به گزارش
گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهید امیر سیاوشی شاه عنایتی دو سال با همسرش ریحانه قرقانی عقد كرده بودند عشق و علاقه بین این دو آن قدر زیاد بود كه همه آرزوها و برنامههای چند سال آینده زندگی شان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند اسمش محمدطاها باشد و دخترشان را نازنین زهرا بگذارند.
امیر مثل خیلی از تازه دامادها عاشق زن و زندگیاش بود اما درست در زمانی كه میخواستند زندگی مشتركشان را زیر یك سقف آغاز كنند، همه داشتههای دنیایی را رها كرد و در اعزام به سوریه شهید شد. آنچه در پی میآید روایتی است از زندگی عاشقانه شهید امیر سیاوشی شاهعنایتی از زبان همسرش ریحانه قرقانی
زندگی به رسم شهدا
من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساكن محله چیذر بودیم. یك محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد 15 خرداد سال 1367بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح كرد.
امیر خادم امامزاده علی اكبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ 13خرداد ماه 1392با هم عقد كردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگیمان را شروع كنیم كه به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشتركمان آسمانی شد.
من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یك سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگیمان را شروع كنیم. یك زندگی ساده به رسم و سبك زندگی شهدا. همیشه میگفتیم كیفیت بهتر از كمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است.
شاگرد ممتاز
امیر از تكاوران نیروی دریایی سپاه بود و از شاگردان شهید محمد ناظری. یك شاگرد نمونه و ممتاز. امیر از طرف بسیج اسلامشهر به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم اعزام شد. این راهی بود كه خودش انتخاب كرد. بعضی وقتها نیاز نیست تا عزیزت حرفی بزند باید حرف دلش را بیصدا بشنوی. باید گوش جان بسپاری.
گارد حفاظت كشتیها
شغل امیر طوری بود كه به عنوان گارد حفاظتی كشتیها به مأموریتهای برون مرزی میرفت. همیشه احتمال شهادتش بود اما هیچ وقت از شهید شدن با من حرفی نمیزد اما چند ماه آخر گاهی حرفهایی میزد كه همیشه با واكنش، اشك و اعتراض من روبهرو میشد. چند باری كه گفت دوست دارد شهید شود من دلخور میشدم و میگفتم حق نداری زودتر از من بروی.
وقتی بیتابی من را میدید، میگفت: بسیار خب! شهادت لیاقت میخواهد، پس خودت را ناراحت نكن. سرش را خم میكرد و میگفت اصلاً با هم شهید میشویم و میخندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری كه شرایط كارش ایجاب میكرد، ناراحت بودم. حتی زمانی كه داخل خاك خودمان به مأموریت میرفت امكان نداشت دو ساعت از هم بیخبر باشیم. همیشه یا زنگ میزد یا پیام میداد كه حالش خوب است و نگرانش نباشم.
من ماندم با همه بیتابیام
ما هر شب با هم بیرون میرفتیم. اگر نمیتوانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من میآمد و با هم ناهار میخوردیم. یك روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم كه امیر گفت میخواهد به هند برود و این سفر یكباره پیش آمده است. در اصل میخواست به سوریه برود و نمیخواست به من بگوید كه قرار است كجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین كمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشتهام كه حالا داشت به سفر كاری میرفت و من بودم با همه بیتابی زنانهام.
غبطه دوستان
همسرم همیشه پیگیر اخبار جنگ در سوریه بود و غبطه دوستانش را میخورد كه آنها برای جنگ میروند. به من هم میگفت خیلی دوست دارد برود اما من مخالفت میكردم. میگفتم بگذار حداقل یك مقدار طعم زندگی را بچشیم، یك مقدار با همدیگر باشـیم آن وقت از این حرفها بزن. اما یكدفعه رفت... انگار شهادت را خیلی بیشتر از من دوست داشت. البته دلیل اینكه به من نگفت دقیقاً كجا میرود، به این خاطر بود كه نمیخواست من نگران شوم و استرس داشته باشم. آخر نگرانیهای من بیش از حد توان و نفسگیر بود.
راستش با هر بار مأموریت رفتن امیرم من هم از این دنیا كنده میشدم و با آمدنش بر میگشتم. من حس نگرانی شدید در وجودم داشتم كه این حس در وجود همسرم خیلی بیشتر دیده میشد.
ما با هم قرار گذاشته بودیم اولین نفر و آخرین نفری باشیم كه همدیگر را میبینیم و صدای هم را میشنویم. فقط كافی بود دو ساعت از او بیخبر باشم. همه زندگیام استرس میشد.
در مأموریتهایش هم در خطر بود، ولی سعی میكرد من وارد آن فضای كاری و سختش نشوم. همیشه خواب میدیدم كه گلوله خورده و خونین شده است. وقتی از مأموریت بر میگشت احساس میكردم دوباره نفس میكشم و خیالم راحت میشد.
زود او را خریدند
بار آخر كه گفت هند میرود و در واقع سوریه میرفت، اشكهایش را دیدم، لرزش دستانش را لمس كردم. به من سفارش كرد كه هوای خودم را داشته باشم، نكند بیمار شوم. گفت نیایم ببینم غصه خوردهای و مثل همیشه لاغر شدهای. خودت را خوب نگه دار. مراقب خودت باش. امیر به هیچ كس نگفت كه كجا میرود. همسرم پنجم آذر سال 1394 اعزام شد و 29 آذرماه سال 1394به شهادت رسید. حضرت زینب (س) خیلی زود او را خرید.
بازوانی برای كسب رزق حلال
همسر شهید بودن، یك حس ویژه است. درعین حال كه همسرت را از دست دادهای میدانی زنده است. دركنارت است و همراهت است. میدانی زندگیات را نظارهگر است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو میگذرد. گرمای دستش دیگر نیست ولی همیشه دستگیرت است. نیست ولی با شادیات خوشحال است و با غمت دلگیر میشود. قلبش نمیزند ولی همیشه احساسش زنده است و میتوانی همیشه خانمش باشی. كسی او را پشت سرت نمیبیند ولی میدانی محكمترین حامیات است.
امیر خیلی تنومند و ورزیده بود، گاهی میگفتم من به این بازوها افتخار میكنم چون با همین دستها روزی حلال برای زندگیمان تأمین میكنی. یك بار گفت این بازو جان میدهد برای تیر خوردن، آن هم تیر خوردن برای حضرت زینب (س).
عاطفی بود و مهربان
امیر عاشق اهل بیت(ع) بود و همین ارادتش در نهایت او را به شهادت نزدیك كرد. بهترین تفریح ما رفتن به گلزار شهدا بود و امیر همیشه در مراسم و روزهای خاص به آنجا میرفت. همسرم خیلی اهل كار خیر بود. به تمام معنا امام حسینی بود.
بعضیها گمان میكنند لازمه یك شغل نظامی، داشتن یك روحیه خشن و سخت است اما امیر اینطور نبود. رفتارش با ملاطفت، آرام و پر از احساس بود. صلابت داشت ولی تحكم نه. امیرم عاطفی، صبور، خانواده دوست و مردمی بود و روابط اجتماعیاش فوقالعاده بود. با گذشت بود، چه درمسائل مادی كه تعلقی به مادیات نداشت چه در برخورد با دیگران.
اگر دلخور هم میشد جواب شخص را با محبت میداد و كینه به دل نمیگرفت. همسرم دست و دلباز بود و عاشق تفریح. امروز من شاید جسم امیر را در كنار خود نداشته باشم ولی قدرت، صلابت و مردانگیاش را در كنار خودم حس میكنم.
علمداری برای حضرت عباس (ع)
همسرم برای ماه محرم روز شماری میكرد. ازچند ماه قبل حساب میكرد چند روز تا عاشورا مانده است. انگار ساعت میگذاشت كه كی زمان عشقبازیاش با امام حسین(ع) میرسد. امیر برای چایخانهای كه در ایام عزای سیدالشهدا(ع) راه اندازی میكرد پول پس انداز میكرد. این چایخانه را مقابل گلزاری كه الان در آن آرام گرفت برپا میكرد.
تمام انرژیاش را در هیئتها میگذاشت. ما هر شب در كنار هم بودیم. شبهایی كه هیئت بود ظهرش پیش من میآمد و میگفت نمیخواهم از مراسم امام حسین (ع) جا بمانم. یك سالی میشد كه همه سرمایهاش را جمع كرد تا به عشق علمداری حضرت ابوالفضل العباس(ع) علم بخرد.
روزهای غربت از یاد رفت
مراسم تشییع امیرم بسیار باشكوه و خوب برگزار شد. مردم واقعا لطف داشتند و همسر شهیدم را با احترام و باشكوه به خانه ابدیاش رهسپار كردند. فكر میكنم با چنین بدرقهای روزهای غربت از یاد شهیدم رفت. میدانم همسرم آنقدر قدرشناس بوده و است كه از یكایك آنها تشكر میكند.
مراسم تشییع و تدفین پیكر شهید مدافع حرم اهل بیت (ع) با مداحی حاج محمود كریمی، حاج ابراهیم رحیمی و حاج احد قدمی در امامزاده علی اكبر (ع) چیذر با عظمت برگزار شد.
مدال افتخار
باید دید در زندگی چه چیزی را فدای چه میكنی؟ عشق و علاقه بودن دركنار هم و ساختن هدف مشترك و ترسیم آینده كنار عزیزترین شخص زندگی، حس حضور تكیهگاه و دلیل نفسهایی كه میكشی، امنیتی كه زیر سایه مرد محكم و مقتدری مثل امیر برایم مهیا میشد، اینها را با چه چیزهایی میشود مقایسه كرد. وقتی مقایسه میكنی معادلههای زمینی به كارت نمیآید و همه آنها را به هم میزند، آدم دوست دارد حتی نفسهای خودش را هم بدهد، همه چیزش را بدهد همه داراییاش را، ولی آن دلیل زندگیات باشد.
تو میدانی كه همسرت و همسنگرت یك عشق الهی در وجودش دارد، عشق به خدا و عشق به امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) مدال افتخاری كه این بزرگان به سینه مدافعان حرم میزنند قیمتش با هیچ چیز قابل قیاس نیست و ارزش تعویض ندارد.
محمد طاها و نازنین زهرا
امیر عاشق بچه بود. میگفت اسم دخترم باید نازنین زهرا باشد و پسرم محمد طاها. آنها باید مومن باشند. دخترم را از همان بچگی با چادر، زیبایش میكنم و پسرمان را با خودم به هیئت میبرم و یك بچه هیئتی تربیت میكنم. فرزندی مكتبی و امام حسینی. خوب به یاد دارم بعد از شهادت یك روز سر مزارش تنها نشسته بودم، داشتم با امیرم از آرزوهایمان درباره بچهدار شدن و ... حرف میزدم. به امیر گفتم امیر دیدی رفتی بابا شدنت را ندیدی و حس مادرانه من را هم با خودت بردی؟ گفتم خیلی دلم میخواست ببینم بچهها چه شكلی میشوند؟ شبیه من یا شبیه تو.
در همین افكار بودم كه یكدفعه یك دختر بچه از جلوی من دوید و مادرش صدایش كرد: نازنین زهرا ندو میافتی. كمی آن طرفتر پدری پسرش را صدا كرد كه محمد طاها حواست باشد. همان جا بود كه خندیدم و به حال شهدا غبطه خوردم. همان شب خواب دیدم در جایی ایستادهام با جمعیت فوقالعاده زیاد، ناگهان دختر بچهای به طرف من دوید و من را در آغوش گرفت و گفت مامان. من هم بغلش كردم. به دیگران گفتم این دختر من است و هدیه امیر. سپرده است به من تا بزرگش كنم.
حلالم كنید
یكی از دوستان شهید امیر سیاوشی نحوه خداحافظی امیر با دوستانش را اینگونه روایت میكند: قبل از اربعین با كاروانی از بچههای چیذر به كربلا رفته بودیم كه در مسیر، امیر از بچهها حلالیت طلبید. بچهها كمی سر به سرش گذاشتند و گفتند «امیر نكند كه بدون پا برگردی». امیر پاسخ داد: «برگشتی ندارد. میروم و با یك خال در پیشانی برمیگردم.» آخرین پیغامی بود كه از امیر به ما رسید. آن لحظه تصور نمیكردیم كه كمی بعد خبر شهادتش را خواهیم شنید.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/