به گزارش
خبرنگار خیمه گاه باشگاه خبرنگاران؛ وى، نافع بن هلال بن جمل بن سعد العشيرة بن مذحج مذحجى جملى و شخصيتى به نام، بزرگوار، محترم، دلير، قارى قرآن و از كاتبان و حاملان روايت و از ياران اميرالمؤمنين (عليه السلام) به شمار مى رفت و در جنگ جمل، صفين و نهروان در ركاب آن بزرگوار، حضور داشت.
نافع به سوى امام حسين (عليه السلام) رهسپار گرديد و بين راه با حضرت ديدار كرد. اين رويداد پيش از شهادت حضرت مسلم اتفاق افتاد. نافع سفارش كرد اسب او را كه ((كامل)) ناميده مى شد، در پى او بياورند و اين كار توسط عمرو بن خالد و يارانش كه از آنان نام برديم، صورت گرفت.
ابن شهر آشوب گفته است: زمانى كه حر حسين (عليه السلام) را در تنگنا قرار داد، حضرت، ياران خود را با اين سخنان مخاطب ساخت:
اما بعد: فقد نزل من الامر ما قد ترون، و إن الدنيا قد تنكّرت و ادبرت.
((اما بعد: پيشآمد ما همين است كه مى بينيد، به راستى اوضاع زمان دگرگون شده و...)).
زهير به پا خاست و عرضه داشت: اى هدايت يافته الهى! پيامت را شنيديم....
و آن گاه نافع به پا خاست و عرضه داشت: اى فرزند رسول خدا! شما به خوبى آگاهيد كه رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) نتوانست دل هاى مردم را از محبت خويش آميخته گرداند و آن گونه كه حضرت دوست داشت، به دستورات وى تن در نمى دادند، منافقانى ميان آنان وجود داشت كه به او وعده همكارى مى دادند ولى در نهان، به وى خيانت مى ورزيدند، با گفتارى شيرين تر از عسل با او ديدار مى كردند، ولى در غياب، به گونه اى تلخ تر از حنظل عمل مى كردند تا اين كه خداوند روح پاك او را به سوى خود بالا برد و پدر بزرگوارت على (عليه السلام) نيز سرنوشتى اين چنين داشت؛ گروهى به يارى او همداستان شدند و ناكثين، قاسطين و مارقين با او به نبرد برخاستند و جمعى با آن حضرت به مخالفت پرداختند تا اين كه به فيض شهادت نايل آمد و در جوار رحمت و رضوان حق قرار گرفت.
امروز شما نيز داراى همان موقعيت هستند؛ هر كس پيمان شكنى كند و در نيت خود تغييرى ايجاد كند، جز به زبان خود، كارى انجام نداده است، خداوند از او بى نياز است، اكنون ما را به هر كجا كه مى خواهى، به شرق و غرب، رهسپار نما، به خدا سوگند! ما از قضا و قدر الهى لحظه اى به خود بيم راه نمى دهيم و از ديدار با پروردگار خويش ناخرسند نيستيم، ما بر تصميم خود آگاهانه باقى هستيم، دوستداران شما را دوست و با دشمنانتان سر دشمنى داريم.
سپس برير به پا خاست و سخن گفت كه در بيان شرح حال وى، بدان ها پرداختيم.
طبرى مى گويد: در كربلا، آب را به روى امام حسين (عليه السلام) بستند و تشنگى بر او و يارانش چيره شد، برادرش عباس را خواست و او را به اتفاق سى سواره و بيست پياده كه بيست مشك آب با خود داشتند، براى آوردن آب ماءموريت داد.
آنان حركت كرده تا شبانگاه به آب نزديك شدند و پرچمدار آنان نافع بن هلال پيشاپيش آن ها در حركت بود. عمرو بن حجاج زبيدى - نگهبان آب - متوجه آنان شد و صدا زد: كيستيد؟
نافع گفت: عموزاده هايت.
عمرو گفت: تو كيستى؟
گفت: نافع بن هلال.
گفت: براى چه بدينجا آمده اى؟
پاسخ داد: آمده ايم از آبى كه ما را از آن محروم ساخته ايد، بنوشيم.
عمرو گفت: گوارايت باد!
نافع گفت: نه، به خدا سوگند! تا حسين تشنه باشد قطره اى از آن نمى آشامم و اينان را كه مى بينى از ياران او هستند. تا عمرو آن ها را ديد گفت: اينان نبايد آب بر گيرند، ما را در اين جا گمارده اند كه از بردن آب جلوگيرى كنيم.
نافع به ياران خود كه نزديك شدند گفت: مشك هاى خود را پر از آب، كنيد. آنان پياده شده و مشك هاى خود را پر از آب نمودند. عمرو و نيروهايش به حركت در آمدند. عباس بن على (عليه السلام) و نافع بن هلال جملى به آن ها حمله ور شدند و آنان را پراكنده ساختند و يارانشان را نجات دادند و به خيمه ها بازگشتند و تعدادى از دشمن را به هلاكت رساندند.
ابوجعفر طبرى مى گويد: زمانى كه عمرو بن قرظه انصارى كشته شد، برادرش على كه در جمع سپاه عمر سعد بود، به خونخواهى برادر آمد و بر امام حسين بانگ زد - چنان كه در شرح حال عمرو خواهد آمد - نافع بن هلال بر او حمله كرد و با شمشير بر او ضربتى وارد ساخت، ولى يارانش او را نجات دادند و بعدهامداوا شد و بهبودى يافت.
سپس سوارانى كه از على حمايت مى كردند، جولان داده و به حركت در آمدند، ولى نافع آن ها را از ياران خويش دور ساخت.
يحيى بن هانى بن عروه مرادى مى گويد: پس از نافع، على بن قرظه را مجروح ساخت، سواران به جولان پرداختند و نافع در حالى كه اين رجز را مى خواند، بر آن ها يورش برد و شمشير ميان آنان گذاشت.
إنْ تنكرونى فانا ابن الجملى
دينى على دين حسين بن على
يعنى: اگر مرا نمى شناسيد، من فرزند جملى ام، دين و آيينم همان دين حسين بن على است.
مزاحم بن حريث بن نافع گفت: من بر دين و آيين فلانى هستم. نافع در پاسخ گفت: تو بر آيين شيطانى و سپس با شمشير بر او حمله كرد. مزاحم قصد فرار داشت ولى شمشير نافع او را دريافت و به هلاكت رسيد. عمرو بن حجاج بر سپاه خود فرياد زد: آيا مى دانيد با چه كسانى مبارزه مى كنيد؟! هيچ يك از شما به هماوردى آنان بيرون نرود.
به گفته ابومخنف: نافع، نام خود را بر نوك پيكان تيرهاى مسمومش نوشته بود و آن ها را به سمت دشمن شليك مى كرد و مى گفت:
ارمى بها معلمة افواقها
مسمومة تجرى بها اخفاقها
ليملإن ارضها رشاقها
و النفس لا ينفعها اشفاقها
يعنى: تيرهايى را پرتاب مى كنم كه نشانه دار است و زهرآگين و شتابان. اين تيرهاى سخت، زمين را پر خواهد كرد و نفس از ترسيدن سود نمى برد.
وى دوازده تن از سپاه عمر سعد را به غير از زخمى ها به هلاكت رساند و با تمام شدن تيرهايش، شمشير كشيد و بر آن ها حمله كرد و اين رجز را مى خواند:
انا الهزبر الجملى
انا عَلى دين علىّ
يعنى: من شير جملى ام و بر دين و آيين على هستم.
دشمن از هر سو به طرف او يورش برده و او را احاطه كردند و چنان زير باران سنگ و سرنيزه گرفتند كه بازوانش را در هم شكستند و وى را به اسارت گرفتند.
شمر بن ذى الجوشن او را گرفت و هوادارنش وى را نزد عمر سعد آوردند.
عمر سعد به او گفت: نافع! واى بر تو! چه چيز تو را واداشت كه خود را به چنين بلايى گرفتار سازى؟
پاسخ داد: خدا از قصدم آگاه است و در حالى كه خون از محاسن نافع جارى بود، مردى به او گفت: نمى بينى چه به روزت آمده؟
نافع در پاسخ وى گفت: به خدا سوگند! غير از افرادى كه زخمى كرده ام، دوازده تن از شما را به هلاكت رسانده ام و خود را بر اين كار نكوهش نمى كنم، اگر بازو و دستى برايم باقى مانده بود، نمى توانستيد مرا به اسارت در آوريد. شمر به ابن سعد گفت: خدا سلامتت بدارد! او را بكش.
عمر سعد گفت: تو او را آورده اى اگر مى خواهى خودت او را بكش. شمر به قصد كشتن نافع شمشير كشيد، نافع به او گفت: به خدا سوگند! اگر مسلمان بودى برايت دشوار بود با دست هاى آغشته به خون ما، خداى خود را ملاقات كنى، سپس خدايى را كه شهادت ما را به دست بدنهادترين آفريدگانش قرار داده و سپس شمر او را به شهادت رساند، رضوان الله عليه و لعنة الله عليه قاتليه.
اءلا رب رام يكتب السهم نافعا
ويعني به نفعا لا ل محمد
إ ذا ما اءرنت قوسه فاز سهمها
بقلب عدو اءو جناجن معتد
فلو ناضلوه ما اءطافوا بغابه
ولكن رموه بالحجار المحدد
فاءضحى خضيب الشيب من دم راءسه
كسير يد ينقاد للا سر عن يد
و ما وجدوه واهنا بعد اءسره
و لكن بسيما ذي براثن ملبد
فإ ن قتلوه بعدما ارتث صابرا
فلا فخر في قتل الهزبر المخضد
و لو بقيت منه يد لم يقد لهم
و لم يقتلوه لو نضا لمهند
يعنى: آگاه باشيد! چه بسا تيراندازى كه بر تير، نام نافع را بنگارد و مقصودش از آن، سود رساندن به خاندان محمد باشد. آنگاه كه زه كمانش را بكشد، تير او بر قلب دشمن و يا پهلوى تجاوزگران وارد گردد. اگر با شمشير با او جنگيده بود قادر نبودند به جايگاه او نزديك شوند، ولى سنگبارانش كردند. محاسن او از خون سرش رنگين شد و دستش شكست و وى را مانند اسيران كشتند. پس از اسارت نيز سستى به خود راه نداد و نهراسيد، ولى چهره اش چون شير ترس آور بود. اگر پس از زخمى شدنش او را به شهادت رساندند، نمى توان آن را افتخار دانست؛ زيرا كشتن شيرى در حال اسارت، هنر نيست. اگر برايش دستى در بدن مانده بود و شمشير كشيده بود، قادر بر كشتن او نبودند.