به گزارش خبرنگار حوزه افغانستان باشگاه خبرنگاران جوان؛دیروز صبحی زود از خواب بیدار شدم و از همه اولتر خواستم سری به
فیسبوک بزنم تا از اوضاع افغانستان با خبر شوم اما چیزهایی دیدم که اصلا
باورم نمیشد. اول فکر کردم شاید خواب باشم و به مثل گذشتهها یکی از همان
خوابهای شیرینی است که فقط همیشه برایم رویا باقی ماند و هرگز تحقق نیافت.
خود را تکان داده و خوب متوجه شدم دیدم که به خواب
نمیماند و چیزهایی که میبینم حقیقت دارند اما باز هم باورم نمیشد و
دوباره در فکر عمیق و ژرف فرو رفتم و با خود گفتم حتما در افغانستان انقلاب
فرهنگی شده و مردم یکشبه فرهنگشان فوران کرده و شبهنگام چیزهای خوبی
برایشان الهام شده.
زودتر از روزهای دیگر خودم را آراستم، صبحانه صرف کرده و روانه دفتر شدم.
در سیت عقب موتر نشسته بودم و دریورم در رادیوی موتر دستک میزد تا کانالی
بیاید که آهنگ نشر میکند اما هیچ کانالی آهنگ نشر نمیکرد و در هر کانال
آقایی صحبتهای بسیار شیرین که اصلا باورتان نشود داشت.
فیسبوک و رادیو
دیگر کم کم شکم را داشت برطرف میکرد که حتما انقلاب شده. در همین فکرها
فرو رفته بودم و از شیشه موتر به بیرون نگاه میکردم که دیدم تعدادی از
مردم در صف طولانی مقابل کیک فروشی در بهارستان ایستادهاند تا کیک سفارش
کنند، سرک مثل همیشه ترافیک داشت و روان روان به شهرنو رسیدیم. بیروبار
عجیبی بود، مقابل هر گلفروشی مردان زیادی صف بسته بودند تا گل بخرند. در
دلم گفتم حتما چیزی شده.
هنوزم در فکر بودم که دریور صدا کرد دفتر رسیدیم. نی که دلت کار نمیشه چطو؟
تبسیم کرده گفتم نه اینطور نیست. پایان شدم و داخل دفتر شدم. متفاوتتر از
روزهای دیگر همکارانم آراستهتر بودند و لباسهای شیکشان را بر تن کرده
بودند. با همکارانم احوالپرسی کردم و مشغول شدم به کارم.
لحظات بعد یکی از همکارانم صدا کرد که در اتاق کنفرانس همه جمع شدهاند و
شما هم تشریف بیاورید که همه منتظر شمااند. با خود گفتم من که از جلسه
آگاهی ندارم و آجندای جلسه هم با من شریک نشده، حتما کدام موضوع عاجل و
اضطراری است. رفتم داخل اتاق کنفرانس همه خوش و خندان ایستاده بودند و
گلهای تزیین شده هم در دستانشان بود. در گوشه از اتاق یک میز که رویش با
سرمیزی سفید تزیین شده بود و بالای آن یک کیک مقبول و زیبا بود، قرار
داشت. عقب میز یلدا جان، سمیرا جان و فرحت جان همکارانم ایستاده بودند و
تبسم بر لبانشان نشانگر اوج خوشیشان بود.
یکبار همه صدا کردند «هشتم مارچ روز جهانی زن» مبارک!
همه به خانمها گل هدیه دادند و با کف زدن کیک را توته و به همه تقسیم
کردند. از اینکه من غافلگیر شده بودم و تحفه نداشتم خجل شده و از
یلداجان، سمیرا جان و فرحت جان معذرت خواستم و روانه دفتر کاریام شدم. در
طول روز در صفحات اجتماعی، رادیو و تلویزیون شعرها و نوشتههای زیادی در
وصف زنان نشر میشد. «زن مادر است، خواهر است، همسر است. زن مقدس است. زن
جایگاهی رفیعی دارد و اسلام زنان را مکمل دین شوهرانشان کرده است. زن
فرشته نجات و صلح است. زن موجود آسمانی است.»
خوشی عجیبی داشتم که زنان افغانستان آزادی و عزت یافتند، مردان به زنان
احترام عجیبی قایل شدهاند و آن هم در یک شب این همه ظلم و ستم و بیچارگی
زنان خاتمه یافته.
شام شد و روانه خانه شدم. ناوقت شب به بستر خواب رفتم و فردا با بیدار شدن
از خواب دوباره به فیسبوک سر زدم، دیدم گویی دوباره انقلاب شده. فیسبوک
دیروز با امروز زمین تا آسمان فاصله داشت. اصلا باورنکردنی بود. صفحات
خبری از تجاوز بر زنان نوشته بود و صفحات دیگری علیه زنان میگفت و زنان را
اشاعهگر فساد میدانستند.
وقتی که باز هم سوی دفتر میرفتم، زنان زیادی را دیدم که در گوشههای سرک
تگدی میکنند و تعداد مردان موتر سوار هم حرفهای بسیار رکیکی نثارشان
میکنند.
دیگر نه گلفروشی بیروبار دیروز را داشت و نه هم کیک فروشی. نه زن
مادر بود و نه هم زن خواهر بود و نه هم زن همسر بود- نه زن مقدس بود و نه
هم کسی به زن احترام قایل بود- زنان در کنار خیابانهای شهر مورد آزار و
اذیت عابرین سوار و پیاده قرار میگرفتند و دیگر رادیو هم هوای دیروز را
نداشت؛ نه کسی به زن شعر میسرود و نه هم کسی از زن وصف میکرد.
به دفتر رسیدم و متوجه نگاههای هوسبرانگیز همکاران مرد بهسوی خانمها
در دفتر شدم، دیگر لبان خانمهای زیباروی که دیروز کیک را توته میکردند
تبسم نداشت. باز هم از اینکه مرد هستم و زنان در کنارمان احساس آرامش و
امنیت نمیکنند، از یلداجان، سمیرا جان و فرحت جان معذرت خواستم.
امروز بود که در دفتر از خواب بیدار شدم و دیدم نه انقلابی شده و نه هم
چیزی تغییر کرده- نه به مردان الهامی شده و نه هم فرهنگی تغییر یافته.
دیروز هشتم مارچ بود و تشریفاتی بیشتر آنهم برای سودجویی از وجود و حقوق
زن نبود. آن همه چیزهایی که دیروز دیده بودم رویا بود- از همان رویاهایی
که همیشه رویا ماند و هیچگاهی تحقق نیافت.
انتهای پیام/