اوایل وقتی برای فیلمبرداری می خواستم برم جبهه، صبح روزی که می خواستم بروم، مادرم بلند می شد، خواهرهایم بیدار می شدند و همه من را با مراسم اشک ریزان تا دم در بدرقه و راهی می کردند. ما باید می رفتیم داخل یک پادگان و از آنجا می رفتیم به جبهه. گاهی تا ظهر آنجا علاف می ماندیم، ظهر می گفتند امروز لغو شد و بروید فردا بیایید. ما هم می آمدیم خانه، همه خوشحال و شاد می شدند و شب هم شام خیلی خوبی بود. فردا صبح دوباره این ماجرا تکرار می شد. منتهی با یک پرده ضعیف تر؛ مثلا مادر دوباره من را از زیر قرآن رد می کردو آب پشت سرم می پاشید ولی خواهرها مثلا یکی شان غایب بود. یادم نمی رود، دیگر یک وقت شد که فقط مادرم از زیر لحاف گفت: "پسرم انشاالله سلامت باشی، رفتی؟" و من می گفتم بله، رفتم. البته این جوری حس راحت تری داشتم؛ این که الان دارم می روم، دیگر کسی کاری به کارم ندارد. دیگر خسته شده بودند.
انتهای پیام/