به گزارش
خبرنگار حوادث باشگاه خبرنگاران ، زیر پل حافظ تهران دو دختر نوجوان ،با سعی و تلاش مشغول فروختن جعبه های رنگی دستمال کاغذی بودند . رانندگان خودروهای مختلف از کنارشان عبور میکردند، اما هیچ کدام توجهی به آنها نمیکردند، شاید دیدن هرروزه این کودکان برای همه ما عادی شده باشد و بی توجهی به آنها مانند سایر کارهای روزانه است اما این ماجرای غم انگیزی است که جای تامل دارد.
اصرارهای دو دختر نوجوان به راننده هایی که پشت ترافیک این شهر کلافه شده بودند، جوابی نداشت.
بعد از زیر نظر گرفتن آنها به مدت 20 دقیقه و تلاش هایشان که بی جواب مانده بود ، خسته برروی یکی از صندلی های زیر پل نشسته بودند و به یکدیگر غر می زدند.
یکی از آنها می گفت: تقصیر توست و آن یکی فریاد می زد، تو نباید این کار را می کردی.
سخت بود فهمیدن آنکه دقیقا درباره چه موضوعی صحبت می کنند، اما به گمانم ترفندهای فروششان شکست خورده بود و از هر راهی میرفتند به بن بست می خوردند .
نزدیک آنها شدم و کنارشان نشستم .ابتدا کمی متعجب مرا نگاه کردند اما بعد دیگر از غر زدنهایشان بر سر یکدیگر خبری نبود.چرا که حالا غریبه ای کنارشان نشسته بودند و آنها نمی خواستند سر از کارشان در بیاورم.
خیلی ناگهانی سر صحبت را با آنها باز کردم، زهرا که بزرگتر بود 12 سال و مریم 8 سال داشت. در صورتهایشان نشانی از طراوت نوجوانی دیده نمی شد چرا که کار کردن زودهنگام و تلاش و تقلا برای درآمد روزانه آنها را به بزرگسالانی بچه سال تبدیل کرده بود.
در آن ساعت از ظهر هر دو نفر آنها حتما باید مدرسه می بودند، در حالی که اکنون دغدغه پول در آوردن مهمترین مساله برای آنها بود.
زهرا می گفت: تا کلاس دوم بیشتر درس نخوانده است و حالا 3 سال است که به اجبار پدر و مادرش با پسری 16 ساله نامزد است و قرار است بعد از اربعین با یکدیگر عقد کنند.
اما زهرا با ناراحتی بیان می کرد دلش نمی خواهد به این زودی ازدواج کند. او اصلا نفهمید چگونه بزرگ شده است و حالا باید شوهر کند، به او گفتم شاید با ازدواج کردن دیگر مجبور نباشد در سرما و گرما تا شب کار کند و ...ناگهان خندید و گفت : امثال ما باید همیشه کار کنند. زمانی که به خانه شوهر هم بروم باز هم باید کار کنم تنها تفاوتش این است که از زیر سلطه پدر به شوهرم انتقال پیدا می کند..
طبق گفته زهرا ، مادرش دیسک کمر حاد دارد و پدرش نیزاز بیماری دیابت رنج می برد. هر دو نفر آنها خانه نشین هستند و حالا که تمام خواهر و برادرهایش به خانه های خود رفتند او تنها خرجی خانه را در می آورد.
زهرای 12 ساله باید تمام جعبه های دستمال را در یک روز می فروخت و نگرانی در چهره اش موج می زد.
مریم 8 ساله هم لبخندی زد و گفت: پدرش در پیک موتوری کار می کرد و حقوق ناچیزی داشت و مادرش در خانه های مردم کار می کند، مریم اما از زندگیش راضی بود.
او می گفت : من برای خرج مدرسه ام کار می کنم . دفتر ، لباس، کفش ، همه وسایلم را خودم باید بخرم.چرا که پدرم تنها نمی تواند خرج خانه را در بیاورد و پولی برای چبزهای دیگر نمی ماند،گاهی از مدرسه زودتر بیرون می زنم و به اینجا می آیم و گاهی بعد از مدرسه مشغول کار می شوم.
مریم و زهرا جعبه های دستمال کاغذی را از یک عمده فروش تهیه می کنند و روی هر دستمال تنها 100 تومان سود می کنند.
طبق گفته زهرا اگر تمام دستمال ها را در یک روز بفروشند، 30 هزارتومان به دست میآورند که برای خانواده 3 نفره شان با خرج درمان پدر و مادرش کافی نیست.
لابه لای صحبت هایشان متوجه شدم زهرای 12 ساله عمه کوچک مریم است .
زهرا می گوید: ما با یکدیگر همانند دو دوست هستیم که هوای هم را داریم، تمام کارهایمان با هم است و هیچ وقت از یکدیگر برای مدت طولانی جدا نبودیم.
مریم در میان لبخندهایش گفت: در خانواده های ما رسم است دختر ها زود ازدواج می کنند. حتی بعضی خانواده ها ، دختر هایشان را از 9 یا 10 سالگی به عقد شوهر مشخص شده درمی آورند ولی به نظر من والدین ما به دلیل اینکه هزینه نگهداری از ما را ندارند اینکار را می کنند.
در این میان زهرا که بسیار نگران این بود که مبادا دستمال کاغذی ها روی دستش بماند، مدام در میان صحبت هایمان تلاش می کرد مقداری از آنها را به من بفروشد،به آنها قول دادم بعد از اتمام حرفها،چند جعبه از آنها را خواهم خرید.
زهرا سپس در خود فرو می رفت.انگار که دغدغه فروش جعبه های دستمال برایش یک کابوس بود . او پرسید چرا فروختن دستمال اینقدر کار مشکلی است؟ چرا کسی از ما نمی خرد.حالا باید تا شب اینجا بمانم و تا زمانی که همه انها را نفروخته ام نمی توانم به خانه بر گردم.این هوای سرد هم که کارم را صد چندان طاقت فرسا کرده است.
زهرا که سنش بیشتر بود ،محتاط تر عمل می کرد و نمی گذاشت مریم کوچک تمام حرفهایش را بزند. زهرا دائما می خواست از آنجا فرار کند و ترس و بی قراری در وجودش بود که باید به او حق می دادم.
مریم گفت : هر چیزی که شما می نویسید، در آخر دودش به چشم ما می رود و شهرداری و بهزیستی با ما برخورد می کنند. آنها نه تنها ما را یاری نمی کنند بلکه حتی مانع کسب و کار حیاتی ما نیز می شوند.
زهرا از مردم گله ای هم داشت و می گفت: چرا همه مردم تمام بچه های امثال ما را به یک چشم می بینند و گمان می کنند ما همه بی خانواده و بی ادب هستیم. شاید بعضی مواقع کم طاقت شوم اما دروغگو و به قول آنها هفت خط نیستم. شاید مردم هم اگر به جای ما بودند شرایطشان بهتر از ما نبود.
هردو نفر آنها که نگران نفروختن دستمال هایشان بودند و من نمی خواستم بیشتر از این مانع کسبشان شوم و با یکدیگر خداحافظی کردیم. کمی که جلوتر رفتم یادم آمد به قولم وفا نکردم، برگشتم و از هر کدام 2 جعبه دستمال خریدم.
مریم خدارو شکر کرد و گفت: دعا کن؛این روزهای ما زمانی تمام شود و چراغ زندگی نیز برای ما سبز شود.
انتهای پیام/
قابل توجه مسئولين محترم!