالت بیاید و با التماس تو را به خانه برگرداند.
راستش حرفهای افسانه و همینطور قولی که داده بود که یکی از خانههای پدرش را در تهران در اختیارمان قرار میگیرد، مرا وسوسه کرد تا مدتی کوتاه از خانه فرار کنم، تا درس خوبی به خانوادهام بدهم و آنان را در اضطراب بگذرام و سپس بازگردم.
بعد از رفتن افسانه قرار شد تا جمعه شب وقتی همه در خواب بودند، افسانه با ماشین جلوی درب خانه بیاید و با هم برویم، به خاطر همین سر گاو صندوق پدرم رفتم و حدود 5 میلیون تومان پول برداشتم و خانه را برای مدتی بدرود گفتم.
سوار خودرو که شدم، درونم پر از اضطراب و دلشوره شد ولی صحبتهای افسانه مرا آرام میکرد، افسانه دائما شوخی میکرد که نازک نارنجی نباشم.
با صحبتهای افسانه وجودم استوار شد، همان شب رفتیم به یکی از بهترین رستورانهای داخل شهر و صبح بود که به تهران رسیدیم و افسانه کلیدی از داخل داشبورد ماشین درآورد و گفت این هم قولی که بهت دادم.
افسانه گفت: تو برو داخل خانه من هم دم غروب میآیم، باهم درس بخوانیم و شب هم برویم داخل شهری دور بزنیم، به قول بچهها دور دور کنیم.
داخل خانه شدم، چیز زیادی داخل خانه نبود، یک تکه فرش دو عدد مبل راحتی و یک تخت دو نفره داخل اتاق بیشتر به سوئیت شبیه بود تا خانه مسکونی ولی بالاخره از هیچی بهتر بود.
تا شب که قرار بود افسانه دنبالم بیاید، بیش از 10 هزار بار مادرم زنگ زد ولی پدرم زنگ نزد، جواب تلفن را نمیدادم. میخواستم پدرم به اشتباهش پی ببرد و تاوان گریه مرا بدهد.
شب شد افسانه آمد ولی داخل خانه نشد، گفت: برویم که دیر شده، پرسیدم کجا، گفت: سورپرایز است، خودت متوجه میشوی.
من هم که چارهای نداشتم قبول کردم و به راه افتادیم، افسانه تازه گواهینامه گرفته بود و هنوز رانندگی خوبی نداشت، یادم نمیرود، نزدیک بود یک کامیون خودرویمان را له کند واقعا زیر کامیون بودیم ولی از مرگ فرار کردیم، باور کنید هنوز هر چند شب کابوس آن شب را میبینم.
خلاصه به جایی رسیدیم در یکی از مناطق شمالی تهران، وارد خانهای شدیم شبیه به قصر هنوزم نفهمیدم که خانهاش چند متر بود. همه چیز متفاوت بود، رقص نور، صدای موزیک، دسر و انواع نوشیدنی روی میز بود و دخترها و پسرهای اندکی در گوشهای از خانه جمع شده بودند و داشتند صدای بلندگوها را تست میکردند.
خلاصه آن شب هم همانطور که همه میدانند، سپری شد و آخر شب بود که برگشتیم خانه و من از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد و فردا ظهر بیدار شدم، سریع تلفن همراهم نگاه کردم دیدم به دلیل نداشتن شارژ خاموش شده، گوشی روشن شد، دیدم مادرم با برخی از دوستان و برخی از آشنایان تماس گرفته، ولی بازهم پدرم زنگ نزده بود، من هم از خشم گوشی را پرت کردم روی تخت و از خشم دندانهایم را بهم میفشردم.
این روند با تمام شبگردیهایش تا چند هفته ادامه داشت تا اینکه وارد دانشگاه شدم و افسانه به من کمک میکرد تا بتوانم هزینه مخارج دانشگاهم را بپردازم و هربار که صحبت برگشتن را میکردم، میگفت: اگر برگردی باید تا آخر عمر نوکر پدر و شوهرت باشی ولی اگر آنها زنگ بزنند و منت برگشتن تو را بکشند مثل شاهزادهها به خانه بازمیگردی و راحت زندگی میکنی.
نمیدانم چرا، ولی حرفهای افسانه را خیلی قبول داشتم، شاید به خاطر این بود که تنها کسی که برایم باقی مانده بود. یک سال بیشتر نگذشته بود که به دانشگاه میرفتم که افسانه با پدر و مادرش به خارج کشور سفر کردند و افسانه با گذاشتن اندک پولی نزد من خواست تا زمان بازگشت مجدد آنان خانه پدرش را ترک کنم و یک خانه اجاره کنم.
افسانه قول داد کمتر از 6 ماه به ایران بازمیگردد و با من تماس میگیرد و الان 2 سال است که دیگر خبری از او ندارم، نمیدانم اصلا به خارج از کشور رفته یا نه؟ هیچ خبری از او ندارم.
از آن موقع بدبختی شروع شد دیگر به نبود خانوادهام عادت کرده بودم، عادت کرده بودم طعنههای دیگران را تحمل کنم و با پسران خوشگذرانی کنم. قلیان کشیدن برایم شده بود سرگرمی و دیگر معتاد شبگردی بودم.
خلاصه یه مقدار پولی را هم که داشتم در این مسیر تلف شد و من هر روز منتظر تماس افسانه بودم که زنگ بزند و مرا شاد کند، اینقدر که منتظر زنگ افسانه بودم دیگر منتظر زنگ پدرم نبودم.
مدتها گذشت و افسانه زنگ نزد و من مجبور شدم برای پرداخت هزینههای سنگین دانشگاه خانه مجردی را تحویل داده و با مقداری از پول آن یک اتاق دانشجویی با دو تن دیگر کرایه کنم و با مابقی آن هزینه دانشگاه را بپردازم.
کم کم اندک پولی هم که داشتم به پایان رسید، به روزی افتادم که در 48 ساعت یک تکه نان میخوردم، داشتم واقعا از گرسنگی میمردم، خجالت میکشیدم کار کنم و یا پولی از کسی قرض بگیرم ولی در نهایت مجبور شدم و 50 هزار تومان از هم اتاقیام قرض گرفتم تا بعد که بروم سرکار، پس بدهم.
نیازمندیهای همشهری را گرفتم، چند جا رفتم برای کار ولی همین که میفهمیدند که دختر تنها هستم، ناخودآگاه سناریوی پلیدی در ذهنشان نوشته میشد که میتوانستم آن را در چشمانشان بخوانم.
البته برخی جاهای دولتی و معتبر هم گفتند: باید ابتدا مدرک بگیری سپس میتوانند مرا استخدام کنند، به فکر همه چیز بودم ولی حواسم نبود چند روز دوری از خانه بیش از 2 سال به طول انجامیده بود و من با هر نوع آدمی نشست و برخاست کرده بودم و مجبور شده بودم کارهایی را انجام دهم که اصلا فکرش را نمیکردم.
خلاصه با پیشنهاد یکی از دوستانم که دانشجوی تئاتر و خوشنویسی بر روی اجسام بود، با هم شروع به کار کردیم. او صنایع دستی درست میکند و من هم در خیابانهای انقلاب، تجریش، کارگر، پارک شهر، پارک جمشیدیه میفروشم و سودش را نیز نصف میکنیم.
خدا را شکر روزی 30 هزار تومان سود داریم که آن را نصف کنیم تا بتوانیم با آن خرج زندگی و هزینه دانشگاه را در بیاوریم.
خودم هم نمیدانم چرا اینطور شد، من که روی پر قو بزرگ شده بودم، من که فکر میکردم خوشبختترین دختر روی زمین میشوم، من که دائم به فکر سفرهای خارجی بودم و خودم را در بهترین خانهها میدیدم، میخواستم صاحب 3 فرزند بشوم و در کنار خانواده از زندگی کردن لذت ببرم ولی الان در خانهای زندگی میکنم که چهار انسان نمیتوانند به راحتی کنار یکدیگر بخوابند و هر روز دعا میکنم تا مردم اجناسم را بخرند تا بتوانم امرار معاش کنم.
نمیدانم چرا پدرم زنگ نزد؟ نمیدانم اگر از خانه فرار نمیکردم، اگر به خانه باز میگشتم، اوضاع زندگیام از امروز بهتر بود یا نه؟ نمیدانم اگر برگردم باید یک عمر کلفتی خانه پدرم را بکنم و دائما از فامیل سرزنش بشنوم که این دختر خیابانی است؟ نمیدانم اگر برگردم کسی به خواستگاری من میآید و میتوانم دوباره زندگی تشکیل دهم؟
این دختر جوان از خوانندگان سرگذشتش خواست در صورت امکان به سوالاتش جواب دهند تا بداند الان باید چه کاری انجام دهد.
انتهای پیام/
بهترین کار همینه
منم 13 روز از خونه زدم بیرون فقط واسه اینکه چرا انقد بهم گیر میدن. منم مثل تو، تو پر قو بزرگ شدم اما زود پشیمون شدم. پدر منم تو این چند روز به من زنگ نزد اما فامیلامون اومدن دنبالم رفتم. الانم با خیال راحت دارم زندگیمو می کنم. نصیحت پدر مادر واسه خودمونه من الان اینو می فهمم. اگه به عنوان خواهر قبول داری مارو برگرد خونتون. شاید الان هنوزم چشم به راهت باشن. اگه هم باهات بد رفتار کنن بهتر از اینه که بهت انگه خیابونی بودن بزن..
نمیتونم عکس العمل پدرتو اگه برگردی پیش بینی کنم + همیشه با این طرز تفکر مخالف بودم تنها چیزی که میتونم بگم اینه:
گاهی توی زندگی خیلی زود دیر میشه .
اگرم بر نگشتی مواظب خودت با ش. حواست باشه کج نری
واقعا واستون متاسفم دوستان
درسته از خونه فرار کرده اما یه انسانه. یه انسان که اشتباه کرده
همه اشتباه میکنن. انهایی که میگن اشتباه کرد باید تاوان کارشو بده بیخود کردن
چون جای اون نیستن
کاش یکی درکش میکرد و بهش کمک میکرد
یکی مثل من واسه کمک به همنوعم هر کاری میکنم. نه بچه مومنم نه بچه پر ادعا. فقط یه انسانم که میگم کمک به کسی که نیاز داره به کمکت.گناه نیست
کاش من جای این خبرنگار بودم وگرنه به هر قیمتی شده کمکش میکردم.
bohunfx@yahoo.com
حالا هم همینطوری ادامه بده و درستو بخون مطمئنم که موفق می شی.
به خونه ات برگرد
برگردم پیش کی؟
خانواده کجا بود وقتی که...
عقل و منطق خانواده کجا بود پس
ولی خانوم برای شما تو این جامعه با این وضع بهت پیشنهاد میکنم حده اقل برای شادی مادرتم که شده برگردی
موفق باشی
برای همین پیشنهاد می کنم تا وقتی بابات بهت زنگ نزده برنگرد، فقط خواهشا جواب مادرتو بده وبهش بگو تا اون غیرمستقیم پدرتو ترغیب کنه بهت زنگ بزنه.
بعد می مونه دو تا مسآله یکی اون 5 میلیونه، حتما فهمیدند کار غفوره! بنابر این خودتو به کوچه علی چپ نزن و سربلند برو کلانتری خودتو معرفی کن میاند رضایت میدند و اعدام نمیشی!
دومی هم افسانه جون، اون موجود خیرخواه و شیطانیه مراقب باش خیلی اعتماد نکن به آدما! اگر بعد از چند وقت آفتابی نشد یک سر بزن به باشگاه خبرنگاران نکند زیر کامیون مرده باشه؟
امیدوارم از نظرم استفاده کرده باشی.
فلسفه زندگی تلاش و گذشتن و لبخند است
ازهچه بگذریم سخن دوست خوشتراست
ولی هیچ دوستی بهترازپدرومادرنیست وهیچ دایه ای دلسوزترازمادرنیست
بهتره برگردی خونه چون تاجوانی میتوانی اینطوری بگردی ولی پابه سن که گذاشتی دیگرکسی حتی نگاهت هم نمیکنه
این دختر خانوم داره دروغ میگه یا همه حقیقت را نگفتهو
ولی با هر موضوعی که هست هر اتفاقی که افتاده به نظر من باید بری به سمت خانوادت حالا هرکی هست پدر و مادر واقعیت یا پدر مادر یا برادر و خواهر غیر واقعی
چند جاش نوشته بود: که شاید گففتنش درست نباشد. دیگه از این واضح تر؟
به نظرشما شرایط الان شما بهتره یا شرایطی که ممکنه در آینده ی که نمی دانید و مطمین نیستید رخ بدهد . پس برگرد و آدم معتمد و فردی که خانواده ات بخصوص پدرت از او حساب می برد را واسطه قرار بده که شرایط برگشت شما را فراهم کند و بگویید این مدت در شهرستان مشغول تحصیل و اشتغال بوده اید . خداوند شما را دوست داشته که تا الان با شما همراه و نگهبان شما بوده و البته خود شما بصورت منطقی با خانواده ات صحبت کن چون دیگر دختر با تجریه و تحصیل کرده ای هستید . انشاله عاقبت به خیر و خوشبخت شوید
باز ا بازا هر انچه هستی بازا
حال چه رسد به پدرت
بر گرد تا دیر تر از این نشده
شما به دلیل نداشتن تجربه از همون اول روش مناسبی رو انتخاب نکردید بهتر بود با پسر عموتون صحبت میکردید شاید شرایطتون رو قبول میکرد اما حالا گذشته .الان بهترین تصمیم به نظر من اینه که برگردید مطمئن باشید خانوادتون منتظر شما هستند توی جامعه ما تنها زندگی کردن واسه یه دختر واقعا سخته
با سلام
اما در مورد تهیه کننده ی این گزارش: ایشان خیلی باید خدا را شکر کنه که این توفیق را یافته که درد دلی از یکی از بندگان خدا را بدست بیاره تا راه حلی براش پیدا کنه. ای کاش همین ایشان هم می تونست که واسطه ی خیر بشه و این عزیز را به خانواده اش برگردونه اما حساب شده و با مراعات شروط و شرایط روانی، عاطفی، امنیتی و...؛ غالباً خانواده و فامیل او هم وقتی آگاهی صحیح و سالمی از وضعیت پیدا کنند مثل سایر مردم اجتماع، می پذیرند و زندگی جدیدی بدور از سرزنش و ملامت با او رقم می زنند.
اما سخنی هم با آن عزیز دل شکسته:
آیا خدا به شما چشم نداده، گوش نداده، دل نداده تا با آنها حقایق زندگیت را بیابی و راه زندگیت را درست رقم بزنی. تازه دو دستت سالمه، دو پایت سالمه، ... همه را داری، پس چی کم داری. این همه نعمت دور و برت را گرفته، آیا خیال می کنی نفعت به خودت و جامعه ات به همین محدود می شه که یه فروشنده ی دوره گرد اون هم با دختر بودنت باشی؟! تو که از همه بالاتر حیات دنیوی و اختیار و قوه ی ادراک و معرفت داری، تازه تا حدودی از خواب غفلت بیدار شده ای، به بی وفایی دنیا و مادیات هم پی برده ای، پس چرا یه فکر اساسی نمی کنی؟
چاره ی اساسی به اینه که:
اوّلاً: نسبت به فهم دین و آیین زندگیت اقدام کنی.
ثانیاً: نسبت به بالابردن سطح علم و تخصّص مورد علاقه و عاقلانه ات که درش آینده و تأمین هزینه هم باشه و شغل مبتنی بر آن هم آبرومند باشه و درآمدش خوب باشه، بجنبی یعنی لحظه ای درنگ نکنی و زود تا وقتش نگذشته اقدام کنی.
ثالثاً: مگه کسی بهت نگفته عزیزم که قطع رَحِم، گناه کبیره است و گناه کبیره یعنی تیشه ای بر ریشه ی زندگی و انسانیت آدمی، تازه اگه رَحِم هم کسانی مثل بابا و مامانت باشند که دیگه واویلاست! تو هرچی باشی و هرچه بشی بازم دختر همون پدر و مادرتی و هیچوقت پدر و مادر، هرچند در ظاهر طور دیگری رفتار کنند اما دلشون رحم داره، بالاخره به مهر و مهربونی برمی گردند به سوی شما، لذا اصلاً فکر اینکه به اونها محل نذاری را از ذهنت بینداز بیرون، و یه راهی پیدا کن تا کم کم، آروم آروم خودت را بذاری تو بغل بابا و مامانت، تا طعم و لذت زندگیت را بچشی. آیا خودت دوست داری به فرض فرزندی داشته باشی که باهات قهر کنه و هرچی تو منتظری تا یه بهانه ای پیدا کنی تا باش ارتباط برقرار کنی اما اون ازت فرار می کنه و فکر می کنه شما از اون دوری می کنی؟ مسلماً نمی خواهی چنین باشه. پس از برکات صله ی ارحام مخصوصاً ارتباط با پدر و مادرت غافلتر از همین مقدار که تا الآن غفلت کرده ای مباش و نیتت را درست کن تا عملت هم درست بشه.
در این راستا اگه همین تهیه کننده ی گزارش بتونه برات نقش رابطه را پیاده کنه که چه خوب، اما اگر لازم شد از کس دیگری استفاده کنی پس باید اهلیتش را داشته باشه و اهل صلاح و تقوا و آگاهی و تخصصش باشه.
بنابراین:
1- هم به فکر دینت باش؛ احکام دینی ات را یاد بگیر.
2- هم به فکر دنیات باش؛ تحصیل علم و تخصص مورد علاقه و آینده دارت را فرا بگیر و رها نکن تا به نتیجه ی مورد علاقه ات برسی.
3- هم صله ی ارحام بجا آور و از قطع رحم به شدت بپرهیز. مخصوصاً با پدر و مادرت که حق عظیمی برگردنت دارن روابط صمیمانه و دلجویانه برقرار کن.
4- با اهل صلاح و تقوا، و آگاه و متخصّص آشنا شو و مشورت عاقلانه و بی ضرر کن و همیشه «برنامه ی جامع» برای زندگی ات داشته باشد.
اشکهای چشمانم را تقدیم خواهر عزیزم می کنم و دعایم را بدرقه ی راهش. عاقتب به خیر و خوش بخت باشی. آمین!
من هم قول ميدهم به عنوان يك برادر ديني براي موفقيت شما و جوانان عزيز كشورم هر روز يك زيارت عاشورا بخوانم. ياعلي بگو و عشق را اغاز كن...
راه خوبی انتخاب نکردی ولی خب ادمی زاد اشتباه می کنه... برگرد پیش خانواده و از پدر و مادرت معذرت خواهی کن. پدر و مادر یه نعمتن قدرشونو بدون تا هستن ... تا دیر نشده برگرد
با تشکر از خبرنگارتون و عزیزی که سرگذشت خودشون رو برامون بیان کردند.
به نظر بنده بهترین کاری که شما میتونید بکنید اینه که از هر چه سریعتر به آغوش گرم خانوادتون برگردید . حتی به بهای کلفتی در خانه پدر .
هر چه بشد آنها خانواده شماهستند و بهترین پناهگاه برای شما.
امیدوارم هرچه زودتر به آرزوهای خودتون برسید و خوشبخت و شاد باشید.
فراموش نکنید که هر کاری میکنید فقط و فقط برای رضایت خدا باشد.
التماس دعا
نائب الزیاره شما و تمامی دوستداران اهل بیت در حرم آقا امام رضا (ع) خواهم بود
چه فرقی میکنه با الان0
االان باید بری کار کنی منت این کس و ان کس و بکشی به هزار کار خلاف دیگه هم کشیده بشی اخرش که چی هیچ چیز جای خانواده رو نمیگیره همین که کنارشون باشی کافیه 0به نظر من منت پدر و مادر سرت باشه تا هزار نفر دیگه بهتره0اینا همش میگذره بعد چند سال همه فراموش میکنن0خواستگار هم هر چه قسمت باشه اما وقتی خانواده دار باشی به نظرم خواستگارات بیشتر از الانت باشه0 انسان باید نقد پذیر باشه یه اشتباهی کرده باید پاش واسته باور کن پیش خوانوادت باشی بهتر از وضع الانته شک نکن برگردد
باز هم همین رو میگید ؟؟
داستان شما بسیار حزن انگیز و دردناک است...! اما زیبائی و لطافت عجیبی در آن نهفته است که باعث افتخار من شد... همه میدانیم که خداوند بخشنده و کریم است... نان حلالی که امروز در سفره تو قرار گرفته نشان میدهد از سرچشمه عزت خدا ارتزاق میکنی.... نمیدانم شاید نماز هم نمیخوانی اما خدا تورا فراموش نکرده ... آغوش خانواده بهترین جای دنیا برای دختران و پسران جوان است.... پدرت هرچند احمق باشد اما یک پدر احمق بهتر از همه دنیا است. در ثانی مادرت چه گناهی کرده که باید درد فراق تورا تحمل کند. به خانه ات برگرد و اگر به بیان خودت نه تنها مجبور به کلفتی در خانه پدرت باشی و نیش های دیگران را تحمل کنی بلکه از این بدتر هم باشد ارزش در خانه بودن را دارد.. برایت دعا میکنم
برگرد به خانه
هیچ کجا خانه پدر نمیشود
حتی اگر جهنم باشد
دستفروش بودن يا دختر بابا بودن....
احتمالا خانواده منسجمي نداشته اند ولي هرچي باشه بهتر از وضع فعليه
بنظرمن شما باید به خونه برگردی و به زندگی با خانواده ادامه بدی چون هرچی باشه از این زندگی شما که بهتره!
هرچی هم تعنه بشنوی باز باید تحمل کنی.باگذشت زمان این تعنه ها از بین میره
سلام
آینده ات رو خراب نکن و هر چه سریعتر به خونه ات برگرد .جامعه بسیار خرابی داریم.خدا را شکر کن که تا به حال اتفاق خاصی برات نیفتاده است.حتما و حتما خانه پدری ات بهترین مکان برای توست.برو و دل پدر و مادرت رو شاد کن.من یک پدرم و حال پدرت رو میدونم.
خدا یاورت باشه
سلام
آینده ات رو خراب نکن و هر چه سریعتر به خونه ات برگرد .جامعه بسیار خرابی داریم.خدا را شکر کن که تا به حال اتفاق خاصی برات نیفتاده است.حتما و حتما خانه پدری ات بهترین مکان برای توست.برو و دل پدر و مادرت رو شاد کن.من یک پدرم و حال پدرت رو میدونم.
خدا یاورت باشه
امثال اين دختر خانوم متاسفانه در جامعه زياد ديده ميشن. البته زماني كه فكر خوشگذراني بودن بايد فكر اينجاش را هم ميكردن. بهتر بود ايشان در خانه پدري ميماند و از كانالي وارد ميشد كه بتواند پدرش يا خواستگارش را راضي كند كه به درد هم نميخورن. با اينكه دليل قابل توجيهي هم در خصوص ازدواج با هم بازي دوران كودكي اش نداشته است. بنظر من ايشون بايد با تمام فشاري كه دارد تحمل ميكند از طريق مادرش يا كسي كه روي پدرش تاثير ميگذارد هماهنگ شده و حتما به خانه برگردد.. حتما..