به گزارش
خبرنگار قرآن و عترت باشگاه خبرنگاران؛عصر شعر آیینی به دعوت سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران 19 اردیبهشت در نمایشگاه کتاب تهران برگزار شد.این برنامه با حضور استاد علی موسوی گرمارودی، علیرضا قزوه، وحید قاسمی ، محمد عظیمی ، محسن مهدوی ، هادی ملک پور ، امید زاده ، عباس حق خواه و دیگر شاعران آیینی برگزار شد.
در ادامه اشعار خوانده شده در این مراسم را می خوانید:
علیرضا قزوه:لب اگر باز کنم سرّ مگو میریزد
میروم گریه کنم، چشم فرو میریزد
چند وقت است می و ساقی و ساغر همه اوست
دست من باده نمیریزد، او میریزد
چند ماه است که در راه گلویم خار است
چشم من بغض دلش را به گلو میریزد
جویها در همه جا روی به دریا دارند
این چه دریاست که یکباره به جو میریزد
بی خبر از نفس سوختهحالان مگذر
خاصه صبحی که سبو پشت سبو میریزد
این قدر پشت سر سوختگان حرف مزن
من اگر ها کنم از آینه هو میریزد
هر طرف مینگری داغ اویس قرن است
خون طفلان یمن از همه سو میریزد
علی موسوی گرمارودی :منم که می رسدم نو به نو ز خویش غمی
ز دست خویش نیاسوده ام به عمر، دمی
گیاه آبزی ام، بی بهار می رویم
مگر همان گذرد گاه از سرم بلمی
در این صحیفه رنگین و پر نگار وجود
به قدر سایه نیفتادم از سر قلمی
به کوه نیز نسنجیده ام غم خود را
هنوز با غمم ای کوه سرفراز کمی
چو فجر کاذبم انگار و هیچ سوی نی ام
نه در پگاه وجودی نه در شب عدمی
چو موج هرچه سر خود به سنگ می کوبم
ز پای خویش فراتر نمی نهم قدمی
عماد بهرامی :ای نگارم سرت سلامت باد..
بی قرارم سرت سلامت باد..
جز شما من طبیب نشناسم..
درد دارم سرت سلامت باد..
از فراق تو سینه مالامال..
کاش سال فرج شود امسال..
مرهم زخم ما نمی آیی؟
لک روحی فدا، نمی آیی؟
تا که محسن ز تاب و تب افتاد..
فاطمه س زد صدا نمی آیی؟
تو بیا نه به خاطر دل ما..
مادرت شاد میشود آقا..
منم و این بلا که میبینی..
نفس اماره را که میبینی..
تو به دادم برس که بد بختم..
حال و روز مرا که میبینی..
از بلا و محن رهایم کن..
سورهء مؤمنون دعایم کن..
دردم از این یکی دو تا غم نیست..
ظلم و بی داد دورمان کم نیست..
داعش و طالبان و غیره زیاد..
أیْنَ مختار!؟ یک نفر هم نیست..
در دل شیعه بند رفته نفس..
حضرت منتقم! کجایی پس؟؟
در همین کشور امام زمان عج..
شیعه سر می برند دل سیهان..
کُلُ أرضٍ.. درست کربوبلاست..
دورمان پر شده ز شمر و سنان..
به لب أمن یجیب مانده، بیا!
بچه شیعه غریب مانده، بیا!
به علی ع چونکه روی آوردیم..
نامسلمان خطاب میگردیم..
لعنت حق به جبت و بر طاغوت..
چقدر لعن آن سه را کردیم..
گرچه امروزه جنگ جایز نیست..
در برائت درنگ جایز نیست..
تا خدا هست و دین حق بر پاست..
بنویسید مادرم زهراست (س)..
نقل قول است از رسول اللّٰه
مادر دین خدیجة الْغَرّاست..
اهل بدعت به جهل میمیرند
با خرافات و وهم در گیرند
سینه تنگ است چاره سازی کن
با دل ذوالفقار بازی کن
طالب خون شیرخوار حسین(ع)
یابن کرار! یکه تازی کن
مظهر بی نظیر عدل خدا
ریشهء ظلم را بکن از جا
دل من روشن است، می آیی!!
التماس من است، می آیی؟؟
پرچمت «یا علی ولی الله»
قاتل دشمن است، می آیی!!
خواهد آمد، گناه کم بکنیم..
یا لثارات را علم بکنیم..
امید زاده:گرچه ایرانیم اما نگران #یمنم
عرصه ی وسعت #شیعه ست حدود وطنم
لرزه افتاده به اندام یمن با هر بمب
وای بر من اگرم هیچ نلرزد بدنم
در حمایت ز نوامیس تشیع امروز
مالکم ، یاسرم ، عمارم ، اویس قرنم
دست و پا قطع شد از کودک و مرد و زن و من
خجل از این که نیفتاده خراشی به تنم
در غم اهل عراق و یمن و شیعه ی شام
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
گر چه دستم نرسد بر گلوی آل_سعود
لااقل تیغ کشم بر سرشان با سخنم
خوف و ترسی به دلم راه ندارد از مرگ
زیر سر داشته ام در همه عمرم کفنم
کاش باشم من وآن روز که او_می_آید
در رکابش سر کفار به شمشیر زنم
عباس حق خواه :
چون جنس بلا ندیده مرغوب تر است
هر چیز که سالم است محبوب تر است
این حکم برای همه صادق باشد
جز دل که اگر شکسته شد خوب تر است
با دعوت خود پر التهابم کردی
در آتش عاشقی کبابم کردی
وقتی که دوباره آمدم پابوست
آواره صحن انقلابم کردی
وقتی شراب کهنه گرفتار شیشه است
بختش بلند هر که خریدار شیشه است
جز سنگ بین شیشه شکسته مجو که نیست
یعنی که سنگ یاور و غمخوار شیشه است
بر روی جعبه دل من حک شده چنین
"آهسته جابه جا کن و بر دار شیشه است"
آیینه کاری حرمت را که دیده ام
فهمیده ام که سنگ نگهدار شیشه است
محسن مهدوی :بی جهت منتظرم ، مطمئناً اينجايی
ما كنار تو نه ، انگار تو پيش مايی
آنكه بيناست به دنبال شما می گردد
از خدا حاجت كور است فقط بينايی
ديدن روی شما فايده ای هم دارد ؟
يا كه بايد بروم در پی با تقوايی !؟
ديدن چهرۀ ماه تو زمانی خوب است
كه خدايی شده باشيم ، نه كه دنيايی
درسهايی كه به من داده ای از بر نشدم
تنبلی كردم و شد باعث اين رسوايی
من كه لايق نشدم چهرۀ ماهت بينم
لااقل ياد نما چهرۀ من هر جايی
به دعاهای شما دلخوشم و منتظرم
كه برای من بيچاره دعا فرمايی
عالی جناب ، مطلع شعر و ترانه هام
با احترام و عرض ادب بر شما سلام
من با امید نامه برایت نوشته ام
شاید بیاید از طرفت سوی من پیام
دوری ز من طبیب نکن دست تو شفاست
بیماری ام بد است مگر ؟ بدتر از جذام ؟!
تا بر نگردی از سفر جاده های عشق
هرگز نمی شود غزل عاشقی تمام
تا نامه های بعدی من ، یوسف غریب
خوش باشی و سلامت و ایام هم به کام
دیگر مزاحم لحظاتت نمی شوم
من را ببخش حضرت آقای با مرام
هادی ملک پور:در حسرت تو خون شده چشم نگارها
ای انتظار آخر چشم انتظارها
ای آشنا تر از همه، اين ديده کور باد
نشناخته اگرچه تو را ديده بارها
خار طمع به چشم و به پا ريسمان ترس
افتاده ايم بی تو در اين گير و دارها
جز اشک ناشيانه و جز آه پشت آه
ديگر چه انتظار ز ما تازه کارها!؟
کار دل از ترحم دلدار هم گذشت
زنگار دارد آينه جای غبارها
پاييزمان شدند و گلاويزمان شدند
سرمی رسند بی تو يکايک بهارها
مشتي پياده در دل اين جاده مانده ايم
رحمی به ما نکرد کسی از سوارها
دل کاش جز مسير تو راهی بلد نبود
شد درد سر برای من اين اختيارها
تاری ز موی يار دل زار را بس است
اين ما و اين گلوی مهيای دارها
برگرد! تا به دور تو گردم مريد وار
در دور نامرادی اين روزگارها
وحید قاسمی :روز ولادت تو غزل آفریده شد
مفعول و فاعلات و فعل آفریده شد
پلکی زدی و معجزه ای را رقم زدی
از برق چشمهات زحل آفریده شد
ازشهد غنچه ی لب پر خنده ی شما
در چشمه ی بهشت عسل آفریده شد
عالم به رقص آمد و،از پایکوبی اش
ازطوس تا حجاز گسل آفریده شد
سینه به سینه؛ شکرخدا عاشق توایم
این عشق پاک روز ازل آفریده شد
ما از پدر ولای شما ارث می بریم
ایرانیان کشور موسی بن جعفریم
در جشن پایکوبی تنبورهای مست
در بزم میگساری انگورهای مست
نور خدایی تو چه اعجاز کرده است!
هو می کشند دوروبرت کورهای مست
شیرینی ولای شما چیز دیگری است!
این را شنیدم از لب ِ زنبورهای مست
دارد تمام شهر به دیوار می خورد!
درپیش ِ چشم قاصر مأمورهای مست
ازاین به بعد حرف خدایی نمی زنند
با دیدن جلال تو،منصورهای مست
اذن دخول میکده ورد زبان ما
بوی شراب می دهد امشب دهان ما
وقتی همه به عشق تو پروانه می شوند
پروانه ها کنایه و افسانه می شوند
روح بهارهستی و؛این بوته های خار
از عطر گامهای تو ریحانه می شوند
با دیدن جمال زلیخا کش شما
یوسف شناس ها همه دیوانه می شوند
شانه به شانه،شاه و گدا در سرایتان
مهمان سفره های کریمانه می شوند
شبها به عشق باده ی نابت شیوخ شهر
شاگردهای حوزه ی میخانه می شوند
عمری کتاب تزکیه تدریس کرده ای
در شهر طوس میکده تاسیس کرده ای
آن سوی شهر قبه ای از نور دیده ام
صحن و سرای کیست که از دور دیده ام!؟
هوش از سرم پریده و مستانه می دوم
حس می کنم که باغ ِ پرانگور دیده ام
دیگر چه احتیاج به نعلین و چوب دست!
موسی ِ پا برهنه شدم؛ طور دیده ام
مشهد کجا و این دل ناپاک من کجا!؟
خود را شبیه وصله ی ناجور دیده ام
درمحضرت جناب سلیمان شهر طوس
بال ملخ به شانه ی یک مور دیده ام
اینجا ندیده ایم گدایی که دلخور است
اینجا فقیرها چقدر جیبشان پر است
گریه بهانه ای است که عاشق ترم کنی
شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی
آقای من! کلاغ به دردت نمی خورد!؟
از راه دورآمده ام باورم کنی
با ذوق وشوق آمده ام حضرت رئوف
فکری به حال رنگ ِ سیاه پرم کنی
زشتم قبول؛ بچه ی آهو که نیستم
باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی
باید تورا به پهلوی زهرا قسم دهم
تا عاقبت به خیرترین نوکرم کنی
مادر سپرده است به دست شما مرا
گفته فقط شما ببری کربلا مرا
منبع:عقیق
انتهای پیام/