به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از اصفهان،شنیده بودم گاهی اوقات یه تلنگر کوچیک میتونه آدما رو متحول کنه و به زندگیشون یه رنگ و بوی دیگه ببخشه . وقتی رفتم سراغش، یه بغض غریب داشت و یه نگاهی که آدمو می برد به عمق ماجرا .
خلاصه از نگاهش فهمیدم که این سوژه با سوژه های دیگه خیلی فرق میکنه. انگار فریادی داره که باید برام ازش بگه پای صحبتش نشستم .با صدایی لرزان تعریف می کرد :
نزدیکای ظهر بود. چله تابستون، کولر دستی رو گذاشته بودیم وسط اتاق رو چهارپایه. هوا
انقدر گرم بود که باد نه چندان خنک کولر آدم و کلافه تر می کرد. تو این اوضاع از این اتاق به اون اتاق می دویدم و تو هر سوراخ سمبه ای رو سرک می کشیدم. نبود که نبود.
مادرم همه رو نیست و نابود کرده بود. انقدر از معرکه پرت بودم که نفهمیدم این آدمی که رو
زمین افتاده و نفس نمی کشه ، پدرمه. نفهمیدم اون روزهم ، به قصد خواب قیلوله رو زمین
دراز کشید و به سفر ابدی رفت.
بی خیال از کنار جنازه پدرم گذشتم وپا برهنه پریدم تو کوچه. رفتم دنبال ساقی. یه مشت
پولی رو که دو شب قبلش از کیف مامانم برداشته بودم و چپوندم تو دستش و گفتم فقط بده. هر
چی داری بهم بده. همونجا کنار کوچه نشستم رو زمین و شروع کردم به تزریق. آره، من یه
معتاد بودم. از زمان سربازی مواد مصرف می کردم ولی اون موقع ها فکرش رو نمی کردم
رفتارهای غیر طبیعی ام به خاطر مواد باشه. البته اگه راستش رو بخواهید مشکلات من از
خیلی قبل تر از سربازی شروع شد. از دوران راهنمایی ،اون وقت ها مشروب می خوردم
وسیگار می کشیدم.
از وقتی شروع کردم به مصرف مواد همش دنبال مقصرمی گشتم . پدرم یه مصرف کننده
بود. من همیشه از بچگی بین قوم و خویش و همسایه ها خجالت می کشیدم از داشتن همچون
پدری. غافل از اینکه یه روزی این پدر انقدرغریبانه از این دنیای خاکی کوچ می کنه که
حسرت دوباره دیدنش تا ابد الدهر رو قلب پاره پاره ی امیر می مونه.
نمی دونم چرا ولی همیشه فکر می کردم دلیل همه بدبختی هام خانواده، محله و وضع نا
جور زندگی مونه . هیچ وقت به این فکر نکردم من که دیدم پدرم و آدمهای مثل اون به کجاها
رفتن، دیگه چی رو می خواستم ببینم؟ تا ته فلاکت رو، تا ته آوارگی و بدبختی رو، تا ته
محتاج شدن به نون شب و دزدی از نزدیک ترین آدمهای زندگیت.
یادمه اولین باری که شروع کردم به مصرف، دوستم که اتفاقا خودشم یه مصرف کننده بود
بهم گفت: امیر، سمت مواد نرو. اگه پا گذاشتی تواین راه برگشتنت محاله. ولی من رفتم، رفتم
سمت چیزی که لا اقل چند ساعتی از روز رو مرگ مغزی بشم و اطرافم و نبینم. رفتم و
روزی چند تا ماده مخدر و با هم می زدم تا موقع نئشگی یه کمای موقت و تجربه کنم.
انقد تو این گرداب پر از کثافت فرو رفتم که چیزی جز مرگ دوای دردم نبود. تا جایی که هر
شب از زور گریه بیهوش می شدم و آرزو می کردم یا من نباشم یا این دشمن خاموش.
تا اینکه درست تو برهه ای که فجیع ترین روزهای زندگیمو می گذروندم ، )حتی فکر کردن
به اون روزها ،حالم و زیر و رو می کنه( خدا انگاری منو دید، انگارصدای ضجه های
شبونه ام و شنید . ضجه هایی که گوش فلک و کر میکرد و دل زمین و ریش.
امین، فرشته نجات من، تو روزهای تنهایی بود. کسی که رویای رها شدن از دام مواد رو
تحقق بخشید وبا نهایت پاکی دست رو شونه من گذاشت و از زمین بلندم کرد.
امین با اینکه فقط دو سال از من بزرگتر بود ولی چروکهای دور چشمش باعث می شد رگه
های پیری تو صورتش موج بزنه. اونم مثل من از نوجوونی شروع کرده بود به مصرف.
میگفت: زندگی اش یه خلا گنده داشته که با مصرف مواد پر می شده. یه جور احساس پر شدن
،احساس تسکین. اما از یه جایی به بعد بزرگ ترین مُسکن زندگیش تبدیل شد به بزرگترین
درد زندگیش. انقدر تو دنیای مواد گم شده بود که وقتی می رفت بین بچه درسخون ها بهش
می گفتن معتاد لا ابالی و وقتی عزم رفتن قاطی معتادها رو می کرد، اون و بچه مثبت تلقی
می کردن و از تو جمعشون می انداختنش بیرون .
اون روز، لحظه آشنایی من و امین توی پارک، مصادف شد با هفتصدو دوازدهمین روز پاکی امین
27 ساله. امین 27 ساله ای که بعد از گره خوردن به غریبه های آشنای انجمن ان ای) انجمن
معتادان گمنام ( حالا یه مهندس الکترونیکه و کمر خمیده اش راست شده و سرش جلوی
خونوادش بالاست.
امین، من و با آدمهای شبیه خودم آشنا کرد. آدمهایی که گرچه نسبت به هم غریبه بودند ولی
درد مشترک داشتند. آدمهایی که عیار همدیگه رو با پول و ماشین و خونه و شغل پدر و شأن
مادر نمی سنجیدن. فارغ از همه داشته ها و نداشته هات ، تو رو به خاطر خود خودت دوست
داشتن. بخاطر خود امیر،به خاطر خود امین.
راستش رو بخواهید درسته که می گن اعتیاد یه بیماریه و آدم معتاد یه بیمار ولی واقعیت اینه
که اعتیاد یه لکه ننگه چه خودت مصرف کننده باشی،چه وابسته به یه آدم معتاد باشی.
یه آدم معتاد به خاطر خود کم بینی و طرد شدن از جامعه معمولا به انزوا کشیده می شود و
خیلی زود تر از اونی که فکرش رو بکنی با زندگی خدا حافظی می کنه. زیست کردن فقط
راه رفتن و نفس کشیدن نیست. بعضی وقتها واسه اینکه حس کنی زنده ای باید صدای نفس
های اطرافیانت رو هم بشنوی.
حدود 62 سال پیش برای اولین بار چند نفر که اتفاقا از این بیماری رنج می بردن و مردم
اونا رو به دیده فراموشی سپرده بودن ، تصمیم گرفتن یه اتفاق بزرگ و رقم بزنن. اونا با
پیش بردن یه برنامه مدون 12 قدمی که از طرف یه سری از انجمنهای مردم نهاد در اختیارشون قرارگرفته بود، از دام اعتیاد فعال رها شدن و شروع کردن به کمک کردن به آدمهای از جنس
خودشون .
آدمهای درد کشیده ای که حرف هم و بهتر از بقیه می فهمیدن...
از اون جمع کوچک سه چهار نفری الان حدود یک میلیون نفر معتاد پاک وجود داره.
ان ای یه انجمن جهانی از زنان و مردانیه که اعتیاد گریبان زندگی شون و بد جوری چسبیده
بود ولی اونا قرص و محکم ایستادن و خودشون رو رها کردن. اساس این کارهم دیدن آدمهای
درد کشیده ی همدرد با آدمای معتاده که گوشِشون از حرفهای دور و بری ها پره و حوصله
نصیحت شنیدن ندارند.
ان ای انجمنی است که با گره زدن دل آدمهای هم جنس بدون هیچ چشمداشت و توقعی رویای
محال ترک اعتیاد رو تحقق بخشیده و امید بازگشت از بیراهه رو تو دل خیلی از خانواده ها
زنده کرده.
فقط کافیه فرمون زندگیتو یه ذره به راه درست بچرخونی و بقیه ی مسیر و بسپری به
کسی که فرمون دنیا دستشه. مطمئن باش طوری ساز زندگیتو کوک می کنه که بیراهه ها از یادت بره . یادداشت ازشیما شریفیان انتهای پیام/م