نمیدانم آن روزها که فرزندان ایرانی زیر چکمههای استبداد و استعمار از گرسنگی میمردند و نوامیس ایرانی هتک حرمت میشدند، در پایتخت روس و انگلیس کسی پیدا میشد که آینده را ببیند و بگوید ایرانیها در مقابل یک جهان، طولانیترین جنگ قرن را رقم خواهند زد و نخواهند گذاشت این بار صدای ضجههای کودکان ایرانی در میان قهقهه متجاوزان گُم شود.
نمیدانم آن روزها که شجاعان جنوب در میان خیانتها و مقابل انگلیسیها صف کشیده بودند، به ذهن شان میرسید که در آیندهای نه چندان دور مردانی خواهند آمد که در دنیایی از خیانت و مکر و تمسخر فرزندان همان دنیای غرب و شرق را به نابودی سوق دهند؟
نمیدانم آن روزها که فریادهای «یا عباس» زنان شیعه ترک یگانه پناهشان در برابر چشمان حریص و دست اندازی روسها و عثمانیها بود، کسی فردایی را میدید که در آن فردا شعارهای «یا عباس» یک جهان کفر را به زانو درآورد؟
نمیدانم روزی که انگلیسیها از فتوای یک مرجع شیعه به خود پیچیدند، روزی را میدیدند که عشق یک فقیه شیعه، حسین فهمیدهها بسازد؟
نمیدانم روزی که امریکاییها جان سگهایشان را بر جان ایرانی مقدم کرده بودند، روزی را میدیدند که ایران و ایرانی طومار نفوذ و استعمار کشورشان را به هم بپیچد؟
میدانم که عاقبت بعد از دو قرن استعمار و استبداد، ایران و ایرانی در سایه لا اله الا الله و تبعیت از امامت امت توانست طعم عزت نفس را بچشد، طعم استقلال، طعم بودن، طعم هویت داشتن و طعم تحقیر نشدند.