وی می گوید: مادرم فكر مي كرد همه چيز با پول و امكانات حل ميشه ، همه چيز رو توي دانشگاه رفتن و مدرك گرفتن مي ديد. بيچاره بابام هم كه صبح تا شب درگير كار و بار خودش بود. دلش مي خواست توي زندگي چيزي كم نداشته باشم اما...
دختر جوان آهي كشيد و با صدايي پر از بغض افزود : با هزار بدبختي وارد دانشگاه شدم. از همون اوايل ورودم با سمانه و مريم آشنا شدم. هرسه حرف همديگه رو خوب مي فهميديم چون همگي يه درد مشترك داشتيم ""توقعات بيش از حد والدين و چشم و هم چشمي هاي معمول "".
نه ازنظر مالي مشكلي داشتيم و نه امكاناتمان كم بود ، هرچيزي كه مي خواستيم برامون فراهم بود . اوايل خودمون بوديم و درس ، كتاب و فعاليت هاي علمي ، تا اين كه با مهسا آشنا شديم...
مهسا دانشجوي اخراجي بود كه به دليل مسائل اخلاقي و اعتياد به مواد مخدر از دانشگاه اخراج شده بود اما هر از گاهي به صورت پنهاني وارد خوابگاه مي شد و شب را آنجا مي گذراند....
هرچقدر كه بيشتر زمان مي گذشت مهسا به ما نزديك تر مي شد ، انگار كه مي دونست هر سه يه چيزي تو زندگي كم داريم... انگار نقطه ضعف زندگيمون رو پيدا كرده بود...(عدم توجه والدين و خلأ عاطفي)
هميشه بهمون سركوفت مي زد و مي گفت : شما عرضه هيچ كاري ندارين ، فقط سرتون تو كتابه ، چرا يه كم به خودتون نميرسين ، پس تفريح و سرگرمي چي ميشه؟؟؟؟
وسوسه هاي شيطاني او باعث شد كه كم كم تحت تأثير او دل از درس ودانشگاه بكنيم و مشغول خوشگذراني و تفريحات كاذب بشيم. روز به روز بيشتر در منجلاب عيش و نوش غوطه ور مي شديم تا اينكه مهسا اون پيشنهاد لعنتي رو داد:
""حمل مواد مخدر از شهرستان هاي جنوبي به سمت مركز استان""
اولين بار كه اين پيشنهاد رو داد ، هر سه خشكمون زد. هيچوقت فكرشم نمي كرديم اون دختراي ساده و مظلومي كه حتي به قول خودمون ""آفتاب و مهتاب هم نمي ديدشون"" يه روز بخوان دست به چنين كار زشت و پليدي بزنن.
اوايل مقاومت مي كرديم. حتي فكر كردن به اين موضوع هم برامون غيرقابل تصور بود چه برسه به اينكه بخوايم بهش عمل كنيم...
هميشه فكر مي كردم هر كسي كه وارد منجلاب قاچاق مواد مخدر مي شه حتماً يه مشكل مالي داره و يا تأمين مخارج زندگي براش خيلي سخته اما فكرشو نميكردم كسي براي خوش گذروني و تأمين مخارج رفيق بازي و.... دست به اين كار كثيف بزنه....
بيشترين چيزي كه آزارم ميده اينه كه هيچكدوم از ما از نظر مادي هيچ چيزي توي زندگي كم نداشتيم ، كافي بود اراده كنيم تا هرچي كه مي خواستيم برامون آماده بشه اما همه چيز پول و ماديات نبود ""ما توجه و محبت مي خواستيم كه جاش توي زندگيمون خيلي خالي بود ، محبت واقعي....""
بعد از يه مدت به خواسته ي مهسا تن داديم. همون جوري كه از ما خواسته بود عازم مناطق جنوبي استان شديم. از قبل با رابطي كه اونجا داشت هماهنگ كرده بود. همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد ، به هركدوم از ما يه كيف حاوي مواد مخدر داد و گفت بدون فوت وقت بايد اونارو به مقصد برسونيم.
هنوزم باورم نمي شد كه به راحتي حاضر شده بوديم به اين خفت تن بديم. هر سه سوار تاكسي شده و راه افتاديم. اينقدر ترس و اضطراب داشتيم كه هر لحظه خودمون رو توي چنگال قانون مي ديديم. تا اينكه به ايستگاه بازرسي رسيديم .
اینجا پایان خط اعتماد سه دختر جوان به دوست ناباب شان است،زندان وتاریکی ومهر سوپیشینه در پرونده زندگی!
دختر جوان با نگاهي غم بار گفت: هر فردي بايد حواسش رو جمع كنه. بعضي از اشتباه ها رو مي توان جبران كرد . ولي بعضي از خطاها كه از يك نقطه كوچك هم شروع مي شن ممكنه عواقب خطرناك و غير قابل جبراني در پي داشته باشن.
مسئله مهم اينه كه وقتي گرفتار اين بلاها مي شوی قبح ديگر خطاها
و كارهاي خلاف هم برایت ريخته مي شودو ابايي نداري كه چكار مي كنی.
هميشه با خودم فكر ميكنم كه اگه ما قدرت نه گفتن رو داشتيم هيچوقت به اين سادگي گرفتار رفقاي ناباب نمي شديم....
نويسنده: ستوان دوم "حسين سعيدي" – معاون اجتماعي شهرستان رودبارجنوب استان كرمان
انتهای پیام/ح