هر کدام از باربرها یک یا دو فرزند دارد. می‌گویند چرخ زندگی نمی‌چرخد. امروز هر کدام‌شان توانسته‌اند ۱۰ تا ۱۵ هزار تومان انعام بگیرند. می‌گویند اگر روزی انعام نگیرند، یعنی آن روزشان بر باد رفته. با همین پول است که اندکی درآمدشان بهتر می‌شود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان؛ شماره ده، سیزده، چهل و پنج، هفده و... هر کدام با یک شماره شناخته می‌شوند. اینجا شماره‌ها بیشتر به کار می‌آیند تا نام آدم ها. پنجاه آخرین شماره است. بعد از این شماره، دیگر شماره‌ای در کار نیست. 50 باربر در ایستگاه راه‌آهن تهران.
ساعت 12 ظهر است. باد سرد پاییزی می‌وزد. شماره‌های روی لباس کارشان نخستین چیزی است که به چشم می‌آید. دور تا دور ایستگاه راه‌آهن روی چرخ باربری‌شان نشسته‌اند. منتظر تا مسافری از راه برسد، مسافری که مایل باشد چمدان و ساک های سنگینش را به آنها بسپارد.
دو مرد زیر آفتاب کم رمق پاییزی گرم صحبتند، درست مقابل در ورودی ایستگاه راه‌آهن. هر دو سیگاری گیرانده‌اند. با اینکه هوا سرد است هر دو جز لباس کار نازک طوسی رنگشان، چیزی به تن ندارند. گاه گاهی دستهایشان را به هم می‌مالند یا سمت لبها می‌برند و‌ها می‌کنند؛ شاید با داغی نفس‌شان گرم شود.


هر بار حمل چرخ دستی و رسیدن به سکوی قطار و بالا پایین رفتن از 33 پله برایشان 5 هزار تومان درآمد دارد. البته همه 5 هزار تومان هم برای حمل کننده بار نیست. 3 هزار تومان برای باربر و 2 هزار تومان برای پیمانکار. این‌ها روی هم جمع می‌شود و حقوق ماهانه یک باربر را می‌سازد.
مرد 30 ساله است؛ سیگارش را لای انگشت‌ها جا به جا می‌کند، تک سرفه‌ای می‌زند: «کارمان سخت است دائم باید پله‌ها را بالا پایین برویم بخصوص زمانی که تا دم ایستگاه‌ها می‌رویم. رمپ (پله برقی) هم هست ولی اجازه نمی‌دهند از آن استفاده کنیم. 10 نفرمان دیسک کمر گرفتند؛ همه‌شان رفتند. ما از ناچاری مانده‌ایم. روزی 30 هزار تومان درآمد داریم. یعنی ماهانه حدود 900 هزار تومان. می‌بینی تا شماره پنجاه هستیم. می‌گویند دیگر نباید بیشتر از این بشوید همه کار با ماست.»
حرف‌های باربرها مرا یاد باربران بازار تهران می‌اندازد؛ چه داستان مشترکی دارند. درد، رنج، سختی، کمردرد. اصلاً انگار واژه ناچاری ترجیع‌بند همه جمله هایشان است. نداشتن بیمه و سختی کار هم که جای خود دارد.
مرد 45 ساله بلند می‌شود. کمی دور و برش را نگاه می‌کند به امید یافتن مسافر: «اصلا این فصل مسافر کم می‌شود. تابستان‌ها اوضاع خیلی بهتراست. 7 سال است باربری می‌کنم، اما هنوز بیمه ندارم.»


مرد دیگر 15 سال سابقه کار دارد: «نه اینکه بیمه نداشته باشیم، مثلاً داریم ولی رد نمی‌کنند، هر وقت پیمانکارعشقش بکشد. سال به سال هم عوض می‌شوند. یکی‌شان بیمه‌مان را می‌ریزد و یکی نمی‌ریزد.»مرد به لباسهایش اشاره می‌کند: «این لباس را می‌بینی؟ هم تابستان تن‌مان است هم زمستان. می‌گویند باید همین لباس را بپوشید زمستان و تابستان هم ندارد. اگر نپوشیم، جریمه. اصلاً همین که اینجا نشسته‌ایم هم گاهی جریمه‌مان می‌کنند.»


از ساعت 4 صبح سرکارند. شیفت کاری‌شان 12 ساعته است. هر دو از ساعت 4 صبح بیدارند. به زود بیدار شدن و زحمت زیاد، عادت کرده‌اند. ولی می‌گویند کاش قدرمان را بدانند. دست کم سختی و اضافه کارمان را بدهند.
یکی خانه‌ دارد و دیگری هنوز مستأجر است. آنکه خانه دارد در جواد آباد زندگی می‌کند. آن یکی از سلطان آباد، که بعد از اسلامشهر است می‌آید: «رفت و آمد هم چندان ساده نیست. با این وضع کسب و کار، کلی هم پول کرایه ماشین می‌دهم.»خانم مسافری از راه می‌رسد، تقریباً 30 ساله به نظر می‌آید باربر جوانتر به سمتش می‌دود، زن دو چمدان سنگین را روی زمین می‌کشد با سختی. تا باربر می‌آید بارش را از زمین بردارد، با عصبانیت فریاد می‌زند: «دست نزن، خودم می‌برمش!» بر می‌گردد و روی چرخ فلزی بزرگش می‌نشیند، سری تکان می‌دهد: «بعضی‌ها هم این جوری هستند، می‌خواهند خودشان بارها را ببرند. تا دست می‌زنیم دادشان در می‌آید. معلوم نیست اعصاب ندارند یا چی؟ بعضی‌ها نه تنها 5 هزار تومان را می‌دهند که انعام هم می‌دهند.»


دوربین‌ها ورود و خروج باربران به ایستگاه راه‌آهن را کنترل می‌کنند. غیر از این دوربین‌ها یک باجه هم تعداد مسافرانی را که بارشان حمل می‌شود ثبت می‌کند. بنابراین کاملاً مشخص است که هر باربر در روز چقدر بار جا به جا کرده است.
باربرها می‌گویند چیزی به اسم مرخصی ندارند، یعنی اگر چند روز پشت سر هم نیایند جریمه می‌شوند. حالا ممکن است این به خاطر بیماری باشد یا هر اتفاق بد دیگری: «روزی 20 هزار تومان جریمه‌مان می‌کنند. فکر کن با این درآمد! مگر چیزی هم می‌ماند؟ برای همین بدحال هم باشیم مجبوریم بیاییم سرکارمان.»
رنج‌های زندگی چهره هر دوشان را خیلی زود پیر کرده: «قبلا اوضاع بهتر بود الان سال به سال بدتر می‌شود. هر سال مزایده می‌گذارند. بعد کسی می‌آید پیمانکار می‌شود که نسبت به قبلی انصافش کمتر است و همه فشار را می‌گذارد روی دوش کارگرها.»


آن یکی از جایش بلند می‌شود. مسافری به پستش خورده و نباید از دستش بدهد، همراهش می‌شوم. چمدانها را تند تند روی چرخ می‌گذارد و می‌دود. بعد پله‌ها هستند که یک نفس از آنها پایین می‌رود. صدای سوت قطار فضا را می‌شکافد. به سکو رسیده، با صدای بلندی که بیشتر شبیه فریاد است می‌گوید: «دیدی چه می‌کشیم؟ روزی صد بار این کار را می‌کنم؛ 50 بار. اصلاً کارمان بالا و پایین رفتن از پله‌هاست. وقتی قطار ورودی می‌آید چه بار به ما بخورد و چه نخورد، ما باید این پله‌ها را برویم و بیاییم. برای همین همه‌مان بعد از مدتی دیسک کمر می‌گیریم. نمی‌دانی چند نفر برای همین رفتند و زمین‌گیر شدند. افتادند گوشه خانه. باورت می‌شود؟ کسی هم نپرسید مرده‌اند؟ زنده‌اند؟»
هر دو دنبال کارند اما کاری بهتر از اینجا پیدا نمی‌کنند. می‌گویند امسال به همه باربرها آنقدر سخت گذشته که بیشترشان می‌خواهند بروند سراغ کار و کاسبی دیگری اما کجا بود کار مناسب!


آنها موظفند زیر آفتاب داغ تابستان و سرمای استخوان سوز زمستان همین جا مقابل در ایستگاه راه‌آهن بایستند. حتی اگر کسی ناخوش احوال هم باشد، جایی برای استراحت ندارد. ناهارشان را همین جا می‌خورند، سیگارشان را همین جا می‌کشند، خستگی‌شان را همین جا از تن به درمی‌کنند. اصلاً محل کار و زندگی‌شان ایستگاه و سکوست، ایستگاه و سکو...


دو باربر دیگر که کمی آن سوتر نشسته‌اند به جمع‌مان اضافه می‌شوند. حالا باد با شدت بیشتری می‌وزد و از میان پیراهن‌های نازکشان عبور می‌کند. دو عضو جدید یکی 55 ساله است و دیگری 45 ساله.«یعنی حق ما نیست یک اتاق داشته باشیم و چند ساعتی در روز استراحت کنیم؟ پناهگاه ما شده سکوی قطار و همین جا جلوی در. ناهار هم که از جیبمان می‌خوریم.همین دور و بر آبگوشت و فلافل می‌خوریم. جایی هم نداریم که غذا از خانه بیاوریم و داغ کنیم. آخر مگر چقدر درآمد داریم که باید پول ناهار هم بدهیم؟» این سؤال را بارها و بارها از آنها می‌شنوم.«کارمان سخت است اما کنار آمده‌ایم. منتها بار کم است. تابستان ها مسافر خوب است، اما زمستان ها کم است. تابستان ها تا روزی 50 هزار تومان هم در می‌آید اما زمستان ها روزی 30 هزار تومان هم بستگی به شانس دارد.» از کمر درد می‌نالد. می‌گوید من هم مثل خیلی‌ها که رفتند باید بروم.برای باربرها کمر درد مساوی است با خداحافظی از کار. «به کمردرد و پا درد عادت کرده‌ایم. اصلاً شده جزیی از زندگی‌مان. به سختی عادت کرده‌ایم.»


باربر 45 ساله ناگهان مانند یک تحلیلگر اجتماعی حرف می‌زند و غافلگیرم می‌کند: «نمی‌دانم چرا از ما قشر پایین و آسیب‌پذیر حمایت نمی‌کنند؟ همه‌اش طرفدار سرمایه‌دارها شده‌ایم. سندیکا هم نداریم از حقوق‌مان دفاع کند. پس کارگر کجای کار است؟ یک بار می‌گویند، گوشت نخور یک بار می‌گویند مجبوری برنج ایرانی بخوری؟ بالاخره ما نمی‌دانیم چکار  کنیم؟ نظافتچی‌های اینجا هم حقوق بگیر ثابتند. بیمه، عیدی و سنوات دارند. فقط ما باربرها هیچی نداریم. یعنی هیچ حقی نداریم؟»


هر کدام از باربرها یک یا دو فرزند دارد. می‌گویند چرخ زندگی نمی‌چرخد. امروز هر کدام‌شان توانسته‌اند 10 تا 15 هزار تومان انعام بگیرند. می‌گویند اگر روزی انعام نگیرند، یعنی آن روزشان بر باد رفته. با همین پول است که اندکی درآمدشان بهتر می‌شود.یکی از باربرها مسافرش را پیدا کرده. تند و تند چمدان‌ها را روی چرخ فلزی می‌گذارد. چند لحظه‌ای کمرش را می‌مالد و بعد تند و تند پله‌ها را پایین می‌رود. صدای سوت قطار فضا را پر می‌کند. قطار به سکو رسیده. شماره‌اش را از دور نمی‌بینم یا پنج است یا پنجاه. شاید هم پانزده. شاید هم بیست و پنج... به قول خودشان فرق زیادی هم نمی‌کند. آنها فقط یک شماره‌اند.

منبع: ایران

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.