آمدیم از سمت سیم خاردار دور پادگان بیرون بریم که جلوتر از ما یک نفر رفت روی مین و منفجر شد. سیّد گفت: «دور تا دور پادگان مین کاری شده بیا از در بیرون بریم.»

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛غلامرضا عبدیان از جمله رزمندگان گردان ادوات لشکر10 سیدالشهدا(ع) است. او در خاطره‌ای روایت می کند:«من وقتی  به تیپ حضرت سیدالشهدا (ع) آمدم  آن زمان تیپ در پادگان ابوذر مستقر بود و از کارگزینی معرفی گرفتم برای حضور در گردان ادوات. رفتم پیش برادر فلکی. پرسید: «کجا دوست داری بری ؟» گفتم: «پیش بچه مَحلِّمون سیّد عبّاس موسویان.» گفت: «اوه اوه، خودش کم بود بچه محلّش هم اومده.» خلاصه من را به واحد توپخانه که سیّد عبّاس هم اونجا بودم معرفی کرد. اصلاً نمی‌دانستم توپخانه چیست، فقط رو حساب سیّد عبّاس به آن‌جا رفتم.آن موقع مسئول واحد، پاسدار وظیفه‌ای بود به نام عباسی. بچه‌هایی هم مثل قورچیان، سلمان ایزدیار، حسن توسلی هم تو واحد بودند.

چند روزی گذشت. یک روز سیّد عبّاس گفت: «من میرم حمام تو برای من آب داغ کن و بیار». توی پادگان ابوذر همه حمام‌های داخل ساختمان‌ها را بسته بودن فقط یک حمام عمومی بود که همه می‌رفتن آنجا ولی واحد ما چون طبقه بالا بود بچه‌ها حمام را درست کرده بودند و با گرم کردن آب می‌شد که یک دوش گرفت. من یه قابلمه آب داغ درست کردم و ریختم توی تشت و دادم به سید. او هم شروع کرد به کف مالی و شستشوی خودش.

من رفتم قابلمه دوم را آوردم تا آن را با آب سرد وِلَرم کنم که صدای شیرجه هواپیماهای عراق را شنیدم و با بمباران سمت انبار مهمات پادگان من قابلمه را گذاشتم زمین و به سیّد عبّاس گفتم: « بُدو  سید که بمباران دارن می‌کنن!» و رفتم پایین.  پله‌ها را چهار تا یکی می‌کردم و می‌رفتم پایین رفتم دیدم دود کدام سمت است که بروم و به مجروحان کمک کنم.

 دیدم بازم صدای هواپیما می‌آید. آسمان را نگاه کردم دیدم بله در دسته‌های 6 تایی برای حمله پرواز می‌کنند. یکی از هواپیماها را که فکر می‌کنم «میگ» بود شیرجه زد به سمت ساختمان ما. من رفتم به سمت ساختمان جلوی گردان خودمان که دور آن از لبه سیمانی تا کف زمین دو متری گُود بود.پریدم داخل آن و در گوشه‌ای زانوهایم را بغل کردم  و جان پناه گرفتم که اگر بمباران کرد من ترکش نخورم که متوجه شدم ساختمان بغلی را بمباران کرد که کاملاً یه طرف آن خراب شد. در همین موقع بود که من شنیدم صدای آی وای می‌آید. نگاه کردم دیدم یک نفر از این دیوار دو متری پریده و پایش شکسته و استخوان پایش از گوشت بیرون زده و خونریزی می‌کند.

او را کنار کشیدم و گفتم که  صبر کن تا برم کمک بیارم. آمدم بیرون و آمبولانس را پیدا کردم و با بهیار این بنده خدا را گذاشتم توی  بِرانکارد و بردیم به سمت ماشین و گذاشتیم داخل آمبولانس و او را  برای درمان منتقل کردند. من آن موقع دوباره یاد سید عباس افتادم. آمدم به سمت ساختمان که دیدم سید عباس با یک زیر پیراهن یک چفیه دور گردنش و یک شلوار کردی با یک کفش کتانی جلوی ساختمان ایستاده است.

دستای خونی را نشانش دادم و گفتم: «سید من رفتم یه بنده خدایی مجروح شده بود ، گذاشتم تو آمبولانس و بردنش.» داشتم این توضیحات را می‌دادم که چی شد که عراقی‌ها یک بمب دیگر پشت ساختمان ما زدند. در اطاق واحد تدارکات از داخل کنده و پرت شد درون محوطه و همه لوازم تدارکات هم بیرون ریخت. همه قوطی کنسرو و کمپوت هم نقش زمین شد.

در آن شرایط بحرانی سید رفت چند تا قوطی برداشت و آورد و باز کرد و شروع کردیم به خوردن. یک بسیجی هم سه روزی بود که معرفی شده بود به ادوات بنام حسین حیدری. او هم نشست کنار ما مشغول خوردن شد. با او صحبت می‌کردیم که «بچه جون تو برای چی اومدی اینجا برو بشین درسِت رو بخون » خلاصه ما این گوشت  تُن ماهی‌ها را برمی داشتیم و می‌خوردیم و سید عباس می‌گفت:« ببین به بچه‌ها غذا درست و حسابی نمیدن بخورن اینجوری میشه، حَقِّشونه  این بچه‌های تدارکات.» می‌گفتیم  و می‌خوردیم. سید وقتی دید که بمباران تمام نمیشه گفت: «دیگه اینجا جای ما نیست بیا برویم» آمدیم از سمت سیم خاردار دور پادگان بیرون بریم که جلوتر از ما یک نفر رفت روی مین و منفجر شد. سید گفت ":«دور تا دور پادگان مین گذاری شده بیا از در بیرون بریم.» رفتیم سمت در پادگان چون همه داشتن فرار می‌کردن شلوغ بود .

آمدیم بیرون همه داشتن به سمت کوه روبرو فرار می‌کردن که هواپیماها آنجا را هم بمباران کردن و حسین حیدری هم آنجا شهید شد. سید گفت: «بیا بریم سمت پادگان، ماشین سوار شیم و بریم سرپل ذهاب.» آمدیم توی جاده  و هواپیماها هم شیرجه می‌گرفتن 6 تا 6 تا، ول کن هم نبودند  مثل اینکه بنا داشتن منطقه را با خاک یکی کُنَن و بعد بروند.

با بمباران  و کالیبر،هواپیما بچه‌ها رو می‌زدند. ما رفتیم زیر یکی از این پل‌های زیر جاده سنگر گرفتیم تا بمباران تمام بشود. شب شد سید گفت : «بریم.» گفتم:«کجا ؟» ادامه داد: « بریم پادگان الله اکبر» پرسیدم: «چرا ؟» جواب داد:«اینجا دیگه سر و صاحب ندارد.» آمدیم بیرون اما دژبانی سرپل ذهاب جلوی ما را گرفت و کارت می‌خواست که سید گفت: «چیزی نداریم فقط این کارت پلاک دستمونه» دژبان هم  آنها را از ما گرفت که بعداً  برویم بگیریم خلاصه آمدیم پادگان الله اکبر. یک گوشه‌ای نشسته بودیم که دو نفر داشتن صحبت می‌کردن که سید گفت: «صدا آشنا است.» رفتیم جلو که دیدیم رضا شاه محمدی و جواد توکلی  دارند با هم حرف می‌زنند. سلام کردیم و داستان را گفتیم  که رضا شاه محمدی گفت: «ما داریم می‌ریم جنوب شما هم بیایید با ما بریم.» و با آنها راه افتادیم چهار نفری توی خودرو تویوتا رفتیم دوکوهه.

منبع: ایسنا

انتهای پیام/


اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.