برادر دیگرم آقای باقری هم بعد از اینکه من آمدم و طلبه شدم خیلی علاقه‌مند بود درس علوم دینی بخواند، ولی پدرم به کارش نیاز داشت و مانع وی شد. برادرم آقای باقری به تقوا معروف بود، با اینکه 17، 18 سال بیشتر نداشت، اهالی کن او را عادل می‌دانستند و می‌گفتند که ما حاضریم پشت سر آقا مهدی نماز بخوانیم. یادم است در همان سن 18سالگی که ایشان در کن بود، در محافل که می‌نشستند وقتی مردم غیبت کسی را می‌‌کردند و پشت سر کسی بد می‌گفتند بلافاصله دستش را روی گوش‌هایش می‌گذاشت که نشنود.

به گزارش خبرنگار حوزه احزاب باشگاه خبرنگاران، به هفتمین بسته از گزارش خاطرات «آیت‌الله مهدوی‌کنی» رسیدیم.

در این قسمت، آیت‌الله مهدوی از علاقه برادرش به طلبگی می‌گوید. از این که برای نسوختن غذایش، مورد مؤاخذه مرحوم برهان قرار گرفت!


بالاخره طلبه شدم و در تهران و قم دروس طلبگی را تا شرح لمعه و قوانین خواندیم. یک سال ماه محرم در حسینیه کن به تشویق آقایی به نام «سید ابوالعلا» منبر رفتم، او می‌گفت برو منبر؛ اگر حالا منبر بروی و خراب هم بکنی، مردم می‌گویند این طلبه تازه‌کار است و درس نخوانده،‌ بنابراین اشکال ندارد، ولی اگر پس از سال‌ها تحصیل، منبر بروی و منبر را خراب کنی دیگر توجیه‌پذیر نیست. من در آن شب یک منبر هشت دقیقه‌ای رفتم ابتدا مسئله‌ای گفتم و بعد فرازی از فرمان حضرت امیر(ع) به مالک اشتر را خواندم و ترجمه کردم و روضه‌ای هم خواندم و از منبر به زیر آمدم. پیرمردی که با فاصله دو سه نفری از من نشسته بود، به من گفت: فلانی! مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: من همان معلم کلاس اولت هستم؛ یادت هست آن روز به تو گفتم که ملا می‌شوی؟
 
به این ترتیب نشانه‌هایی که دلالت بر روحانی شدن من در آینده می‌کرد از کودکی وجود داشت. خلاصه مجموعه عواملی دست به دست هم داد تا در خانواده ما که اصلا روحانی نبود، علاقه به تحصیل علوم دینی پیدا شد که نه تنها من، بلکه برادر بزرگترم آقا مهدی نیز روحانی شد.
 
تحصیلات مقدماتی

بعد از شهریور 1320 ه. ش که رضا‌خان سقوط کرد و روحانیت تا حدی توانست نفس بکشد. چون مدرسه‌های دینی در تهران از جمله مدرسه «مروی» تعطیل شده بود. حتی کتاب‌های مدرسه مروی را به وزرات معارف آن زمان منتقل کرده و مدرسه تبدیل به هنرستان شده بود.

مدرسه سپهسالار قدیم که در جنب مدرسه مروی است نیز تعطیل شده بود. راهی بین مدرسه مروی و سپهسالار باز کرده و بعضی از حجره‌ها را خراب کرده بودند و مسجد آن به صورت کارگاه درآمده بود.
 
بعد از رفتن پهلوی به تدریج مدرسه‌های علوم دینی در تهران راه افتاد که یکی از آن‌ها مدرسه «لرزاده» بود که مرحوم حجت‌الاسلام «برهان» نخستین استاد ما تأسیس کرد. این همان مسجد لرزاده است و حجره‌هایی داشت که مرحوم حجت‌الاسلام برهان ساخته بود که الان جناب آقای «عمید زنجانی» آن‌جا نماز می‌خوانند. تقریبا نزدیک یدان خراسان بود و اطرافش هم در آن زمان بیابان و زمین‌های کشاورزی اهالی دولاب بود.
 
به دلیل اینکه در دوران رضاخان بسیاری از مدارس علمی بسته شد و محدودیت‌ها و مشکلات بسیاری از سوی حکومت رضاخانی علیه روحانیت به وجود آمده بود؛ شمار روحانیون کاهش یافت، از این رو نیاز به روحانی به شدت احساس می‌شد. به همین جهت بعد از شهریور 1320 که مدارس دینی دیگر بار آغاز به کار کرد؛ مرحوم پدرم با اینکه اهل علم نبود، به دلیل آن‌که به روحانیت علاقه داشت و دوست داشت که در خانواده‌اش فردی از اهل علم باشد، بعد از دوران رضا شاه که تحصیل علوم دینی رونق گرفت، بنده را برای انجام این وظیفه انتخاب کرد.
 
برادر دیگرم آقای باقری هم بعد از اینکه من آمدم و طلبه شدم خیلی علاقه‌مند بود درس علوم دینی بخواند، ولی پدرم به کارش نیاز داشت و مانع وی شد. برادرم آقای باقری به تقوا معروف بود، با اینکه 17، 18 سال بیشتر نداشت، اهالی کن او را عادل می‌دانستند و می‌گفتند که ما حاضریم پشت سر آقا مهدی نماز بخوانیم. یادم است در همان سن 18سالگی که ایشان در کن بود، در محافل که می‌نشستند وقتی مردم غیبت کسی را می‌‌کردند و پشت سر کسی بد می‌گفتند بلافاصله دستش را روی گوش‌هایش می‌گذاشت که نشنود. بنده که تهران آمدم و مشغول تحصیل شدم، برادرم هم بی‌میل نبود که با من به تهران بیاید و مشغول تحصیل بشود، ولی پدرم اجازه نمی‌داد. ایشان هم به دستورات شرعی متعبد بود، لذا بدون اجازه پدرم حاضر به این کار نشد. یک بار هنگام سربازگیری رئیس نظام وظیفه کن به خاطر اختلافی که با پدرم پیدا کرده بود دستور داد که برادرم را به عنوان سرباز بگیرند. البته برادرهای دیگری هم داشتم که از او بزرگتر بودند، ولی پدرم بیشتر به او تکیه داشت. بالاخره ایشان را برای سربازی بردند و برای دوره آموزشی به تهران فرستادند.

پس از چهار ماه که دوره آموزشی تمام شد او می‌توانست به بهانه خرید و امور شخصی دیگر عصرها از پادگان خارج شود، به همین جهت عصرها به مدرسه ما می‌آمد؛ او از پادگان قصر تا مدرسه لرزاده پیاده می‌آمد، چون نه پول داشت که با ماشین بیاید و نه مانند امروز ماشین فراوان بود. ایشان با همان لباس سربازی عصرها می‌آمد درس می‌خواند و چون باهوش بودند در عرض همان مدت 20 ماه سربازی و تحصیل شبانه، تحصیلات حوزوی را پیگیری کرد و تا حدود مطول و مغنی رسید.

مدرسه سپهسالار

چنانکه قبلا عرض کردم پس از دو سال برای ادامه تحصیل به قم هجرت کردم و چند سالی در حوزه قم مشغول تحصیلات حوزوی بودیم که به امر حضرت آیت‌الله العظمی «بروجردی» بنا شد گروهی از طلاب جوان برای تبلیغ در خارج از کشور آماده اعزام شوند. در ابتدا مرحوم آقای «محققی» به آلمان اعزام شدند و گروهی از طلبه‌های جوان‌تر مانند بنده،‌ مرحوم شهید «مفتح»، جناب آقای «هاشمی‌رفسنجانی»، آقای حاج شیخ «علی غفوری قزوینی»، اخوی ما، آقای میرزا «علی‌اصغر کنی»، آقای «طاهری‌خرم‌آبادی» و آقای «امامی» و آقای «نوری‌همدانی» و عده‌ای دیگر به تهران اعزام شدیم و برای آمادگی علمی و فرهنگی، تابستان‌ها به مدرسه علوی می‌آمدیم که زبان و دروس جدید بخوانیم. دوره دبیرستان را ما در مدرسه علوی تمام کردیم. در آنجا مرحوم «روزبه» و دیگران دروس دبیرستان و معلومات ضروری را به ما آموزش می‌دادند. مدرسه علوی نزدیک مدرسه سپهسالار بود، هر گاه صدای زنگ ساعت این مدرسه می‌آمد، من ناراحت می‌شدم. پس از گذشت شاید هفت یا هشت سال هر گاه زنگ مدرسه زده می‌شد قلبم پر از غم و اندوه می‌شد. پیش خود فکر می‌کردم که علت چیست؟ این زنگ چرا برای من غم‌انگیز است، ولی دیگران این احساس را ندارند؛ خوب که فکر کردم فهمیدم این به خاطر سابقه ناراحتی است که من از این مدرسه و زنگ‌های مکرر ساعت آن در آغاز تحصیل داشتم که ساعت شماری می‌کردم تا ظهر شود و من از مدرسه مرخص شوم و به خانه برگردم.

من در سال 1324 ه.ش شروع به تحصیل علوم اسلامی کردم. در همین سال جامع‌المقدمات آن را شروع کردم، بعدها که به کتاب عوامل «ملا محسن» نگاه می‌کردم در حاشیه آن نوشته بودم سال 1325 ه.ش کتاب شرح عوامل را شروع کرده‌ام.

همانطور که قبلا گفته شد؛ من برای تحصیل، ابتدا وارد مدرسه سپهسالار شدم. اولین ستاد من فردی به نام آقای شیخ «حسین کرمانی» بود. من نزد ایشان که فردی ذی‌صلاح بود و تا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم زنده بود جامع‌المقدمات را شروع کردم و مجموعا شاید پانزده روزی در مدرسه درس خواندم.

واسطه آشنایی من با این استاد، برادر بزرگترم به نام «مرتضی قاموس» بود که آن زمان در دانشکده معقول و منقول تحصیل می‌کرد. ظاهرا برادرم، نزد شیخ حسین کرمانی تحصیل کرده بود و به همین خاطر، مرا نزد ایشان برد که البته اقامت من در این مدرسه دیری نپایید.

مدرسه لرزاده و آقای برهان

در مورد مرحوم برهان باید بگویم که ایشان بعد از شهریور 1320 از نجف به ایران مهاجرت کردند و چون احساس می‌کرد که باید وقت خود را صرف تربیت و تعلیم طلاب علوم دینی کند، در همان مسجد و مدرسه کوچک به تعلیم و تربیت طلاب مشغول شد. ایشان عالمی عارف، مربی و اهل معنا بودند و از نظر تربیتی روش خیلی خوب و موثری داشتند. ایشان با اینکه از علمای درجه یک تهران نبودند، با دست خالی در آن گوشه تهران، آن‌ وقت مثلا خیابان خراسان که گوشه دورافتاده و به یک معنا خارج از منطقه اصلی تهران بود، چون اطرافش بیابان و دولاب و زمین‌های زراعتی و سبزی‌کاری بود؛ آن مسجد را آنجا ساختند و در صحن این مسجد کوچک، ده تا حجره کوچک درست کرده بودند.

ایده ایشان این بود که طلبه تربیت کند و لذا با همان مدرسه کوچک، تقریبا بیش از هفتاد، هشتاد تا طلبه داشتند که از تهران و شهرهای مختلف گرد آمده بودند. در تربیت طلبه، ایشان دو چیز را خیلی مهم می‌دانستند؛ یکی درس خواندن به همان شکل سابق طلبه‌ها و دیگری هم مسائل معنوی و تقید به عبادت و نوافل، ایشان به این مورد؛ یعنی نوافل خیلی مقید بودند. از همان اول طلبگی شرایطی را برای طلبه‌ها ذکر می‌کردند؛ از جمله اینکه طلبه‌ای که اینجا می‌آید باید نوافلش ترک نشود. از خصوصیاتی که ایشان داشتند توسل به اهل‌بیت بود که از لوازم زندگی معنوی طلاب می‌دانستند و اصرار داشتند که هفته‌ای یک شب روضه‌خوانی و بعد هم با سایر نمازگزاران مسجد، سینه‌زنی داشته باشیم. خود ایشان هم که چراغ خاموش می‌شد در مجلس عزاداری شرکت می‌کردند. علاوه بر این‌ها، ایشان به مسئله موعظه تقید داشتند و هرشب پس از نماز مردم را موعظه می‌کردند.

به یاد دارم که می‌گفتند انسان نیاز به موعظه دارد، یا باید موظعه بکند یا موعظه بشود. هردو در آدم موثر است و می‌گفتند که انسان مثل آن فیل سرکش می‌ماند که باید همیشه چکش بالای سرش باشد تا غفلت نکند. هرشب ما پای منبر ایشان حضور داشتیم. ایشان همیشه یک ربع بعد از نماز صحبت می‌کرد. منبر می‌رفت، آیه‌ای را عنوان می‌کرد، تفسیر می‌کرد و به مردم هم می‌گفت که من زیاد طول نمی‌دهم. شما هم یک ربع بنشینید. صبح هم ایشان مقید بود بعد از نماز صبح یک موعظه بکند.

آن مرحوم هفتاد، هشتاد طلبه داشت. مواظب بودند که ما به عنوان طلبه پای منبرشان نشسته‌ایم یا نه؟ اگر یک شب نبودیم ما را مؤاخذه می‌کرد که دیشب چرا نیامدید. یک شب به هنگام سینه‌زنی، من کته‌ای درست کرده بودم؛ آهسته در تاریکی از مراسم خارج شدم ببینم غذایم روی چراغ نسوزد؛ ناگهان دیدم کسی در می‌زند. همان لحظه دم در آمدم. دیدم آقای برهان است. از مسجد آمده حیاط مدرسه و متوجه شده که من بیرون آمدم. مرا مؤاخذه کرده، گفت: فلانی! چرا بیرون آمدی؟ زود بیا. گفتم: آقا آمدم تا غذا نسوزد! گفت: نه؛ معطل نشو. بیا.

منبع: کتاب خاطرات آیت‌الله مهدوی‌کنی

انتهای پیام/

برچسب ها: تهران ، قم ، سپهسالار ، پهلوی ، مدرسه ، هجرت
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار