به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* بهنظر شما من در این خدمت سربازی شهید میشوم؟
جبرئیل حیدریان پسرعمه شهید علیرضا معصومی بیان میکند: درون علیرضا سرشار از مردانگی و شرف بود و برای او سیاه و سفید، سرمایهدار و فقیر معنایی نداشت، برای همه مردم احترام خاصی قائل بود.
زمانی که در جبهه حضور داشت برای همدیگر نامه مینوشتیم، در بیشتر نامههایش مینوشت بهنظر شما من در این خدمت سربازی شهید میشوم؟
آنقدر مودب بود که هر کس با او در حال صحبت بود، به نشانه احترام و ادب دستش را تا پایان صحبت طرف مقابل روی سینه میگذاشت، همیشه در احوالپرسیها پیشتاز بود، تودلبرو، مهربان، خوشزبان و خوشتیپ هم بود.
به او همیشه میگفتم اگر در خدمت سربازی کسی خصوصیات تو را داشته باشد، خدا او را میبرد و شهید میشود.
علیرضا هم در جوابم میگفت: «خدا چقدر مهربان و باگذشت است که بنده خطاکار و گناهکار خود باز هم انتخاب میکند؛ من خیلی گناه و اشتباه کردم، چهطوری میخواهم شهید شوم، من با شهادت کیلومترها فاصله دارم.»
به علیرضا میگفتم: «علیرضا جان! فقط یک لحظه سیم ارتباطی انسان و خدا وصل شود، ارتباط دلی ایجاد شود، خدا گلهای زیبای خود را میچیند؛ به گذشته خود نگاه کن، به حال خود فکر کن که با خدا چه عهدی بستی.»
آخرها میگفت نماز را سفت گرفتم، چقدر نماز خواندن لذت دارد، چقدر قشنگ است، چقدر آرام میکند دل را، حال عجیبی به انسان میدهد.
آمده بود مرخصی؛ آمد به منزل ما و گفت: «این آخرین مأموریت من است، اگر با این حال خوب خودم که آن را لمس میکنم و نیروی مضاعفی که در من ایجاد شده به جبهه بروم دیگر برگشتی در کار نیست و این مأموریت آخر من است و خدا مرا انتخاب کرده است.»
در سلام کردن به دیگران همیشه پیشی میگرفت و سعی میکرد اسم افراد را با پسوند جان صدا کند، جز حرف راست از او چیزی نشنیدیم و از همان کودکی هیچوقت دروغ نمیگفت، تمام سعی و تلاش خود را میکرد تا نماز خود را در اول وقت بهپا دارد.
بسیار زحمتکش و اهل کار بود، از همان نوجوانی قبل از اینکه به خدمت سربازی برود، مشغول بهکار بود و تلاش میکرد خرج زندگی را خودش دربیاورد.
او نیمی از پولی را که بهدست میآورد به خانوادهاش میداد و نیمی دیگری را بدون اینکه کسی خبر داشته باشد، به مستمندان و فقیران میداد و تمام سعیش را میکرد تا به نیازمندان از لحاظ مالی کمک کند.
همیشه نسبت به مسائل اخلاقی تأکید داشت و به خواهران و خانوادهاش توصیه میکرد، حجاب را رعایت کند.
علیرضا خدمت سربازی را با تمام عشق انجام داد و با توجه به اینکه در زمان جنگ بهعنوان سرباز در جبهه حق علیه باطل خدمت میکرد، آن را یک تکلیف شرعی میدانست و به دوستان توصیه میکرد حتماً به خدمت بروند.
به گزارش فارس، شهید علیرضا معصومیگرجیمفرد، فرزند عباسعلی و بنین در 27 آبان ماه 1343 در بهشهر دیده به جهان گشود و بهعنوان سرباز تکاور از لشکر 23 نیروی مخصوص نوهد ارتش جمهوری اسلامی ایران در 17 شهریور 1364 در منطقه حاجعمران بر اثر اصابت ترکش به بدن جام شهادت را سرکشید.
* موافقت فرمانده بعد از تستهای مختلف
جواد داوری از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس میگوید: با توجه به اینکه سن شهید سیدعلیاکبر حسینی کم و کوچکاندام بود ولی از شجاعت و شهامت بسیار بالایی برخوردار بود.
هنگامی که قرار شد گردان ما برای شرکت در عملیات کربلای پنج از هفتتپه به شلمچه اعزام شود، فرمانده گردان گفت: «حسینی باید در هفتتپه بماند.»
وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: «بهخاطر جثه کوچک او.» اما شهید سیدعلیاکبر ناراحت شد و اصرار داشت که در عملیات شرکت کند که در نهایت فرمانده گردان بعد از تستهای مختلف بدنی و رزمی، موافقت کرد که ایشان در عملیات شرکت کند.
سرانجام با شرکت در عملیات و رشادتهای بسیار در صبح نهم بهمن 1365 به کاروان شهیدان پیوست.
بنابر این گزارش؛ شهید سیدعلیاکبر حسینیکوهستانی فرزند سیدرسول و زینب که در 28 شهریور ماه 1349 در بهشهر بهدنیا آمد، در 9 بهمن ماه 1365 بهعنوان نیروی پیاده از لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات کربلای 5 در دشت خونین شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و شکم به شهادت رسید.
* اگر قرار بودیم بمانیم، شهرستان میماندیم
محمدزمان کرمی از رزمندگان لشکر پرافتخار 25 کربلا اظهار میکند: در هفتتپه بودیم که بچههای محل به هفتتپه آمدند، درمیان آنها شهید مظفر نوروزعلی و حسنآقا ساداتنژاد هم بودند که یک مرتبه توسط علینقی اباذری فرمانده محور خبر رسید که از هر گروهان دو نفر بهعنوان نگهبان بمانند بقیه بچهها آماده شوند برای اعزام به خط.
هرچه به مظفر و حسنآقا ـ که هنوز آموزش ندیده بودند ـ اصرار کردیم که بمانید، نپذیرفتند، گفتند: «ما برای جنگیدن با دشمن آمدیم، اگر قرار بود بمانیم، شهرستان میماندیم.»
بالاخره به همراه ما آمدند، من قبل از شهر فاو از کامیون حامل نیروها پیاده شدم و به دوستانی که در عقب کامیون نشسته بودند اعلام کردم که دیگر اینجا راه برگشتی وجود ندارد، هرکسی میخواهد، برگردد.
بچهها با گریه گفتند تا خون در رگانمان جاری است، مقاومت میکنیم، پس از اظهار این مطلب به بچهها، سوار جلوی کامیون شدم.
به شهر فاو رسیدیم که مستقیماً با دشمن درگیر شدیم، وقتی که کامیون درحال برگشت بود، راننده و فرزندش که اهل قم بودند، توسط هواپیما بمباران و شهید شدند، هنوز پیکر آنها بهدست خانوادهشان نرسیده است.
شهید مظفر هم در آنجا به شهادت رسید و حسن ساداتنژاد نیز به اسارت دشمن درآمد.
منبع: فارس
انتهای پیام/