حوزه سینما گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ شک نکنید نام ایناریتو یکی از اصلیترین دلایل جلب این همه اشتیاق و توجه به سمت فیلمی مثل بازگشته بوده و اصلاً باید گفت که این مکزیکی درخشیده در سینمای آمریکا، خوب بلد است چطور با اسم خودش ور برود و خوب فهمیده در دورهای که آمریکاییها علاقه زیادی به مضامین ضد نژادپرستانه پیدا کردهاند، کسی که خودش یک سرخپوست است، بهترین گزینه برای ساخت فیلمی در حمایت از اینکاها اما با قهرمانی سفید پوست خواهد بود.
این یکی از همان وجوه هوشمندی ایناریتو در ور رفتن با اسم خودش است و وجهی دیگر، به انقلاب این فیلمساز علیه خودش در فرم بصری کارها برمیگردد؛ آلخوندرو گونزالس ایناریتو، نظریه تدوین را حتی از آنچه که امثال لِف کولشوف و پودوفکین و آیزنشتاین تئوریزه و اجرایی کرده بودند هم توسعه بیشتری داد و مثل یک ساعت شتابنده و پرعجله، تاریخ زیباییشناسی سینما را به طرزی ناگهانی چندین دهه جلو انداخت.
حالا اگر همین ایناریتو فیلمی بسازد که مثل کارهای تارکوفسکی و ساخارف و آنجلوپولوس (یا کیارستمی خودمان) در آن از کات خبری نباشد، یعنی اگر کسی که عملاً تدوینی ترین فیلمساز معاصر در جهان است، به سمت سینمای لانگ تیک بیاید، خب این هم به یک شکل دیگر ور رفتن او با اسم خودش حساب میشود.
البته بازگشته کسی را غافلگیر نمیکند، چون اساساً سنت سینمای آمریکا غافلگیری نیست. فیلم بزرگ و مهم و شاخص در سینمای آمریکا یعنی فیلمی که از زمان پیش تولید معلوم باشد جزو فاتحان اصلی گیشه است و یا حتی معلوم باشد که در جشنها و جشنوارهها حسابی جایزه خواهد برد.
بازگشته کاملاً آمریکایی است و ایناریتو دیگر غافلگیری خاصی برای کسی ندارد چون او دیگر به یک هالیوودی محض تبدیل شده است.
طولانی شدن نماها در دو فیلم اخیر ایناریتو و کات خوردنهای دیر به دیر او، هیچ شباهتی به آنچه که در سینمای امثال تارکوفسکی و ... میبینیم ندارد. در پلانهای طولانی ایناریتو، هم دوربین دائماً در حال حرکت است و هم پرسوناها؛ و به عبارتی اندازه قاب مرتب تغییر میکند. در حقیقت میشود گفت ایناریتو پلانهای متعددی را به هم چسبانده که چون بینشان کات وجود ندارد، ما آنها را یکی حساب میکنیم.
بازگشته پر است از کارت پستالهای متحرک و خلق آلبومی از این همه تصویر باشکوه، دقیقاً همان چیزی است که به سودای خیلی از فیلمسازان شاخص هنری در چند سال اخیر تبدیل شده. شاید این جریان از ژانگ ییمو چینی، یعنی کسی شروع شد که تقریباً جایزه تمام فستیوالهای معتبر جهانی را در کمد افتخاراتش داشت اما از جایی به بعد تصمیم گرفت که فیلمهای عظیم و پرخرج بسازد. هو شیائو شین تایلندی هم که اخیراً آدم کش را ساخته چنین وضعی دارد و در ایران خودمان مجید مجیدی را میشود مثال زد.
قبل از ایناریتو خیلی از فیلمسازان شاخص هنری از جاهای مختلف دنیا به هالیوود آمده و فیلم ساخته بودند، اما درگیر کلیشه نشدن و یک فیلم آبرومند ساختن در چنین فضایی خیلی مشکل است.
اساساً فیلم بزرگ ساختن خیلی مشکلتر از تولید آثار کوچکی است که مورد پسند محفلهای روشنفکری و فستیوالهای هنری قرار میگیرند.
در چنین میدان عظیمی است که ضعفها، دیگر قابل پوشاندن نیستند و نمیشود پشت سادگی سطح تکنیکی کار و کله معلقهای تجربی آن مخفی شد.
سر ایناریتو هم چنین بلایی آمده؛ جراحات و زخمهای قهرمان فیلم او به قدری زیاد هستند که حتی به سختی میتواند چشمش را باز نگه دارد اما همین مرد، وقتی که همراهانش در یک جنگل انبوه برفی او را رها میکنند، کم کم و به طور خود به خود بلند می شود و روی پا راه میرود و در ادامه حتی با عده ای می جنگد و...
«گلس» در یکی از قسمتهای داستان وارد اُتراقگاه عده ای از آدمبدهای سفید پوست می شود و بعد از دزدیدن یک اسب، زد و خورد مفصلی را ترک میکند.
او قبل از فرار، قمقمه اش را در آنجا جا می گذارد و فقط یک نفر از آدم بدها زنده میماند که او هم به سمت دروازه شهری سفید پوست میرود و به طرزی کاملا اتفاقی قمقمه ی گلس دست همان شخص است. آن شهر هم به طرزی کاملاً اتفاقی جایی است که دوستان گلس در آن ساکن هستند.
حالا دوستان گلس که فکر می کردهاند او مُرده، با دیدن این مرد و آن قمقمه، تمام حقایق برایشان روشن می شود!
به نظر میرسد ایناریتو با خیال راحت در داستاناش گره افکنی کرده بدون آنکه مطمئن باشد قادر است این گرهها را به شکل منطقی باز کند و دلیل این اتفاق، اراده او برای خلق هیجان است، هیجان برای مخاطبی که یکی از گرانترین بلیتهای سینما را خریداری کرده و در سالنی با پرده خمیده و عریض نشسته، تا فیلمی ببیند که نفساش را حبس میکند.
خلق هیجان و در عین حال حفظ منطق روایی فیلم، دو تا کاری هستند که انجام توأمانشان بسیار مشکل است و هالیوودی شدن ایناریتو به آن معناست که فیلمهای اخیرش در بعضی فرازها نتوانستهاند ضمن خلق جذابیتهای یک سینمای عظیم و پر خرج، فاکتورهای عقلانیت هنری را حفظ کنند.
**ضد وسترن ایناریتو و ماجرای الهی انتقام زمان فیلم «بازگشته» معاصر با آثار ژانر وسترن است اما ایناریتو به عمد میخواسته که تمام اِلِمانهای وسترن را برعکس پیاده کند. در این فیلم از بیابان و کاکتوسهای وحشی خبری نیست، بلکه همه جا برفاندود است و پر از کاجهای بلند. هیچ کس برگ یا پیپ نمیکشد بجز «فیتزجرالد» که او هم متعلق به فرهنگ تگزاسی است و میخواهد با پولی که توسط خُدعه و حقه از اینجا به دست میآورد، برود به تگزاس و در آنجا زمینی بزرگ بخرد.
بخار نماد حیات است و این یک نشانه خدایی است، اما دود نشانه انسانهای شیطانی است که می خواهند جای خدا را بگیرند.
در این فیلم مرتب پلانهایی میبینیم که دوربین به سمت آسمان میرود. آسمان یعنی خدا و انگار ایناریتو میخواسته اتفاقات غریب و غیر منطقی داستانش را با منطق معجزه توجیه کند.
در نمایشهای یونان باستان جرثقیلهایی بود که هر بار گره داستان زیادی پیچیده میشد و قابل گشودن نبود، یکی از خدایان را از سقف نمایش _ یعنی آسمان_ پایین میآورد تا با معجزه قضیه را حل کند.
حالا ایناریتو این راه را برعکس طی می کند؛ یعنی دوربین را روی جرثقیل میگذارد و از وسط صحنه به آسمان میفرستد تا بگوید آنچه دیدید غیر منطقی نبود، معجزه بود.
فیتزجرالد که نمادی از آدمهای تگزاسی است، یعنی عصاره تاریخی فرهنگ آمریکا، تنها کسی است که در این فیلم دود میکند. او پیپ میکشد و در صحنهای که بخار دهان گلس به آسمان میرود، تصویر از همان نمای آسمانی به دود پیپ فیتزجرالد شیفت میشود که در مکانی دیگر همراه پسرکی خوبدل اما ترسو و بی اراده است.
این مرد تگزاسی، چند لحظه بعد در همان سکانس آشکارا به پسرک میگوید که «من خدای تو هستم» و این کنایهایست به آمریکاییهایی که قصد داشتند جای خدا را بگیرند و سرزمینی جدید را خلق کنند.
معروف است که میگویند آمریکا کشف نشد، خلق شد؛ اول آرزویش کردند، بعد به تخیل درآمد و سپس بر بستر سرزمینی که تازه کشف شده بود خلقاش کردن.
اما این سرزمین خالی از سکنه نبود و سفیدهای اولیه آمریکا برای خلقت جدیدشان مجبور بودند با قراردادهای تمدنی خداوند بجنگند. آنها از جنگ با خدا هیچ ابائی نداشتند چون برای این کار پشت اسم خود خدا مخفی میشدند و به طرزی وقیحانه، برای کارهایشان توجیهات به ظاهرمذهبی جور میکردند. فیتزجرالد هم وقتی میخواهد گلس مجروح را بکشد، دست روی چشمهایش میگذارد و دعا میخواند...
این فلسفه ضد وسترن ایناریتو، در فیلم بازگشته، هم بسیار زیباست و هم به غایت ژرف و عمیق اما فرم داستانی کار بی منطق است و «معجزه» هم توجیه خوبی برای آن نیست. حتی معجزه هم نیاز به دلیل دارد. خدا چرا باید چنین اعجازهایی بکند؟ آیا گلس یک برگزیده است؟ اگر هست، چرا؟
هیچ دلیل و زمینهای وجود ندارد که گلس را برگزیده و استثناء بداینم به جز اینکه او قهرمان فیلم ایناریتو است، اما اگر او برگزیده نیست وخدا برای همه خوبان چنین میکند، چرا پسر همین مرد که او هم آدم خوبی بود، آنقدر مظلومانه و بی دلیل کشته شد؟ چرا کاپیتان که عدالت و مرام محض بود در چشم برهم زدنی به قتل رسید و چرا این همه بی گناه دیگر، مثل گلس مشمول عنایت معجزآسای خداوند نشدند؟
میشود قضیه را به نشانههای الهی و قدرت نمایی خدا برای ایمان آوردن بندگان هم ربط داد و گفت نه بحث برگزیدگی مطرح است و نه این معجزات صرفاً از سر ترحم خدا بودهاند، بلکه برای تحت تاثیر قرار گرفتن بندگان است که چنین اتفاقاتی افتاده... اما بازگشته فیلم تنهایی است و نه فیلمی که در آن غیر از گلس و دشمناش فیتزجرالد، حتی اندکی به مایههای درونی هیچ شخصیت دیگری وارد شویم.
در این فیلم اساساً، نه کسی متحول میشود و نه شاهد یک تحول جمعی هستیم، بلکه استخوان بندی کار طوریست که بد، تا انتها بد میماند و خوب تا انتها خوب، اینها عوض نمیشوند بلکه رودرروی همدیگر قرار میگیرند و با اراده خدا خوبی به نصرت و ظفر میرسد.
در چنین وضعیتی میشود پرسید که پس این آیههای الهی و این معجزات برای چه شخص یا اشخاصی نازل میشوند؟ آیا غیر از این است که نزول چنین معجزاتی دلیلی جز منطقی جلوه دادن موفقیتهای غیر منطقی قهرمان قصه نداشتهاند؟
اما تنها معجزهای که پذیرفتنی و شیرین است در انتهای قصه اتفاق میافتد؛ وارونگی این فیلم در نسبت با جهان بینی آثار وسترن، فقط در جایگزین شدن برف با بیابان و کاج با کاکتوس نیست. وسترنها داستان انتقاماند و بازگشته میگوید که «انتقام برای خداست» این جملهایست که یک سرخ پوست، مثل رسولی مستعجل بر گلس وحی میکند و میرود و در انتهای قصه هم همین اتفاق میافتد.
گلس که در اینجا با تمام تنهایی و مرارتهایش قرار بوده بدلی از کابویهای وسترن باشد، بعد از نبردی خونآلود با دشمناش فیتزجرالد و هنگامی که پیروزمندانه روی سینه او نشسته و میتواند انتقام خودش و پسر مقتولش را بگیرد، آن مرد نامرد را رها میکند تا انتقام، آنچنان که شایسته است به خدا سپرده شود و خدا هم انتقام میگیرد.
این پایان بندی را میشود به خیلی از فیلمسازان اصطلاحاً ضد جنگ در کشور خودمان هم نشان داد و گفت؛ کینه جو نبودن و لذت نبردن از کشتن دشمن، معنی صحیحاش این نیست که تجاوز کاری و ناجوانمردی او را در نظر نگیریم و برایش به اندازه خودمان حق قائل باشیم، بلکه ظرافتی لازم است تا بخششگری یک انسان غیرتمند از انفعال شبه روشنفکرانه تمیز داده شود.
به هر حال این ایناریتوی جدید است که مقداری هالیوودی شده و در شکوه صحنههای پرخرج سینمای حرفهای غوطه ور است.
شاید او در ادامه آنچنان به تجربیاتاش اضافه کند که هم جلال فیلمهای عظیم در آثارش پیدا باشند و هم آن جمال معنا گرایانه سابقش، هم جلوههای بصری و هم مایههای هنری، هم هیجان و هم منطق و خلاصه همه چیز و در ضمن؛ علاقه جدید آمریکاییها به مضامین ضد نژاد پرستانه هم جالب است. دیوارهای این تمایلات تصاعدی هر چه بالاتر بروند، امثال جان فورد نژادپرست، هرچه بیشتر در تَکِ چاه فراموشی فرو میشوند.
یادداشت از میلاد جلیلزاده
انتهای پیام/
با تعجب خوندم!!!
نه ولی خوب بود