1
بعد از تو گوشواره به دردم نمیخورد
رخت و لباس پاره به دردم نمیخورد
اي آفتاب برسر زینب طلوع کن
این چند تا ستاره به دردم نمیخورد
نزدیک تربیا که کمی درد دل کنیم
تنها همین نظاره به دردم نمی خورد
ما را پیاده کن، سرمان سنگ میخورد
این بودن سواره به دردم نمیخورد
چندین شب است منتظرصحبت توأم
حرفی بزن، اشاره به دردم نمیخورد
این ها مرابه مجلس خوبی نمی برند
بعد از تو استخاره به دردم نمیخورد
این سنگها هنوزحسابم نمی کنند
با این حساب چاره به دردم نمیخورد
علی اکبر لطیفیان
2
هفت روز است ....
هفت روز است اسير سفرم
غصهي جانسوز تو و قاسم و عباس و علياكبر و جعفر شده داغ جگرم
سايهي سنگين سرت روي سرم
خم شده ديگر كمرم
بعد تو بی بال و پرم
درد و بلايت به سرم ، كاش كه چشمي بگشايي و ببيني كه در اين داغ جدايي چه به
روز من و اطفال حرم آمده اي ماه خدايي
آنقدر سخت گرفتند به ما بعد تو در راه
كه از ما نرسيده است به كوفه
به جز سايهي آهي .
هفت روز است بجاي تو و عباس شدم همسفر سايهي خولي و سنان
هر طرفی چشم من افتاد ، غمی روی دل افتاد
كه ناگاه در آن كوچهی تنگ از همه جا بارش سنگ آمد و يك پيرزن از جنس جهنم به
كسی قول طلا داد كه با نيزه به نزديكی بامش برود
لحظهای آمد و دنيا به سرم ريخت كه سنگی به سر زخمي تو بوسه زد و سر ز روی
نيزهات افتاد
رقيه به سويت خم شد و تا خواست كه نامت ببرد شانهي زنجير، حصاری به پرش شد
، پُرِ سرباز همه دور و برش شد ،
نيش تلخ دو سه شلاق عجب دردسرش شد
تنش انگار حصيري است پر از تار سياهی .
هفت روز است پرستار حرم زينب كبراست
سپر و حامي و غمخوار حرم زينب كبراست
پدر و مادر و دلدار حرم زينب كبراست
و وقتی همه خوابند نگهبانی بيدار حرم زينب كبراست
چه گويم كه ابالفضل علمدار حرم زينب كبراست
بخداوند قسم حيدر كرار حرم زينب كبراست
پس از حضرت حق و پسر خون خداوند ، نگهدار حرم زينب كبراست
ولي چشم به نيزه ست كه از چشم تو بر خستهی اين راه رسد نيم نگاهی.
محمد بختیاری
3
ای صبرتو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض ترین ابر به باران نرسیده
ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هرروز زمانه به غمت غصه ای افزود
غم درپی غم درپی غم درپی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده
من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی ؟
که آمده ای با دل خون قد خمیده
نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده ست به رگ های بریده
این کرب و بلا نیست مدینه ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده
این قافله ی توست سوی کوفه روان است
برنیزه برای تو کسی دل نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
رفتید دعا گفته و دشنام شنیده
سخت است که بنویسم دستان تو بسته ست
مانند دلت قد تو چندی ست شکسته ست
قد تو شکسته ست نماز تو نشسته ست
من ماندم و این شعر و گریبان دریده
سید محمد رضا شرافت
4
زیبا هلال یک شبه، ای سایه سرم
بالا نشته ای مرا می کنی نگاه
عالم همه پناه به نام تو میبرند
حالا ببین که خواهرتوگشته بی پناه
**
تو قرص ماه بودی و حالا شدی هلال
دیشب مگر چگونه شبت کرده ای سحر
روی تو سوخته چونان روی مادرم
خاکستر است لای همه گیسوان سر
**
عمری سرم به سینه ات آرام میگرفت
حالا تو روی نیزه و من بین محملم
هربار نیزه دار ، سرت چرخ می دهد
با هر تکان نیزه تکان می خورد دلم
**
از بعد قتلگاه که دیدم به چشم خود
زخمی شده دو گونه تو در وضوی خاک
دامن گرفته ام پی رأس تو هرقدم
تا که نیفتی از سر نیزه به روی خاک
**
عمری ندیده است کسی سایه مرا
حالا ببین که رنج و بلا یاورم شده
شاه نجف کجاست تماشا کند مرا
این آستین کهنه حجاب سرم شده
قاسم نعمتی
5
ای نیزه دار ؛ آینه بر نیزه میبری؟
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری
از کوچه های خلوت آنجا عبور کن
خوب است اندکی به ابالفضل بنگری
کمتر بخند قاری قرآن دلش شکست
بر آیه ها قسم که تو بی دین و کافری
دیگر بس است نیزه خود را زمین مکوب
تو از یهودیان محل سنگ دل تری
دیدی حسین فاطمه خیر کثیر داشت
حالا تو صاحب دو سه تا کیسه زری
با رقص نیزه پدرم قصد کرده ای
در پیش چشم عمه لجم را در آوری؟
داری گل سری که عمویم خریده است
بی آبرو برای که سوغات میبری؟
حس میکنم به دختر خود قول داده ای
از کربلا براش دو خلخال میبری
وحید قاسمی
6
قرآن بخوان از روي نيزه دلبرانه
ياسين و الرحمان بخوان پيغمبرانه
قرآن بخوان تا خون سرخت پا بگيرد
همچون درخت روشني در هر کرانه
بايد بلرزاني وجود کوفيان را
قرآن بخوان با آن شکوه حيدرانه
خورشيد زينب شام را هم زير و رو کن
قرآن بخوان با لهجه اي روشنگرانه
کوثر بخوان تا رود رود اينجا ببارم
در حسرت پلک کبودت خواهرانه
قرآن بخوان شايد که اين چشمان هرزه
خيره نگردد سوي ما خيره سرانه
اما چه تکريمي شد از لب هاي قاري
تشت طلا و بوسه هاي خيزرانه
گل داده از اعجاز لب هاي تو امشب
اين چوب خشک اما چرا نيلوفرانه
در حسرت لب هاي خشکت آب ميشد
ريحانه ات با التماسي دخترانه
آن شب که ميبوسيد چشمت را سه ساله
خم شد ز داغت نيزه هم ناباورانه
از داغ تو قلب تنور آتش گرفته
تا صبح با غمناله هايي مادرانه
یوسف رحیمی
7
سبز است باغ آینه از باغبانیات
گل کرد شوق عاطفه از مهربانیات
از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
چشم کسی ندید گل شادمانیات
حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهدی از ناتوانیات
آنجا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
شوق حماسه میچکد از خطبهخوانیات
امّا شکست خطبهی پولادی تو را
بر نیزه آیههای گل ناگهانیات
با آن سری که در طبق آمد، شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانیات
عمر سه ساله صبر دل از لاله میگرفت
آتش نمیزنیم به داغ نهانیات
جواد محمدزمانی
8
زن بود مثل مرد اما حرف میزد
پر جوش و غوغا مثل دریا حرف میزد
بر مردی خود کوفیان شک کرده بودند
مثل تمام مردها تا حرف میزد
از بغض های در گلو ترکیده میگفت
از زخم های عشق حتی حرف میزد
راز حضور اهرمن را فاش میکرد
وقتی که از عشق اهورا حرف میزد
گویی علی در پیکر او زنده میشد
از بس که زینب مثل بابا حرف میزد
حامد صافی قهدریجانی
9
اينان كه سنگ سوي تو پرتاب مي كنند
بي حرمتي به آينه را باب مي كنند
در قتلگاه،آن جگر تشنه ي تو را
با مشك هاي آب خنك،آب مي كنند
لب هاي خشك نيزه ي خود را حراميان
از خون سرخ توست كه سيراب مي كنند
عكس سر بريده ي عباس را به ني
در چشم هاي اهل حرم قاب مي كنند
با نوحه ي رباب و تكان دادن سنان
شش ماهه ي تو را سر ني خواب مي كنند
اين آسمان شب زده را اي هلال عشق
هفده ستاره گرد تو جذاب مي كنند
هفده ستاره معتكف چشم هايتان
سجده به سمت قبله ي مهتاب مي كنند
هفده ستاره با كلماتي ز جنس اشك
تفسير سرخ سوره ي احزاب مي كنند
وحید قاسمی
10
آورده ام در شهرتان خاکسترم را
آیات باقیمانده ی بال و پرم را
آورده ام ای کوچه های نا مسلمان
مومن ترین فریاد های حنجرم را
دیشب مراعات حسینم را نکردید
در کوفه وا کردید پای مادرم را
من آیه هایی در حجاب نور هستم
خالی کنید ای چشم ها دور و برم را
نذر سر این کعبه ی بالای نیزه
درشهرتان خیرات کردم زیورم را
من یک نفر در دو تنم اما دو روز است
از دست داده ام نیمه ای از پیکرم را
یک نیمه ام را روی دست نیزه بردید
در محمل بی پرده نیم دیگرم را
اما به توحید نگاهم روی نیزه
زیبا تر از هر روز دیدم دلبرم را
علی اکبر لطیفیان
11
وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
از هر طرف نصیب سرم سنگ می شود
بر سبزی بهار اینجا امید نیست
وقتی جفا به جای وفا رنگ می شود
اینجا درخت وقت ثمر، نیزه می دهد
اینجا کمیت عاطفه ها لنگ می شود
اینجا صدای پتک هر آهنگری چه خوب
با سم اسب جنگ هماهنگ می شود
آوای گریه های غریبانه ی دلم
در گوش شهر کوفه خوش آهنگ می شود
بر زلفهای دختر بابا ئی ات حسین
هر دست جای شانه زدن چنگ می شود
موسی علیمردانی
12
وقتی برای عشق انگشتر نمانده
یعنی که عباس و علی اکبر نمانده
حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
این بیشهی خونین که بی حیدر نمانده
با خطبهات از جا بکن این قلعه را تا
قوم یهودی حس کند خیبر نمانده
طوفان شد و پیچید بانگت بین مردم
آیا کسی با آل پیغمبر نمانده؟
جای تعجب نیست بعد از خطبههایت
دندان برای صورت یک سر نمانده
یک سر که روی آبشار گیسوانش
جز لخته های خون وخاکستر نمانده
امّا تو دریا باش دردشتی کویری
جز تو برای دین دگر یاور نمانده
حتّی اگر در ذهنتان هر روز و هر شب
جز خاطرات آن گل پرپر نمانده
هر شب شما در خواب هم میبینی انگار
چیزی به وصل حنجر و خنجر نمانده
حالا تویی بانو نبردت فرق دارد
حالا که عباس وعلی اکبرنمانده...
محسن کاویانی
13
شناخت چشم تر عمه اين حوالي را
شناخت تك تك اين قوم لا ابالي را
چقدر خون جگر خورد مرتضي شبها
ز يادشان ببرد سفره هاي خالي را
هنوز عمه برايم به گريه مي گويد
حكايت تو و آن فصل خشكسالي را
عطش به جاي خودش،كعب ني به جاي خودش
شكسته سنگ ملامت دل سفالي را
دلم براي رباب حزينه مي سوزد
گرفته در بغلش كودك خيالي را
شبيه مادرتان زخمي ام،زمين گيرم
بگو چه چاره نمايم شكسته بالي را؟
وحید قاسمی
14
دخترت هم غم پدر مي خورد
هم غم موي شعله ور مي خورد
نيزه دارت همين که مي خنديد
به غرورم چقدر بر مي خورد
وسط کوچه ي يهودي ها
سينه ام زخم بيشتر مي خورد
تکه سنگي که خورد کنج لبت
خنجري شد که بر جگر مي خورد
کمرم را شکست آخرِ سر
ضربه هايي که بي خبر مي خورد
بدنت را که زير و رو کردند
دست من بود که به سر مي خورد
حسن لطفي
15
ای سرت سعيِ صفای سنگها
نيزه ات قبله نمای سنگها
روی ني قرآن نمي خواندی اگر
در نمي آمد صداي سنگها
تا که پيدايت نمايم شهر را
گشته ام با ردّ پای سنگها
مي خورند و مي خورند و مي خورند
وای از اين اشتهای سنگها
دشمنانت بی حيا هستند، ليک
ای برادر کو حيای سنگها
گاه آتش، گاه خاکستر زدند
بر سرت از لا به لای سنگها
لحظه اي بر دامنم بنشين خودم
در مسير بي هوای سنگها
هم سپر گردم برايت هم ز اشک
مي نهم مرهم به جاي سنگها
زخم مي زد بر دلم زخم زبان
لحظه لحظه، پا به پای سنگها
محسن عرب خالقي
16
اين پشت بامها که تو را سنگ مي زنند
دارند روي وجه خدا سنگ مي زنند
با قصد خورد کردن عکس صفات حق
سوي تمام آيينه ها سنگ مي زنند
تو عين آسماني و اين شهر عين خاک
بنگر که از کجا به کجا سنگ مي زنند
پس دسته بزرگ ابابيلها کجاست؟
حالا که روي کعبه ما سنگ مي زنند
از پشت بامها نتوان گر سؤال کرد
از دستها بپرس که چرا سنگ ميزنند
من خطبه شکسته براي تو خوانده ام
يعني که کوفيان به صدا سنگ مي زنند
رضا جعفری
17
از من در این مسیر ببین پیکری نماند
از تو برای زینب تو جز سری نماند
از من حسین چادر مادر نمانده است
از تو حسین پیرهن مادری نماند
تا کوفه که سر تو روی نیزه بند بود
اما دگر به شام تو را حنجری نماند
این کوچه های شام شبیه مدینه شد
جز جای دست ها به رخ دختری نماند
میدان شهر پر شده از کینه های بدر
در شهر شام سنگ زن دیگری نماند
از بس که سنگ خورد به پیشانی ات حسین
دیگر نشان بوسه ی پیغمبری نماند
انگشترت به دست سنان برق می زند
دیگر مپرس از چه مرا معجری نماند
سوغات مکه ای که خریدی ربوده شد
اینجا به گوش دختر تو زیوری نماند
رضا رسول زاده
18
در شهر شام و کوفه همش خورده ام زمین
خیلی شبیه مادر تو گشته ام ببین
بابا تمام بال و پرم را شکسته اند
دیدی که استخوان سرم را شکسته اند
موی سرم شبیه سرت سوخته پدر
بال و پرم شبیه پرت سوخته پدر
وجه تشابهی ست چقد بین ما دو تا
نه عمه هم شد است پدر عین ما دو تا
با گریه های عمه پدر گریه کرده ام
خیلی برای عمه پدر گریه کرده ام
عمه اگر نبود بدان دخترت نبود
عمه اگر نبود دگر خواهرت نبود
زخمی شده تمام سر و روی عمه ام
آتش گرفت مثل خودت موی عمه ام
بازار شام چادر من چنگ خورده است
در پای نیزه ات به سرم سنگ خورده است
لکنت زبان من اثر ضربه ها نبود
لکنت زبان گرفته ام از کوچه ی یهود
آن کوچه ای که مرکز برده فروشی است
آنجا که گفت اینکه به بنده فروشی است
دیگر نمانده طاقتی به تنم پس مرا ببر
چیزی نمانده است از بدنم پس مرا ببر
ابراهیم لآلی
19
وقتی قرار شد دلی امتحان شود
باید دچار درد و غمی بیکران شود
رویی برای آنکه شود آبروی دین
باید اسیر سیلی نامحرمان شود
از بهر حفظ معجر خود دختر یتیم
باید به پشت خار مغیلان نهان شود
آن شیر زنی که درد و بلا را به جان خرید
باشد سزا کفیل امام زمان شود
قامت برای آنکه بگردد ستون عشق
باید به زیر بار مصائب کمان شود
باید سفیر واقعه بهر حیات نور
با دست بسته در پی قاتل روان شود
آتش به جان خرید چو آگاه شد دلش
باید به شام و کوفه چو آتش فشان شود
محمد مباشری
20
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده
زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را بر ملا کردی خبر داری-
جهان را زیر و رو کرده است گیسوی پریشانت
از این عالم چه می خواهی همه عالم به قربانت
مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حی یا قیوم
خبر دارم که سر از دیر نصرانی در آوردی
و عیسی را به آیین مسلمانی در آوردی
خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هی کردی
تو می رفتی و می دیدم که چشمم تیره شد کم کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم کم
تو را تا لحظه ی آخر نگاه من صدا می زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می زد
حدود ساعت سه ، جان من می رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می رفت آهسته
بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع ای دریای غیرت خیمه ها با من
تمام راه بر پا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم ، شکستم بی صدا در خود
شکستم بی صدا در خود که باید بی تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید
نفس هایم گواهی می دهد بوی تو می آید
سید حمیدرضا برقعی
انتهای پیام/