به گزارش خبرنگار
حوزه رادیو تلویزیون گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛ حامد عنقا نویسنده تلویزیون به مناسبت روز پدر خاطرهای را از دوران خود گفت.
من و پدربزرگم
گفت: بگو یا علی و بلند شو ...
این اولین جملهای است که در هزار توی خاطرات بیاد دارم. کودک نوپایی که تازه یاد گرفته قدم از قدم بردارد و هنوز پاهایش توان و جای آن را ندارد که او را از جایی به جایی برساند. ریش تُنکُ و موهای مجعدش وقتی با آن لبخند همیشگی همراه است. چهره مرد قدرتمندی را در چهارچوب در میسازد که نهیبش تا امروز در ذهن آن کودک نوپا مانده است. کودکی که حتی نمیداند یا علی یعنی چی. یعنی کی.
برای من توفیق کمی نبود که در غیاب یک خانواده شبیه دیگر خانوادهها در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ رشد کنم. هر چند که پدرم همیشه مانند عقابی از بالای سرم مراقب بود و همهی هنرش این بود که این مراقبت به چشم نیاید.
دوران کودکی و نوجوانی من در کنف حمایت مردی گذشت که چند خصیصه مهم داشت. مهمتریناش عشق به سیدالشهدا بود. من بچه بودم و تازه معنای نوکر را فهمیده بودم و در خیال کودکی گمان میکردم شغل پدربزرگ من حاج سیفالدین عنقا نوکری سیدالشهداست. در خیال کودکی کمی از این رنجیده بودم که پدربزرگم، مردی که بسیاری برای رفع حوائج و مشکلات خود در چوبی خانهاش در یکی از قدیمیترین محلههای تهران را میزدند خودش یک نوکر است. هر چند که مدت زمان زیادی لازم نبود تا بفهمم این نوکری چه سلطنت بیزوالی است.
از آن سالها گذشت. من هنوز از نگاه اطرافیان نوجوان و تازه جوانی بودم که وقت خودم را در میان کتابها و مجلات و فیلمها تلف میکردم و به فکر آیندهام نبودم. ولی فقط او بود که همیشه در میان جمع وقتی درباره من حرفی به میان میآمد سرش را بالا میگرفت و میگفت آقا حامد نویسنده است. باعث افتخار ماست و آن روزها من هنوز کلمهای هم روی کاغذ نیاورده بودم. شاید اگر این احساس تفاخری که در او بود را نمیدیدم هیچ گاه این جسم سخت بر روی کاغذ نمیرقصید. و من نویسنده شدم.
در این همه سال نفس به نفساش بودم. غرور جوانی همیشه مانع است تا بتوانی به راحتی به پدرت به مادرت پدربزرگ و مادربزرگت بگویی دوستشان داری. خودخوری میکنی. فکر میکنی نباید این را به زبان آورد و من نیز از این قاعده مستثتنی نبودم.
حتی وقتی مورد نقد مادربزرگم قرار میگرفت و من در دل شادمان از این همه رهایی و سبکیاش بودم. اینکه به محض ارادهاش خوابش میبرد و خودش این را از بهترین نعمات الهی میدانست.
در سالهای بیماریاش، در همین اواخر مدام به فکر این بودم چگونه پاسخ همه این سی و چند سال را بدهم. نوروز سال 94 مشغول نوشتن «تنهایی لیلا» شدم. ناگهان شخصیت حاج سیفالدین شکل گرفت که اکبر زنجانپور آن را جان داد و این نزدیکترین شکل به واقعیت پدربزرگ من بود.
دلیل آنکه پس از سالها قلمم به کاری عاشقانه کشیده شد داستان لیلا و محمد نبود. داستان سیفالدین و شریفه خانم بود. انرژی خوبی سر نوشتن این کار داشتم. ولی نمیدانستم که این میشود آخرین پرده این زندگی.
حال پدربزرگم آن قدر خوب نبود که بتواند حاج سیفالدین را در صفحه تلویزیون ببیند و این شد بزرگترین حسرت زندگی من. وقتی محمدحسین لطیفی قسمت آخر به علت مشکلات تولیدی ناچار شد به جای اکبر زنجانپور از تصویرش که کنارش نوار سیاه گذاشته بودند استفاده کند دلم هری ریخت حتی باعث دلخوری من و لطیفی شد. سعی کردم آن را نشانهای نگیرم ولی بهمن ماه که خیلی وقتها برای من از بهترین ایام زندگی بود با یک خبر شد تلخترین ماه همه عمر. پدرم زنگ زد و گفت خودت را به خانه برسان. غم نهفته در کلامش او را بینیاز کرد که همه خبر را به من بگوید و امسال اولین روز پدری است که پدربزرگم با لبخند و ظرف شیرینی در انتظارم نیست و من دعا میکنم خداوند سایه پدرم را مستدام بدارد و پدربزرگم را به نوکری سیدالشهدا بپذیرد. من هیچکس نیستم حتی نویسندهای که او میخواست. ولی یک چیز را تا به آخر با خود خواهم داشت و آن را به صدرا پسرم منتقل خواهم کرد. همین. وقتی که زمین خوردی بگو یا علی و بلند شو.
یاعلی
حامد عنقا
انتهای پیام/