به گزارش
خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران؛ تمام موکب را خانم های عرب گرفته اند. می رویم آن عقب ها یک جایی دست و پا می کنیم. خانم عربی می آید و به زور جای ما را می گیرد. سریع، وسایلش را می گذارد و می نشیند.
وقتی می بینم کاری از دستم بر نمی آید خودم را کنار می کشم. خانم های عرب با زن صحبت می کنند. حرف هایی که عصبانی اش می کند. بلند می شود و می رود اما به همه مان بدو بیراه می گوید. وقتی می نشینیم سر جایمان می بینیم همه به ما چشم دوخته اند.
تا وقتی که چراغ ها خاموش شود همین وضع ادامه دارد. همه چیز ما ایرانی ها برای آنها عجیب است. اینکه به دست هایمان کرم می زنیم. یک کیسه داریم که تویش می خوابیم. از همه بدتر شلنگی که مرضیه آورده و موقع دستشویی رفتن با خودمان می بریم و می آوریم!!! نگاه مان می کنند و لبخند می زنند. یکی شان که چشم های قشنگی دارد به آرامی می گوید: ألتمس الدّعا عندما تزورین الرضا (ع)! اسمش سراب است. باورم نمی شود. می گویم: یحسبه الظمآن ماءً؟!!! (سوره نور-آیه 39) می خندد و سر تکان می دهد. باهم دوست می شویم...
روز دوم روز اتفاقات عجیب- به این نتیجه رسیده ایم که ما پنج نفر باید با هم برویم سیزده بدر، پیاده روی به درد ما نمی خورد. دیر که راه می افتیم. وقتی هم که شروع می کنیم به حرکت، اولین جایی که چایی می دهند می زنیم بغل، رهبر هم که دست رد به هیچ خوراکی ای نمی زند. از اینطرف حسین از اول سفر هوس سالاد شیرازی کرده. همه اش فکر می کنیم کاش آیت الله سیستانی، اربعین عراق را چند روز دیگر هم عقب بیاندازد که ما تا آخر هفته برسیم...
تمام مسیر به این فکر می کنم که چرا پیاده روی؟ مگر نشستن در حرم امام مجال بیشتری برای عبادت به انسان نمی دهد؟ پس حکمت این پیاده رفتن و تلاش برای رسیدن چیست؟!
هنوز ظهر نشده که امام، نقطه عطف سفر ما را رقم می زنند...
روز سوم – قرار ساعت 7 صبح ستون 970 است. فکر می کنم که اگر حاجی نبود ما الان حوالی تیر 700 داشتیم خرامان خرامان می آمدیم. امروز تهران اربعین است.
من که به شدت در سفر آدم حواس پرتی هستم، امروز متوجه شدم که به طرز عجیبی تا الان چیزی گم نکرده ام. انگار هرچیزیم که می افتد زمین صدایم می زند. یک حس عجیبی به من می گوید تک تک این اشیا دوست دارند که با من به کربلا برسند. که این، نه سفر انسان ها، بلکه سفر موجودات عاشق است.
از هر سنخ و ماهیتی. تا به حال در مسیر، بره های سفید تمیزی را دیده ایم که به دست پسر بچه های 10 12 ساله دارند می آیند برای قربانی شدن در کربلا. بچه چندین ماه زحمت گوسفند را کشیده تا بزرگ شده. حالا هم مثل جانش ازو نگهداری می کند. بعد دارم به این فکر می کنم که می رسد به کربلا و تمام عشقش، تمام دارایی اش را قربانی می کند به عشق اباعبدالله الحسین و مرد می شود... یک مرد واقعی! گاهی گوسفندها جلو جلو می دوند و صاحب کوچکشان را دنبال خود می کشانند. آدم دیوانه می شود از دیدن این صحنه ها...
چند خط بالا، خلاصه ای است از خاطرات من از پیاده روی اربعین. روز نوشت هایی از یک سفر تقریبا پنج روزه به بهشت. آنچه در ادامه میخوانید تمام چیزی است که بعد از هبوط به خاطرم مانده بود. هبوطی سخت که آغازی بود برای یک انتظار سیصد و شصت روزه تا باز شدن دوباره درهای بهشت... از اولین روز با من همراه شوید.بسم الله..
فرودگاه نجف اشرف عصر جمعه 29 آذر- پروازهای فوق العاده وضعیت فرودگاه کوچک و غیر مجهز نجف را نیمه بحرانی کرده است. سیل جمعیت از درب سالن بیرون زده و تا روی باند فرودگاه ادامه دارد. اینجا برای اولین بار بانگ خوشایند «هلا بیکم یا زوار!» (خوش آمدید) به گوش می رسد.
اینجا در ابتدای مسیر بیشتر زائران ایرانی کفش های نو و مارک، به پا دارند. طولی نخواهد کشید که زائران مارک پوش ایرانی در بزرگراه کربلا لابهلای دمپایی پوش های ساده و بی آلایش عراقی گم شوند...
حرم مطهر پدر علیه السلام ، جمعه شب –هوا بقدری سرد است که زیارت امین الله از دهان بیرون نیامده یخ می کند. مقابل باب قبله بین دو کانکس کفش داری پناه گرفته ایم. می لرزیم و به صبح کردن این شب بلند فکر می کنیم. یک شب مانده به یلدا. بلندگوی حرم اسامی گمشده ها را دائما پیج می کند. به عربی و گاهی فارسی دست و پا شکسته. بعضی ایرانی ها خودشان میکروفون را دست می گیرند و دوستانشان را صدا می زنند. ناگهان صدایی در اطراف می پیچد.
همه ایرانی ها می خندند. یک زایر اصفهانی میکروفون را برداشته فریاد می زند: «احمــــِد! جون بِچِِت بیا ما اینجا یخ کردیییییم!».همین جا، در ازدحام جمعیت برخی مارک پوش ها، دمپایی پوش می شوند. یکی شان می گوید آقا کفشم را گرفت و پس نداد... حتما ما را اینطوری خواسته...
مرقد آیت الله حکیم، نجف اشرف– آدرس مرقد حکیم را می دهند به ما که امشب را آنجاصبح کنیم. وارد که می شویم می گرخیم از این حجم جمعیت. تا چشم کار می کند پتو روی زمین است و آدمهایی که چنان خودشان را زیر پتوها قایم کرده اند که سر و پایشان قابل تشخیص نیست. یک ساختمان بزرگ و نیمه ساز که با نفس آدمها گرم شده. بیش از 2000 نفر امشب اینجا پناه گرفته اند تا فردا راهی کربلا شوند. ایرانی، ترک، عراقی، لبنانی، فلسطینی و ...
صبح روز شنبه، آغاز حرکت زایر پیاده ورودی جاده کربلا – هوای سرد، مردهای گروه را تا ساعت 8 زیر پتو نگه داشته. خانم ها شاکی اند.
گروه شامل 5 نفر است. مرضیه و حسن، ماجده و حسین و مجید که همسرش را نتوانسته بیاورد. آبان 89 همین گروه با هم کربلا بوده اند. حالا از آن گروه سال 89 جای یک نفر خیلی خالی است. حاج مرتضی وافی. روحانی کاروان که حسابی در آن سفر کربلا خودش را و حب کربلا را در دل های بچه ها ماندگار کرده. هر اتفاقی که می افتد ذکر آقای وافی به میان می آید و حسرت در دل بچه ها که کاش بود. قدم به قدم ازدحام جمعیت بیشتر می شود. پرچم های افراشته. سکوت صبحگاهی و صدای قدم ها. صدای کفش ها و کرت کرت دمپایی ها بیشتر به صدای بال زدن می ماند. بال زدن تعداد بیشماری پرنده... به سمت بهشت...
تیرهای برق شماره دارند به قول عرب ها «رقم العمود». می گویند از نجف تا خود حرم امام حسین علیه السلام1500 تا تیر است. همینطور که زایران می روند و می روند با کلی ذوق و خوش خوشانک می رسند به تیر 100... 150 ... 180 همه حسابی خوشحال اند که ناگهان از تیر 186 که رد می شوند، تیر بعدی 1 می شود. باورشان نمی شود. فکر می کنند سایر رقم هایش در اثر باد کنده شده. ولی بعدی را که می بینند 2 است و 3 و 4. می فهمند بزرگراه کربلا تازه از اینجا شروع شده است. جمعیت از فرعی ها به جاده اصلی روانه می شود و هر لحظه ازدحام جمعیت، سرعت زایران را کمتر می کند.
حسن همان اوایل مسیر می گوید حدیث داریم از پیامبر که هر گروهی با هم کاری می کنند یک نفر از خودشان را به عنوان رهبر انتخاب کنند. داریم فکر می کنیم به رهبر که خودش ادامه می دهد: «مثلا یکی که اسمش حسن باشد...» و اینطوری خودش را به رهبری منصوب می کند. ولی ما هم بیکار نمی نشینیم. برای رهبری شرایط می گذاریم دائما. مثلا اینکه: رهبر باید تنبل ترین فرد گروه باشد (تا زود زود استراحت بدهد) رهبر باید شکمو ترین فرد گروه باشد (که هرجا خوراکی دید صبر کند برای خوردن) رهبر باید شرایطی داشته باشد و اینکه رهبر خودش نباید از تمام شرایطش مطلع باشد...
اولین آشنا –دختر کوچکی است حدود 9 ساله. اسمش آیات است. از ناصریه راه افتاده و تا الان 5 روز راه آمده. همراه دو برادر جوانش قدم بر می دارد. تنها کوله بار سفرش یک پرچم بزرگ است. حدودا 3 برابر قد خودش. دائم بر می گردد و پشت سرش را می پاید.
- لمن تنتظری؟ (منتظر کی هستی؟)
- أبویَ! (بابام)
اینجا اینطوری است. مردها خانواده شان را راه می اندازند در سفری سخت که بزرگشان کنند. که ببرند خدمت آقا و بگویند هرچه داشتیم آوردیم...
**امیر، پسر 12 ساله ای است که 10 بار مسیر پیاده روی را آمده است. از دو سالگی! منزلشان در نجف است و یک بار هم آمده مشهد. هم هواپیما سوار شده هم قطار و این را با چه ذوقی می گوید. اما می گوید قشنگ ترین حرمی که دیده حرم امام علی علیه السلام است. دوست دارد بزرگ که شد، پلیس بشود و بیاید ایران زندگی کند. می گوید ایران خیلی تمیز و زیبا است. اما عراق را از همه جای دنیا بیشتر دوست دارد. بعد من را نگاه شیرینی می کند و می پرسد:
- یا صف؟! (کلاس چندمی)
خنده ام می گیرد. می گویم درسم تمام شده. باورش نمی شود. عکس آقا را روی کوله ام نشانم می دهد و می گوید دوستش داری؟ می گویم خیلی... همه دوستش دارند. می گوید: حیٌّ أم مستشهد؟! (زنده است یا شهید شده) اینجا، ترور ها و بمب گذاری ها بچه ها را عادت داده اند خوب ها را شهید ببینند...
غروب روز اول - 300 تا تیر بیشتر طی نشده. یک موکب گرم پیدا می شود برای خوابیدن. کم کم ماهیچه ی پای تازه کارها گرفته. بدشان نمی آید تمام کنند پیاده روی امروز را. تا فردا هم که خدا کریم است. می گویم زود است. امروز باید 500 تا تیر رفته باشیم. مجید پیشنهاد خوبی می دهد: «وسایلمون رو می گذاریم اینجا جا می گیریم بعد یه 20 تا تیر می ریم و بر می گردیم...»
اولین شب در موکب – تمام موکب را خانم های عرب گرفته اند. می رویم آن عقب ها یک جایی دست و پا می کنیم. خانم عربی می آید و به زور جای ما را می گیرد. سریع، وسایلش را می گذارد و می نشیند. وقتی می بینم کاری از دستم بر نمی آید خودم را کنار می کشم. خانم های عرب با زن صحبت می کنند.
حرف هایی که عصبانی اش می کند. بلند می شود و می رود اما به همه مان بدو بیراه می گوید. وقتی می نشینیم سر جایمان می بینیم همه به ما چشم دوخته اند. تا وقتی که چراغ ها خاموش شود همین وضع ادامه دارد. همه چیز ما ایرانی ها برای آنها عجیب است. اینکه به دست هایمان کرم می زنیم. یک کیسه داریم که تویش می خوابیم.
از همه بدتر شلنگی که مرضیه آورده و موقع دستشویی رفتن با خودمان می بریم و می آوریم!!! نگاه مان می کنند و لبخند می زنند. یکی شان که چشم های قشنگی دارد به آرامی می گوید: ألتمس دعا عندما تزورین الرضا (ع)!
اسمش سراب است. باورم نمی شود. می گویم: یحسبه الظمآن ماءً؟!!! (سوره نور-آیه 39) می خندد و سر تکان می دهد. باهم دوست می شویم...
روز دوم روز اتفاقات عجیب- به این نتیجه رسیده ایم که ما پنج نفر باید با هم برویم سیزده بدر، پیاده روی به درد ما نمی خورد. دیر که راه می افتیم. وقتی هم که شروع می کنیم به حرکت، اولین جایی که چایی می دهند می زنیم بغل، رهبر هم که دست رد به هیچ خوراکی ای نمی زند. از اینطرف حسین از اول سفر هوس سالاد شیرازی کرده. همه اش فکر می کنیم کاش آیت الله سیستانی، اربعین عراق را چند روز دیگر هم عقب بیاندازد که ما تا آخر هفته برسیم...
حسن که رهبر گروه است فیلم بردار و مستندساز هم هست. دو تا دوربین آورده با خودش و لحظه ها را ثبت می کند. هر از گاهی که می نشینیم یک گوشه از مسیر برای استراحت، به جمعیت نگاه می کند. جمعیت از دو جاده موازی و منتهی به کربلا در حال عبور هستند. پرچم ها و آدم ها... موجی از جمعیت... با همان نگاه هنری ای که دارد حس می گیرد و می گوید: «بچه ها دقت کردید؟ مثل رودخونه می مونه؟!» حسین و مجید اما حالشان یک جور دیگری خوش است. می پرسند: «یعنی سرده؟!؟» «یعنی ماهی داره؟!؟» حال حسن گرفته می شود...تقریبا هربار که می نشینیم برای استراحت حسن این رودخانه را می گوید، آنها هم این سوال ها را می پرسند...
تمام مسیر به این فکر می کنم که چرا پیاده روی؟ مگر نشستن در حرم امام مجال بیشتری برای عبادت به انسان نمی دهد؟ پس حکمت این پیاده رفتن و تلاش برای رسیدن چیست؟!
هنوز ظهر نشده که امام، نقطه عطف سفر ما را رقم می زند. حاج آقای وافی را می بینیم کنار جاده منتظر است. دورش جمع می شویم. از خوشحالی نمی دانیم چکار کنیم. احوالپرسی گرمی می کند و بعد می خواهد با ما خداحافظی کند که می گوییم تازه پیدایتان کرده ایم. همین می شود که ما تا کربلا قدم به قدم پشت سر حاج مرتضی وافی راه می رویم. او هم گاه با خاطرات شیرین می خنداند و گاه با مناجات خمس عشر می گریاندمان.
اما همین که شروع می کند به حرف زدن، به عنوان اولین کلام از حکمت پیاده روی میگوید و اینکه این مسیر چه دارد که در حرم معصوم نمی توان آن را یافت... من تمام وجودم را انرژی پرکرده. با تک تک سلول هایم حس می کنم آقا حرف ها که نه، فکر های ما را هم می شنود. یعنی چقدر متوجه است به ما. یعنی همان که خانم رفعتی گفت: « از ابتدای مسیر انگار که در آغوش خودشان هستید... لحظه ها را قدر بدانید...»
شب دوم تیر 960 – خورشید غروب کرده و بیشتر جمعیت زائر در موکب ها پناه گرفته اند. رهبر و خانواده اش را گم کرده ایم. حسین و مجید از پا درد رمق راه رفتن ندارند. ماهیچه هایشان گرفته و کف پاها ذوق ذوق می کند. ازشان خواهش می کنم از حاج مرتضی عقب نیفتیم. نمی خواهم بدون او به کربلا برسم. خوب حواس آدم را جمع می کند حاج مرتضی. خودم هنوز انرژی دارم. توی تاریکی شب. زیر نور چراغ های بزرگراه، حاج آقا مناجات شاکین می خواند. خوب که گریه می کنیم می بینیم تیر 950 را رد کرده ایم. امروز یک چیزی حدود 35 کیلومتر راه رفته ایم. خودم را به موکبی می رسانم و منتظر مرضیه می مانم.
مهمان نوازی سیده علوی – از در چادر که می روم داخل تا دنبال جای خالی بگردم، چند زن یک صدا می گویند: تعال! تعال! (بیا)
جای خواب را قبلا پهن کرده اند. بشکه آبی را روی آتش گذاشته اند تا آب گرم داشته باشیم برای وضو. خیلی خوشحال اند از دیدن من! این را دائم می گویند. یک عالمه سوال دارند. اینکه چند سالم است؟ ازدواج کرده ام یا نه؟ شغلم چیست؟ از کدام شهر آمده ام؟ دانشگاه چه می خوانم؟ و ... به بچه که می رسند می گویم: ماکو بیبی! (بچه ندارم)
غصه می خورند. حالا مرضیه هم آمده و ما را پیدا کرده. او هم بچه ندارد. قشنگ ناراحت می شوند از این مساله. سیده علوی را صدا می کنند. می گویند در این زمینه استاد است. هدیر دختر عرب زبانی که سال اول حقوق است با ملغمه ای از انگلیسی و عربی بعضی حرف ها را به ما می فهماند. اسم خودش هدیر است یعنی صدای آب، اسم خواهرش هدیل است یعنی صدای پرنده. 4 تا خواهر دیگر هم دارد. خیلی دوست دارد بیشتر در مورد ما بداند. عکس آقا را روی کوله ام می بیند. می گوید دوست دارد آقارا از نزدیک ببیند. آن عکسی که از نزدیک دارم با آقای خامنه ای را نشانش می دهم.
از ذوق می خواهد جیغ بزند. سریع می گوید بلوتوثش کن. می خواهم جلوی دوستانم باهاش پز بدهم. در همین اثنا سیده علوی می آید. می گوید بخواب. می گویم خطر نداشته باشد؟ می گوید خیالت راحت فقط به رو دراز بکش. مرضیه هم متعجب است. سیده آرام آرام با کف پا ستون فقراتم را از پایین به بالا ماساژ می دهد. بعد خیلی سریع می گوید پاشو. تا پشت مرضیه را ماساژ بدهد، فکر می کند. بعد می رود آنطرف پیش باقی زن ها، چند دقیقه بعد می گوید، بعد از یحیی یک دختر خدا بهت داد اسمش را بگذار رقیه. قبول؟! قبول نمی کنم و توضیح می دهم که رقیه در فارسی یعنی اسیر کوچولو... خانم ها وارد شور می شوند و پشت سر هم اسم دختر پیشنهاد می کنند. می گویم: اسم ماکو مهم! بیبی مهم! همه با هم دعا می کنند برای بچه...
روز سوم – قرار ساعت 7 صبح ستون 970 است. فکر می کنم که اگر حاجی نبود ما الان حوالی تیر 700 داشتیم خرامان خرامان می آمدیم. امروز تهران اربعین است.
مسیر پر است از آدم هایی که هر کدام فکر کرده اند کجای کار را می توانند دست بگیرند و چه کمکی می توانند بکنند. یک لیست دارم از همه چیزهایی که تا حالا دیده ام:
پخش دستمال کاغذی، چایی عراقی (غلیظ و لب به لب) و چایی ایرانی (کمرنگ و سرخالی)، قهوه، شلغم پخته، حلیم، پرتقال، موز، انواع غذا (تمن بالرز = برنج و خورشت)، انواع دسر مثل نخود پخته و کاسترد و سوپ، فلافل، کباب، نون تنوری از تولید به مصرف، آب خنک با لیوان استفاده برای عموم آزاد است، آب بطری، تعمیرات چرخ کالسکه و ویلچر، شستشو و تعمیر لباس و کیف، اتوی لباس، شارژ موبایل با شارژر یا بی شارژر!، ماساژ با دست یا دستگاه با روغن یا خشک...
بین همه اینها، بچه کوچولوهایی که هیچی نداشتند و فقط یک شیشه عطر گرفته بودند دستشان و به زائرها عطر می زدند خیلی تاثیرگذار بودند. اما صحنه ای که من و حسین را واقعا تحت تاثیر قرار داد و هنوز هم وقتی بهش فکر می کنم قلبم تند می زند؛ مرد جوانی بود که با چند تکه ابر و یک پارچ آب روی زمین نشسته بود و کفش های زائران را دستمال می زد. وقتی از مقابلش رد شدم با خودم فکر کردم من اینجا چه کار می کنم. تا شب می گفتم: ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده!
ورودی کربلا ستون 1350- ماهیچه پاها گرفته یا کفش ها پاره شده یا کف پاها تاول زده، یا کوله ها سنگینی می کنند. هر چه هست جمعیت را که نگاه می کنی همه تلو تلو خوران و لنگ لنگان پیش می روند. پاها روی زمین کشیده می شود و بدن ها به اختیار نیست. نگاه ها به دور دست ها ست و این میان انگار همه از جرعه ای سیراب و مست شده باشند، وضع ظاهرشان حکایت از مستی درونشان دارد. دیگر کسی حرف نمی زند. سکوت و خلوت دل ها با صاحب دلان. من آرام آرام می خوانم: اندک اندک جمع مستان می رسد...
صبح روز اربعین، بین الحرمین –خودمان را با عجله رسانده ایم به اینجا برای خواندن سلامی و وداعی... از اینجا تنها می توان رو به گنبد حرف های دل را سریع و خلاصه مرور کرد. گنبد حرم اباعبدالله علیه السلام در میان پرده های برزنتی پوشیده شده. تنها پرچم آن معلوم است. سلام می دهیم و زیارت اربعین را می خوانیم و خداحافظی می کنیم. باید تا جمعیت به خیابان ها نیامده اند از شهر خارج بشویم وگرنه راه ها بسته می شود و به پرواز بازگشت نمی رسیم. ته گلوهایمان بغضی هست ازین زیارت شتاب زده. از این از دور سلام دادن و رفتن. از این نماندن. به شوخی از هم می پرسیم: دستت به ضریح رسید؟! شوخی های بی مزه می کنیم که مستی این لحظات نکشدمان...
مهمانی شاهانه وداع با پدر- پشت کامیون های بزرگ حمل بار مسیر کربلا را تا نجف آمده ایم. انصافا تو راه بودیم خوش بودیم سوار لاک پش بودیم.
حالا در نجف که پیاده می شویم گرسنه ایم و دنبال غذاخوری. راننده ای ایستاده منتظر مسافر می گوییم مارا به یک رستوران خوب ببرد. سوار می کندمان. راه که می افتد زنگ می زند با گوشی اش به کسی و آمار ما را می دهد. فکر می کنیم نکند ما را ببرد خانه خودشان، همین هم می شود. میبرد جلوی خانه شان می ایستد و می گوید این هم رستوران خوب. بفرمایید. پسرش را هم گفته بیاید دم در استقبال مهمان ها. وارد می شویم.
خانواده 5 نفره ای هستند. آقای شکرچی شیرینی فروش است در نجف، اسمش بوی وطن می دهد ولی یک کلمه فارسی نمی دانند. خانمش سیده علوی است. و چه دارد می کند حضرت پدر در این سفر برای ما... دخترش ایناس ازدواج کرده و رفته. استبرق دختر دیگر دانشجوی ادبیات عرب است، مختار و کرار دو پسر خانواده. همگی خون گرم و مهربان. ناهارمان را که می دهند. نمی گذارند رفع زحمت کنیم. نشان به این نشان که آقای شکرچی ما را می برد حرم برای زیارت و شب برمیگرداند منزل، شام هم می دهد به ما و بعد ما را تا فرودگاه هم می رساند. می گوید همه اینها برای زوار حسین است.
سیده هاشمی هم در ازای همه زحماتی که کشیده دو تا نامه می دهد به من که به مقصد برسانم. یکی برای آقا علی ابن موسی الرضا و دیگری برای خواهرشان حضرت معصومه. دعوتشان می کنیم بیایند ایران تا ببریمشان مشهد به خرج خودمان، تعارف می کنند. اما چشم هایشان از شنیدن نام مشهد برق می زند. خیلی متواضع اند. خیلی... و مودب!
بچه ها می گویند بگو که خجالت می کشیم اینهمه لطف می کنند، تمام تعارف های عربی را که بلدم تکه پاره می کنم و باز از شرمندگیشان در نمی آیم. سفره شام را که می اندازند همه به حسین نگاه می کنیم. شام غذایی است به اسم کپه به همراه سالاد شیرازی...
عجیب سفری است. هرچه بگویی می شنوند. هر چه بخواهی می دهند...
می رویم حرم برای وداع... مثل همیشه حسرت می خورم که اینهمه می آیم و می روم و یک شعر در مدح امام نمی توانم بگویم. می نشینم گوشه ای از حیاط. کلماتی می جوشند از ذهنم. به هم می رسند. شعر می شوند. یک بیت را می نویسم توی دفترم. دفتر کوچکی که از ابتدای سفر همه چیز را در آن نوشته ام. ساعتی که قرار گذاشته ایم می رسد. باید بروم پیش دوستان. بیت توی سرم می چرخد و می چرخد. به قرار که می رسم می نشینم تا ادامه اش را بنویسم. دفتر نیست!
تمام حرم را می گردم. تمام صحن ها را... دفترچه گم می شود... در آخرین لحظات سفر... دفتری که تمام سفر را در آن نوشته بودم... و آن بیت...
یادم نمی آید...