همه منتظر بودند و زل زده به صفحه تلویزیون.
از هیچکس صدایی بلند نمیشد حتی از او که از همه کوچکتر بود و همیشه حق حرف زدن داشت.
هواپیما در صفحه ظاهر شد، نشست ... در باز شد و آقایی آمد آشنا؛ همان کسی که عکسهایش را همه جا پخش میکردند و شبها بزرگترها نام و تصویرش را بر دیوارها حک میکردند.
همه صلوات فرستادند.
ناگهان تصویر قطع شد و تصویر کسی آمد که همه برای او آرزوی مرگ میکردند.
مرد همسایه برخاست تا تلویزیون را بشکند. بقیه نگذاشتند. مرد با خشم به بیرون رفت و بقیه هم به دنبالش. فقط او مات و مبهوت مانده بود که چه شد؟
مبهوت بود و وقتی متوجه شد که توی خیابان بود با ظرفی پر از نقل، که به هرکس که میرسید تعارف میکرد:
بفرمایین نقل.
و خودش هم دلی از عذا در آورد مثل روزهای عید نوروز.
کم کم بچههای همسن و سال او جمع شدند تا راهپیمایی کنند در همان خیابان های اطراف و نزدیک منزلشان.
مانده بودند چه شعاری بدهند که برای آن روز مناسب باشد؛ خیلی فکر کردند. چیزی به خاطرشان نرسید. همانطور که جمع بودند یکی از بچهها فریاد زد:
بچهها جواب: وای به حالت بختیار/اگر امام فردا نیاد ...
او میدانست که این شعار برای امروز مناسب نیست چون دیگر امام آمده بود ولی چون شعار بهتری بلد نبود مجبور شد همان شعار را تکرار کند! و اصلاً چه فرقی داشت که چه شعاری بدهند مهم این بود که شادیشان را به همه اعلام کنند حالا با هر شعاری که باشد!
به مقابل بزرگترها که در کوچه نشسته بودند و قاه قاه شادی شان در هوا میپیچید که میرسیدند خندههای بزرگترها بیشتر می شد؛ آخر شعارشان خنده دار بود.
راهپیمایی را در مقابل یکی ازخانهها تمام کردند؛ خانهای که بلندگویی بر آن نصب شده بود و داشت سرود پخش میکرد. کودک ناگهان فریاد زد: بچهها ساکت ببینیم بلندگو چه میگوید. همه ساکت شدند و صدا در آسمان پیچید که:
بوی گل سوسن و یاسمن آید
دیو چه بیرون رود فرشته در آید
با این سرود پرچمهای سبز که بزرگترها به تیرهای برق و سر در خانهها آویخته بودند میرقصیدند ...