علم بهتر است یا ثروت!

به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از کرمان ، جواب این سئوال را وقتی که 9 سال داشتم گرفتم . سال سوم دبستان بودم . روز اول مدرسه .

همکلاسی ام که با هم پشت یک نیمکت نشسته بودیم دختر ارام و زیبایی بود.

هوش و ذکاوت در چهره اش موج میزد .

اما برایم تعجب آور بود که چرا مثل بقیه بچه ها لباسها و وسایلش نو نیست ؟

معلم خواست دفترهایمان را بیرون بیاوریم تا برایش انشاء بنویسیم.

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

انشایی که مضحک ترین موضوع بود.

همه مشغول نگارش شدند...

صدای حرکت مدادهای نو روی دفتر های سیمی فانتزی گران قیمت ومدادهایی که هر چند دقیقه یکبار به جنگ مدادتراش می رفتند تا علم را بهتر به نگارش دراورند و صدای عوض کردن مداد قرمز و مشکی در دستان کوچک دخترها برای تزئین انشا ، همه روی اعصابم بود و تمرکزم را به هم میزد.

اما....

اما از کنار دستی من صدایی بالا نمی آمد..

دخترک دستان کوچکش را در هم قفل کرده بود...

سر به زیر ...

و پاهایی را که به زمین نمی‌رسید تاب می داد...

خانم معلم ما را نگاه کرد. فهمید هیچکداممان انشا نمینویسیم . از بالای عینک ته استکانی قدیمی اش با اخم تهدیدمان کرد که مشغول نوشتن باشید .

سرم را پائین انداختم تا بنویسم اما مگر فکر کنار دستی رهایم میکرد .

بازهم به فکر فرو رفتم . چرا نمی نویسد .

حدس زدم مشکلی در میان است اما نمیدانستم چه مشکلی ؟ هنوز انقدر از اشناییمان نگذشته بود که به اندازه کافی صمیمی شویم و بتوانم مشکلش را بپرسم .

توی همین فکرها بودم که دیدم معلم دارد به سمتمان می اید .

خودم را جمع کردم و سقلمه محکمی هم به او زدم تا به خود بیاید..

برگشت و با چشمان قهوه ای روشن کشیده اش که مروارید درون آن تصویرم را انعکاس می داد به من نگاه کرد.

پس گردنی که از معلم خورد را فراموش نمی کنم.

همچنین ان خط کش آهنی را که جایش بر روی کف دستم تا نیم ساعت زوق زوق می کرد را هیچ زمان از یاد نمی برم.

با بی رحمی تمام از کلاس بیرونمان کرد.

پیرزن عینکی بداخلاق ما را تا دفتر تنبیه کرد. تصمیم گرفته بود روز اول مهر گربه را درست و حسابی دم حجله بکشد و زهر چشمی از همه بگیرد .

درون دفتر مدرسه ، دخترک سرش پائین بود و با دستانش بازی می کرد. اما من دستانم را به کمرم زدم و آمدم با سرکشی همیشگی ام جواب مدیر را بدهم اما دخترک دستم را گرفت و من را به سکوت دعوت کرد. سکوتی که نمی فهمیدم چرا؟.

دستش به مانند برف زمستان سرد بود.

اما صدایش گرم و بغض آلود . گفت خانم من میخواستم انشا بنویسم اما دفتر نداشتم. گناه من فقط همین بود..

اول فکر کردم سهل انگاری کار دستش داده یا بی نظمی..

اما او سرش را بالا گرفت و گفت پدرم پول نداشت برایم دفتر بخرد..

حالت صورت پیرزن عینکی یکباره تغییر کرد. با این همه تجریه ، روز اول به کاهدان زده بود. کمی فکر کرد . چشمانش پر از اشک شد.

جلو آمد و پیشانی اش را بوسید .

و عذر خواهی کرد. عذر خواهی که غرور شکسته همکلاسی را ترمیم نمی کر د.

ان روز بود که فهمیدم تا زمانی که ثروت نباشد،علم معنا ندارد.

پی نوشت:

این متن تلنگری است به همه ماها که داریم تا با نزدیک شدن سال تحصیلی به فکر دانش آموزان نیازمند هم باشیم .

جشن عاطفه ها فراموش نشود.

نویسنده : فاطمه دریجانی هنرجوی باشگاه خبرنگاران جوان مرکز کرمان .

انتهای پیام/ی

برچسب ها: علم ، ثروت ، انشا ، کرمان
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.