به گزارش خبرنگار
گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اهواز؛ اسفندماه سال 64 درمنطقه عملیاتی والفجر 8 بودیم من و بهمن همراه چند تا از بچه های دیگه برای کسب یه سری اطلاعات و بررسی منطقه اروند کنار از بقیه جدا شده بودیم، که دشمن شناساییمون می کنه و درحلقه محاصره قرار می گیریم.
به غیر از یه نارنجک و چند فشنگ ، مهمات دیگه ای برامون نمونده بود.
چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم و بعد من شروع به صحبت کردم خوشحالم که درراه جهاد برای حفظ خاک وطن ورضای خدا جنگیدم از کسانی که منو می شناختن حلالیت بگیرید.
بقیه بچه ها هم یکی یکی شروع به صحبت کردن حرف هایی که شاید آخرین وصیت هرکدوم از مابود.
نوبت به بهمن رسید برگه ای از داخل جیب پیراهنش بیرون آورد وگفت: اگه خدا خواست و شهید شدم به دست خانوادم برسون.
من و بهمن عضو بسیج محلمون بودیم با شروع جنگ دوره ی آموزش نظامی رو گذروندیم و عازم جبهه های جنوب شدیم.
یه شب که آتیش هر دو طرف سنگین شده ومن بدجوری زخمی بودم به بهمن وصیت کردم بهمن لبخندی ز دو گفت: خیالت راحت، نور بالا نمی زنی ولی حالا بهمن بدجوری نوربالا می زد.
تصمیم گرفتیم تا آخرین فشنگ بجنگیم پلاک ها رو از دور گردنمون باز کردیم و به دست حسن ، یکی از بچه ها که همراهمون بود دادیم.
سعی کردیم دشمن رو سرگرم کنیم تا شاید نیروها برسن.
نفراول ضامن نارنجکشو کشید و یا علی گویان، به طرف تیر بارچیه مقابل پرتاب کرد از قطع شدن صدای رگبار خوشحال شدیم و الله و اکبر گفتیم، که ناگهان جسم بی جان حسن هم به زمین افتاد.
مدتی بعد ، نفر دوم وسوم هم به خدا رسیدند من موندم و بهمن.
دشمن هر لحظه حلقه محاصره رو تنگ تر می کرد اسلحمو آماده کردم که بهمن دستم و گرفت و گفت: ادامه راه با تو بعد ، شروع کرد به تیر اندازی.
چند بعثی به زمین افتاد اشک حلقه ی چشم هام رو پر کرده بود و فریاد الله واکبر می زدم. چند ترکش به بدن بهمن اصابت کرد و به زمین افتاد.
به زحمت خودم روبهش رسوندم و سرش رودر بغل گرفتم لبخندی زد وگفت: ادامه راه با تو منتظر اسیر شدن بودم، که صدای تیر اندازی وتانک ها از هر طرف به گوش می رسید.
دشمن عقب نشینی کرد و باخون بچه ها منطقه روپس گرفتیم و حالا هنوزهم ادامه ی راه، با ماست.
زادگاه شهید بهمن مردانی شهرستان ایذه است و اروند کنار محل پرواز وی.
نویسنده:دشتستانی
انتهای پیام/و