حوزه سینما گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ استکان چای را از روی سینی برداشتم و با نگاه از آقای صفری تشکر کردم. محمودی که معروف به توصیفات پر آب و تاب از اتفاقات است، از فرصت پیش آمده استفاده کرد و به توصیف فیلمی که دیشب با همسرش دیده بود پرداخت. محمودی شیفته فیلمها و سریالهای طنز و خندهدار بود. بعد به شوخی آستر جیبهای شلوارش را بیرون آورد و گفت: نتیجه دو ساعت خنده.
فکری به ذهنم خطور کرد. امروز پنجشنبه بود و ساعت کاری تا 2 ظهر، در حالیکه پروندهها را داخل قفسهها میگذاشتم تصمیم گرفتم روز خوشی را برای خانواده رقم بزنم. اتفاقی که اگر میافتاد، پس از ماهها سپری کردن تعطیلات آخر هفته در خانه بود.
از سایتها، اسم فیلمهای در حال اکران را نوشتم تا با مشورت خانواده و انتخاب اکثریت آرا به تماشای یکی از آنها برویم.
پس از نوشیدن یک استکان چای بچهها را صدا کردم و با خبر خوش رفتن به سینما، هر دو با جیغ و خوشحالی به آغوشم پریدند.
همسرم که انگار منتظر چنین پیشنهادی برای تفریح خانوادگی بود، نگاهی از روی قدرشناسی به من کرد و پرسید: کدوم فیلم بریم؟ پیشنهادات را خواندم و همه آنها به اتفاق یکی از فیلمها را انتخاب کردند.
سوئیچ را که چرخاندم. پس از یک استارت چراغ بنزین روشن شد. با اینکه کلافه شده بودم آرامشم را حفظ کردم و چشمکی به بچهها از آینه زدم و گفتم: باید تا سینما هلش بدیم.
موجودی جیبم را در پمپ بنزین چندبار بررسی کردم. نمیتوانستم نقدی بپردازم. کارت عابر بانک را به متصدی دادم. با نگاهی طلبکارانه نگاهم کرده و رمز را پرسید.
همسرم پیامک زد: اگر پول نداری، راضیشون کنم برگردیم.
به جای پاسخ به سمت سینما حرکت کردم. مقابل گیشه با اسم فیلم، گفتم چهار نفر.
از افزایش مبلغ بلیت حیرت زده شدم ولی به هر حال مجدداً کارت را به دست متصدی گیشه سپردم و رمزم را گفتم.
پس از دریافت بلیتها، بچهها دوان دوان به سمت بوفه سینما رفتند.
همسرم زیر لب گفت: بیرون میخریدیم. اینجا گرونه. اما نمیتوانستم در مقابل شور و شعف بچهها، لذت سینما رفتن را به کامشان تلخ کنم.
با وجود اینکه قیمتها دو، سه برابر بیرون بود پرداخت کردم. پس از نیم ساعتی که از شروع فیلم گذشت خندهها به لبمان خشکید و روال خستهکننده شد. بچهها روی صندلی با خوراکیهایی که در دستشان مانده بود، خوابشان برده بود. چشمان باز من و همسرم تا پایان فیلم خوابآور دوام آورد. در هنگام خروج از سینما دیدن لبخند رضایت و تشکر به لب بچهها و همسرم خستگیام را از تن در آورد. پشت فرمان در حالی که تقویم را در ذهنم مرور میکردم، متوجه شدم بیشتر از ده روز به پایان برج مانده بود و با نگاهی به مانده موجودی حساب، نقشه مهندسی برای ادامه روزهای باقیمانده میکشیدم.
مخارج یک روز خوشی با خانواده در حالیکه تفریح لوکس و تجملی هم انتخاب نکرده بودیم، مرا به فکر فرو برد که با این حساب در ماه چند تفریح خانوادگی میتوانیم داشته باشیم و در صورت داشتن تفریحات هر از گاه خانوادگی، چه استراتژی قدرتمندی برای بقیه روزهای ماه باید در نظر گرفت. اما شیرینی لبخند شادی بچهها، تلخی تصور روزهای آینده را خنثی میکرد.
با این حال و با وجود اینکه تمایل داشتم برنامه شام در یک رستوران خوب آخرین آیتم تفریح عادی ولی گران امروز باشد، مقابل در خانه ترمز کردم.
یادداشت از شیما شفیعی
انتهای پیام/