به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، درخت، برگ، رنگ، گل. دنیای رنگی او پر است از درخت های سربه فلک کشیده که او هنوز در خیالش میان آنها می دود از روی شاخه هایشان بالا می رود تا زردآلوی نورسیده بچیند. استراحتی بکند و سنگی پایین بیندازد. حالا تمام درخت های شهر به خوابش می آیند یا از میان نقاشی هایش سر بیرون می آورند و برایش قصه تعریف می کنند تا او مثل همان سالهای کودکی بازهم بر لبه رویا و واقعیت زندگی کند. بدری سالهاست قلم در دست نمی گیرد. کاردک تیزش را کوک می کند رنگ هایش را روی بوم می ریزد و از خیالش عکاسی می کند تا شیوه عجیب نقاشی اش به نام «بدریسم» در فرانسه ثبت شود. سراغ این نقاش نام آشنای جنوبی رفتیم تا از حال و هوایش بیشتر بدانیم.
درختی مرا صدا می زد بیا زردآلو بخور
«محمدهاشم بدری» متولد 1325 در ماهشهر است. از همان بچگی علاقه اش بچگی علاقه اش به طبیعت و درختان او را ساعت ها به فکر می برد: « وقتی تابستان ها به باغمان در روستان می رفتیم. دلم نمی خواست از آنجا بیرون بیایم. حتی روی یکی از درختها جایی برای خودم درست کرده بودم که استراحت می کردم و احساس راحتی زیادی داشتم. حتی چند سنگ با خودم می بردم و از آن بالا پایین می انداختم. یک شب که مثل همیشه رفتم آنجا بنشینم خوابم برده بود. بیدار شدم دیدم هوا تاریک شده است یک نفر که رد شد سنگ انداختم آنقدر ترسید که فرار کرد. از آن به بعد می گفتند آن درخت جن دارد. حتی ما یک ملکی داشتیم.ما یک ملکی داشتیم. پسر عمویمان بی اجازه ما آن باغ را فروخت. من هر وقت آنجا می رفتم. انگار یکی از درخت ها می گفت بیا این زردآلوهای مرا از شاخه بکن و بخور. چون این ها چندتا بچه فضول دارند با سنگ می زنند شاخه هایم را می شکنند. وقتی از دور درخت را می دیدم انگار یک غباریا مه و دودی بین ما ایجاد شده بود. مثل توی فیلم ها. احساس می کردم که به من می گفت بیا این ها که این باغ را خریده اند آدمهای خوبی نیستند مرا دوست ندارند. دلم می خواست بنشینم گریه کنم.»
درخت ها می خواستند با من درددل کنند
درخت ها تمام فکر و ذهن آقای بدری هستند. در تمام خوابها و خاطراتش حضور دارند برای همین از هرچه می پرسیم باز شاخه یک درخت از میان حرفهایمان سربیرون می آورد: « با درخت های خوزستان خیلی دوست بودم. یک بار طوفانی آمد و شاخه و برگ بسیاری از درختان را شکاند. وقتی درخت ها را بعد از طوفان می دیدم. حس می کردم می خواهند تنه هایشان را روی شانه هایم بگذارند و زارزار گریه کنند یا اینکه می خواهند با من دردودل کنند و من باید به حرفهایشان گوش کنم. درخت ها حتی به خواب من هم می آیند. یک بار خواب دیدم یکی از درخت های توی کوچه به من می گوید بیا اینجا یک چیزی بگویم باهم بخندیم وقتی رفتم کنارش گفت آن درخت انتهای کوچه را ببین. برگهایش برای خودش نیست. کلاه گیس است. از خواب که بیدار شدم درخت را پیدا کردم. دیدم راست گفته برگهای درخت برای خودش نیست. پیچک همسایه برگهایش افتاده روی شاخه درخت.»
برای درخت حیاطمان تولد می گیریم
در واکنش به تمام حرفهای عجیب و غریب آقای بدری چیزی برای گفتن ندارم و فقط به یک جمله اکتفا می کنم: « باور کردنش سخت است.» او هم می خندد و می گوید: « خب بیایید نشان بدهم.» و دوباره خاطراتش را ادامه می دهد: « 15 اسفند روز درختکاری است. الان 8 سال است برای درخت توی حیاطمان تولد می گیریم کیک می خریم و شمع رویش می گذاریم. حسابی شاخه هایش را چراغانی می کنیم. تازگی ها یک مرغ مینا هم گرفته ام که مثل مترجم من و درختهاست وقتی باهم جایی می رویم انگار توی گوشم می گوید از این سمت برو درختان اینجا تو را بیشتر دوست دارند. درخت «کُنار» را بیشتر از بقیه دوست دارم. خیلی هم ازش می ترسم. تازگی ها فهمیدم درخت ها هم می ترسند. مخصوصا از ساختمان های خیلی بلند. یکبارهم من نبودم شاخه های درخت حیاطمان را بریده بودند. بعد من دیدم انگار دست و پایش را جمع کرده و یک گوشه نشسته است. من اصلا از هرس کردن خوشم نمی آید حس می کنم دردشان می گیرد.»
خوشحالم تحصیلات آکادمیک نقاشی ندارم
آقای بدری از ناحیه پا جانباز است. از همان دوران توی جبهه باخودش کاغذ و قلم می برده و نقاشی می کشیده اما چیزی که او را معروف کرد کاردک جادویی توی دستهایش بود: « قبل تر با قلم مو نقاشی می کشیدم. اما چون بعد از هربار استفاده نمی شستم. زود خراب می شدند و دوباره باید قلم موی دیگری می خریدم. این بیرون رفتن ها برای من که جانباز بودم خیلی سخت بود. تا اینکه کاردک دستم گرفتم. در خانواده ما همه گچ کار و سفیدکار هستند. اما از این شغل فقط کاردکش به دستم رسیده بود. باهمین کاردک مدام بازی می کردم تا اینکه دیدم می توانم با آن چیزی شبیه استوانه بکشم. یکبار هم دیدم یک دختر نابینایی رنگ های تیره و روشن را روی کاغذ می ریزد و آنها را با سنجاق سرش هدایت می کند. این کار خیلی به کارم آمد. خوشحالم که سراغ آموزش آکادمیک نرفتم. اگر می رفتم لطمه زیادی می خوردم چون باید خودم را در یک چارچوب محدود می کردم. من تمام حس هایی را از محیط و طبیعتم می گرفتم نقاشی می کردم. من بیش از هرچیزی درخت و گیاه کشیده ام اما یک بار که نیاز مالی داشتم رفتم کنار همسایه مان که صافکاری داشت کار کردم. چند روز بعد به جای اینکه درخت نقاشی کنم یکهو یک وانت کشیدم که خیلی هم خوب از آب درآمد (خنده) »
گفتند بدری شعبده می کند
حالا سالهاست که سبک « بدریسم» در نقاشی به نام هاشم بدری به ثبت رسیده است. سبکی که شهرت جهانی به او داد تا فرانسوی ها بگویند هاشم بدری به جای نقاشی شعبده می کند: « برادرم مقیم فرانسه بود. من کارهایم را برایش می فرستادم. او هم به دیگران نشان داده بود و آنها از کارهای من تعجب کرده بودند بعد مرا دعوت کردند و کارهایم را در آنجا نشان دادم. آنها هم بررسی کردند و نمایشگاه برایم گذاشتند و من به عضویت آنجا درآمدم. برادرم گفت برویم ثبتش کنیم. برای این کار لازم بود یک سری توضیحات و دفاعیات انجام دهیم. در آخر هم این سبک به اسم «بدریسم» ثبت شد.»
به نابیناها نقاشی یاد می دادم
آقای بدری سابقه آموزش نقاشی به نابینایان را نیز دارد. نابینایانی که تنها با لمس فرورفتگی های خودکار و یا مدادشان نقاشی هایشان را حس می کنند: « یک بار من مصاحبه ای داشتم که یک نابینا آنجا بود و صحبت های مرا گوش می داد. بعد رو کرد به من گفت رنگ صورتی را دوست دارم. برایم خیلی جالب بود که چطور می توانست رنگ صورتی را بفهمد. فهمیدم از نشانه هایی که به او داده بودند این رنگ را دوست دارد. یک کارت پستال به او دادم که عکس فروغ فرخزاد به شکل برجسته رویش بود. وقتی لمسش کرد گفت چرا مو ندارد؟ ابرو ندارد؟ چون آن قسمتها برجسته نبود. گفتم ما بیناها اینطور نقاشی می کنیم گفت اینکه کاری ندارد من هم می توانم بکشم. بعد از چند روز با یک خبرنگار به خانه شان رفتیم. یک سیب دستش دادیم و گفتیم خوب لمس کن و ببین می توانی بکشی. او هم لمس کرد و کشید. حتی لکه روی سیب را هم که حس کرده بود. نقاشی کرد. برای یاد دادن نقاشی به روش های مختلفی فکر کردیم دیدیم بهترین روش را خودشان ابداع کرده اند. آنها هنگام کشیدن با مداد و یا خودکار با حس لامسه قوی که دارند فرورفتگی مختصر خود را حس می کنند و با آن خودکارشان را هداست می کنند. بعدها هم برای نقاشی شابلون دستشان دادیم. برای رنگ آمیزی فهمیدیم رنگ ها را علامت گذاری کرده اند. عده ای هم از طریق بوی قوطی، رنگ را تشخیص می دادند و در آخر آثار زیادی را جمع کردیم.»
منبع:مهر