سرطلایی فوتبال ایران پیش از مرگش همیشه از زندگی سختی که داشت، گلایه می کرد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،همایون بهزادی هم کوچ کرد و رفت. رفتن او هم مثل سفر ابدی تمام چهره های فوتبال ایران، دردناک بود. او در سال های آخر زندگی اش، در مصاحبه ای مفصل از عمر فوتبالی اش حرف زد. از اینکه چطور از مربیگری کنار کشید و دیگر به فوتبال برنگشت.
*من تمام عمرم را در شاهین بودم. 17 ساله بودم که به شاهین پیوستم و در پست ها‌فبک وسط بازی ‌کردم تا 27 یا 28 سالگی هم در این تیم بودم و در 28 سالگی‌ام بود که شاهین را محروم کردند و ما پرسپولیس را ساختیم. تمام استادیوم نام شاهین را صدا می زد.
*قبل از دربی سال 52 من 40 روز تیم را تمرین دادم. آلن راجرز از تیم رفته بود. 21 روز در تپه‌های داوودیه و در پیست دوومیدانی با پرش طول و ارتفاع تیم را تمرین دادم و پس از آن بچه‌ها را به زمین چمن و سالن بردم. تیم ما در آن زمان همه تیم‌ها را نابود می‌کرد. من هرگز دوست ندارم بگویم که استقلال زده‌ایم و زده‌ایم. به جان بچه‌ام از صمیم قلب می‌گویم. تیم استقلال در مقابل ما هم گل زده و هم گل خورده است. من هیچ‌گاه دوست ندارم بگویم زده‌ایم زده‌ایم، ‌این حرف‌ها برای دوران جوانی است. الان با این سن و سالی که ما داریم باید بگوییم خوردیم، خوردیم.
*اگر بازی ما در شهریور 52 پنج دقیقه‌ دیگر ادامه پیدا می‌کرد بازی به 10 ،11 گل می کشید.
 
 *من در خرم آباد به دنیا آمدم و آن‌گونه که تعریف می‌کنند در یک شب بسیار سرد متولد شدم. هر جا مرحوم پدرم می رفت ما نیز به آن نقطه نقل مکان می‌کردیم. حتی به یاد دارم که تا چهار یا پنج سالگی در بیابان بودیم تا این که هنگام ورود به مدرسه مادرم مرا به تهران ‌آورد. تا کلاس دوم یا سوم پدرم به تهران نیامد.
*من در تیم خردسال باشگاه شاهین شروع به فعالیت کردم. مادرم اجازه نمی داد که در کوچه و محلات بازی کنم. یک نفر مرا به مدرسه می‌برد و یک سرباز به سراغم می‌آمد تا به خانه باز گردم، عزیز دردانه بودم.
*تا مدرک لیسانس و در رشته ادبیات فارسی درس خواندم.من زبان انگلیسی می‌خواندم، جعفر کاشانی گفت بیا برویم رشته ادبیات و با هم رفتیم ادبیات خواندیم. مصطفی عرب زبان انگلیسی خواند و بعدا هم رشته تحصیلی‌اش به دردش خورد. لیسانس من دردی را دوا نکرد، زمانی لیسانس به کار من می‌آمد که من در یک شغل خوب استخدام می‌شدم. من که نمی‌خواستم شاغل شوم، شغلم فوتبال بود.
*من مستقیم به تیم ملی بزرگسالان دعوت شدم. اول به تیم ملی دعوت شدم و بعد از آن تازه به من اجازه دادند که در شاهین بازی کنم آقا! ورود به شاهین خیلی سخت بود. تیم ملی قرار بود به هندوستان برود، مادرم گریه کرد و اجازه نداد. مرحوم شیرزادگان، حسن حبیبی، مصطفی عرب رفتند، من از نظر سنی کوچک‌ترین بازیکن تیم بودم. مادرم اجازه نداد. گفت که به درسم لطمه می‌خورد. در آن زمان تیم ملی هر دو یا سه سال یک بازی انجام می‌داد. تیم‌های بزرگی در آن زمان به ایران می‌آمدند و بازی می‌کردند که هیچ کدام از آن‌ها دیگر نمی‌آیند. تیم استوا بخارست سه بار به ایران آمد، من سه گل به آن‌ها زدم.
*موقعی که در اوج بودم هیچ کس نمی توانست در زمین بازی من را اذیت کند.
*من خودم فوتبال را کنار گذاشتم. باید اجازه دهیم جوانان بیایند. ما برای پول بازی نمی‌کردیم. من چهار تا مینسک درآورده بودم و درد داشتم. سخت بود کار کردن، در کشورهای خارجی بودیم که می‌فهمیدیم فرزندان‌مان به دنیا آمده‌اند. شب و روز با تیم ملی و باشگاه پرسپولیس بودیم. هرچه داشتیم برای تیم پرسپولیس گذاشتیم و حالا قربانش بروم نمی‌دانم چه خبر است.
*در این خانه هیچ کس از باشگاه پرسپولیس سراغم نیامده است.
 
*من که از همان ابتدا برای پرسپولیس بازی کردم و پس از آن مربی شدم و زمانی که خداحافظی کردم به تیم پیشکسوتان رفتم و این تیم را جمع و جور کردم. لباس‌های پیشکسوتان را زنم می‌شست!
من خودم از مربیگری استقلال استعفا دادم. برای اینکه پنج نفر از بازیکنان استقلال (لا اله الا الله)... در بازی استقلال و پرسپولیس که سه بر یک به سود استقلال به پایان رسید چند تا از بازیکنان استقلال مواد مخدر و نیروزا مصرف کرده بودند. من این موضوع را اطلاع دادم؛ اما از من خواستند که برگه را پس بگیرم، چرا که بعد از 15 روز تیم ملی ایران باید به المپیک می‌رفت. من باید برگه را پس می‌گرفتم چون آبروی تیم ملی مهم‌تر بود، من هم به همین دلیل قبول کردم و همه چیز را پس گرفتم. اما گفتم دیگر مربی‌گری نخواهم کرد و خداحافظی کردم.
*حساس‌ترین گلم را با پیراهن تیم ملی به اسرائیل زدم.
*تمام گل‌های من جان‌دار بود. یک گل به پاکستان زدم که عین همین گل را نیز به بایرن مونیخ زده بودم. اگر صدبار دیگر به توپ ضربه بزنم دیگر آن‌گونه به درون دروازه نمی‌رود. با پای چپ و روی هوا توپ را زدم.
*یکی از گل‌هایم در بازی شش بر صفر از تمام گل‌هایم زیباتر بود. از زیر جایگاه پیچیدم و توپ را به درون دروازه فرستادم. علی پروین توپ را در میانه زمین برایم فرستاد، در آن زمان رشیدی دروازه‌بان تیم تاج بود. گل چهارمم به تاج نیز در بازی‌ای که چهار گل به ثمر رساندیم بسیار زیبا بود. ضربه سرم در بازی 6 تایی‌ها از گوشه 18 متر نیز از گل‌های زیبایم بود.
*به شوروی رفته بودیم. از شوروی سابق که بازمی‌گشتیم گل یا پوچ بازی می‌کردیم. خدا بیامرز رنجبر هم بود، مهاجرانی نیز حضور داشت. گنجاپور کنار من نشسته بود و سنش پایین بود. آن زمان ما به سیگار لب نمی‌زدیم. حشمت داشت سیگار می‌کشید. آقای سوچ مربی تیم ملی را در آینه دیدم که وارد می‌شود. بلافاصله فریاد زدم آقای سوچ. حشمت که از رو به‌ رو سوچ را دید سیگار را در میان دستان گنجاپور گذاشت. آقای سوچ که وارد شد، بلند فریاد زد: "شما چی می‌شه این؟ شما سیگار حوب (خوب) نمی‌شه!" نگاهی کرد و دوباره گفت: "آگای (آقای)‌ گنجاپور، آگای (آقای) گنجاپور! بیچاره گنجاپور بیدار شد و دید در میان دستانش سیگار قرار دارد. گفت: "من نه. من نه". آقای سوچ برگشت و گفت: آگای (آقای) ماهاراجانی (مهاجرانی) شما حوب (خوب) می‌شه سیگار! منظورش این بود که مهاجرانی سیگار کشیده است. هیچی دیگر، فهمید که مهاجرانی سیگار می‌کشد.
 
 
*والله که من یک حلقه طلا بیشتر ندارم. این هم برای دوران ازدواجم است. لقبم را روبه‌روی جایگاه به من دادند سر طلایی.
*جا نداریم وسایل‌مان را در منزل قرار دهیم. این خانه را در پردیس لخت به ما تحویل دادند. شب می‌نشستیم و با زنم گریه می‌کردیم. خودمان آمدیم و کابینت زدیم. من هم که حال و روزم اصلا مساعد نیست. آذر هم زن خانه است و هم مرد خانه. او دختر عمویم است. 24 ساعت بر سر نماز است.
*بزرگ‌ترین حسرتم این است که زمانی که باشگاه‌های خارجی می‌خواستند چرا نرفتم. تیم گالاتاسرای یکی از این تیم‌ها بود. تیم آل‌استار یکی دیگر از تیم‌هایی بود که من را می‌خواست. از یک تیم آلمانی هم به دنبالم آمدند. آن زمان در تیم ملی بودم و شماره 10 می‌پوشیدم. عکس‌هایش وجود دارد. به خودم گفتم چو ایران نباشد تن من مباد. مادرم همیشه سمت چپ استادیوم امجدیه می‌نشست. مادرم لیسانس زبان فرانسه و معلم دبیرستان بود. جزو اولین زنانی بود که وارد دانشگاه شدند. زیر خاک است الان.
 منبع:خبرآنلاین
انتهای پیام/
 
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.