کودکان کار یا به دیگر سخن قربانیان شرایط دشوار و نابهنجار زندگی، هر روز به اجبار در چهارراهها و خیابانها با چهرههای آفتاب سوخته و غبار آلود و لباسهای کهنهای که به تنشان کوچک شده، تلاش میکنند پول بیشتری بدست آورند که شاید دردی از دردهای بیانتهایشان را کم کنند.
* قلب بزرگ در سینه مرد کوچک
در یکی از بعداز ظهرهایی که آفتاب سایه خود را به زمین کم رنگ کرده است، صدای گریه یکی از این کودکان کار، من را از مسیر محل کارم منحرف میکند و به دنبال خود میکشاند.
پسر بچهای تقریبا 10 ساله، پایین یک سری پله تاریک، پشت به خیابان و مردم نشسته است و بیاختیار اشک میریزد.
با دیدن چهره معصوم و گریانش دلم راضی نمیشود که تنهایش بگذارم، بنابراین با این منظور که شاید بتوانم کمکش کنم، از وی میخواهم که دلیل نارحتیاش را بگوید.ابتدا از مادر خدمتکار و زحمتکش و دو خواهر یتیمش که این کوچک مرد، مرد خانه و نان آورشان محسوب میشود با مهربانی و البته ابهتی مردانه حرف میزند، سپس با اشاره به دعاهایی که در دست دارد و با حالتی غم انگیز میگوید: از صبح 50 هزارتومان از اینها را فروختهام اما یکی از دوستانم جیبم را زد بنابراین امشب باید دست خالی به خانه برگردم و دیگر نمیتوانم پول اجاره اتاقمان را در قلک بیندازم..."
سعی میکنم با حرفهایم دلداریش بدهم اما انگار چیزی نمیشنود و در نهایت مجبور میشوم با حرفها و دلداریهای بی اثرم، وی را با غصههای پایان ناپذیرش تنها بگذارم.
*مدرسه بعضی کودکان خیابان است!
از آن شب و همچنین تا مدتها بعد، چهره و فکر این پسر بچه دعا فروش از ذهنم بیرون نمیرود، مدام به این فکر میکنم که چرا یک پسر بچه 10-12 ساله بهجای بازی با همسنهایش، باید در خیابان با اصرار و التماس به مردم دعا بفروشد! همچنین فکر آن کودک جیببر که حتی رفاقت هم نتوانسته بود مانع کار زشت و ناپسندش شود و به جای درس و مدرسه، باید در خیابانها درس دزدی و بدی را یاد بگیرد هم رهایم نمیکند.
این کودکان به دلخواه خودشان این راه را انتخاب نکردهاند از اینرو زور و توان بیرون آمدن از این منجلاب را ندارند و در نتیجه در آیندهای نزدیک به جوانانی بی انگیزه و بی هدف تبدیل خواهند شد.
کاش یکی از کسانی که میتواند به این کودکان کمک کند، یکی از غریق نجاتهای این بی گناهان در حال غرق، با این پسر و سایر پسران و دخترانی شبیه او، برخورد میکرد، شاید تحت تاثیر قرار گرفت و به فکر نجاتشان میافتاد.
انتهای پیام/