برادر شهید عباس بابایی ادامه داد: ما هیچ کدام نمیدانیم این علاقه چه بوده و هست. این عشق ریشه عجیبی داشت که خداوند آن را در دل مادرم قرار داده بود. این عشق به شهید بابایی در میان خواهران و برادران هم موجود بود. این عشق عادی نبود و خواست خدا بود عباس عاشقانه در دل مادرم جای بگیرد.
روایت مادر شهید بابایی از ماندگارترین صحنه زندگیاش
وی تصریح کرد: مادرم وقتی ازدواج کرده بود تا چند سال خداوند به او فرزندی عطا نکرده بود. او به مادرشدن علاقه داشت و مثل خیلی از کسانی که آن روزگاران برای اجابت خواستهشان نذری میکردند مادرم هم نذری داشت، با خودش قرار داشت چهل روز کاری انجام دهد و بعدش حیاط را بشوید. خودش وقتی حالش مساعد بود برای ما تعریف کرده بود که روز چهلم وقتی مثل روزهای قبل برای شستوشوی حیاط بیرون آمد آقایی با چهرهای نورانی به در خانه میآید و سراغ مادرم را میگیرد.
احمد بابایی در ادامه نقل قول مادرش افزود: آن مرد مادرم را خطاب قرار میدهد و میگوید «تو فرزندان بسیاری میآوری اما یکی از فرزندان تو به مقام بزرگی میرسد و نامش پرآوازه و مشهور خواهد شد». مادرم میگوید من جوان بودم معنای صحبت آن فرد را متوجه نشدم و حقیقت کلامش را درک نکردم اما همین اتاق افتاد و آن صحنه جزء ماندگارترین صحنههای زندگی مادرم شد.
روایت پدر شهید بابایی از نقطه عطف زندگیاش
برادر شهید عباس بابایی نقل قول دیگری را از پدرش روایت کرد و گفت: پدرم هم اتفاق عجیبی از زندگیاش را برای ما تعریف کرده بود. یکی از انگشتان پدرم شکستگی داشت ما وقتی پرسیدیم قضیه این انگشت چیست میگفت بعدها میگویم. بعد از شهادت عباس جریانش را برای ما تعریف کرد. گفت 15 ساله بوده که با بچهها مشغول بازی در ارتفاع بوده است. آن زمان بالای حمامها پنجرههایی بوده که بچهها برای بازیگوشی به آنجا میرفتند پدرم هم با بچهها مشغول بازی بوده است که از ارتفاعی نزدیک به پنجاه متر سقوط میکند.
وی ادامه داد: پدرم خودش گفت که در بین زمین و آسمان کسی مرا گرفت و گفت: ما تو را به خاطر عباس نگه داشتیم. پدرم هم آن زمان مفهوم اصلی را درک نمیکند اما بعد از مدتها متوجه فلسفه نجات آن روزش میشود و آن را نقطه عطف زندگیاش میدانسته است. این شکستگی، از حادثه آن روز روی دست پدرم باقی مانده بود که به خاطر پیشرفته نبودن مراحل درمان شکستگی زخمش ماندگار شد.
احمد بابایی اظهار داشت: خداوند عباس را انتخاب کرده بود. مادر از وقتی که خودش را شناخت و عباس بزرگ شد و سرکار رفت عاشق او بود. بیش از حد به او مهر داشت. عباس هروقت از تهران میآمد که به جبهه برود اول میآمد مادر را میدید و بعد میرفت. میگفت فقط آمدهام مادرم را ببینم و بروم. پدرم معمولاً آن وقتها که عباس میآمد شب بود و میخوابید اما مادرم همیشه به خاطر او بیدار میماند. برای دیدن عباس لحظهشماری میکرد و تا او را به طور کامل برای جبهه راهی نکرده بود آرام نمیگرفت.
پرچم عزای امام حسین را با افتخار برفراز خانه شهید حفظ کنید
برادر شهید بابایی درخصوص خواستهها و توصیههایی مادرش گفت: خواسته مادرم این بود و همیشه میگفت «تکلیف نمیکنم پرچمی که پدرتان برای عزای امام حسین برافراشته نگه دارید اما تا آنجا که توان دارید این پرچم را با افتخار بالای خانه شهید بابایی حفظ کنید». درمورد حجاب و رفتار خانمها توصیههای زیادی داشت. حجاب برایش خیلی مهم بود و از سفارش آن به خانواده و نوههایش کوتاهی نمیکرد. همه را به چادر تشویق میکرد علاقه داشت همه نوهها در راه حجاب و خواسته شهدا و شهید بابایی قدم بردارند.
اظهار لطف حضرت آقا نسبت به حضور مادر شهید بابایی در بیت رهبری
وی در پایان سخنانش به دیدار با مقام معظم رهبری اشاره کرد و افزود: مادرم دوبار با حضرت آقا دیدار داشت. یک بار آقا به قزوین آمدند و ما برای دیدارشان رفتیم که ازدحام زیادی بود و نتوانستیم به طور خصوصی با ایشان صحبت کنیم ایشان شهادت عباس را تسلیت و تبریک گفتند. یک بار دیگر هم در تهران در بیت رهبری ایشان را زیارت کردیم. آقا به شهید بابایی و مادر ایشان اظهار علاقه کردند و گفتند شهید بابایی نابغهای در نیروی هوایی بود که مثل او کم داشتیم و شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسد. ایشان نسبت به حضور مادر شهید بابایی در بیت رهبری اظهار ارادت و لطف کردند.