برای چاپ این عکس دقیقا دو روز در لابراتوار ماندم و به هیچ کسی هم نگفتم چه اتفاقی دارد می‌افتد. در این مدت آنقدر به وجد آمدم و ذوق کردم که نزدیک به ۱۰بسته سیگار کشیدم!

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، امیر لطفیان در اولین روز از سال 1339 در همدان متولد شد. وی زمانی که در کلاس ششم دبستان دوربین کوچک عکاسی‌اش را به دست گرفت شاید فکر نمی‌کرد حدود چهار دهه بعد به عنوان یک عکاس جنگ شناخته شده باشد و جزو عکاسانی محسوب شود که طلایی ترین و درخشان ترین برهه تاریخ کشورش را در قاب تصویر ثبت کرده اند. لطفیان خاطراتش از ایام عکاسی در جنگ را برایمان روایت کرد. خاطراتی که ثمره آن بخشی از تاریخ کشورمان را برای آیندگان به ارمغان آورد.

آنچه پیش روی شماست بخش ابتدایی این گفت وگو است:


*اولین باری که دوربین عکاسی را دست گرفتید خاطرتان هست؟


* بله. اولین بار کلاس ششم دبستان بودم که با دوربین یکی از اقوام شروع کردم به گرفتن عکس‌های خانوادگی و روز به روز شوق و انگیزه عکس گرفتن در من قوی شد، البته کمتر دنبال عکس یادگاری گرفتن بودم. بیشتر دوست داشتم از طبیعت و اجتماع عکس بگیرم. عکاسی ام حسی بود. کلاس اول راهنمایی اولین دوربین را برایم خریدند. سعی می کردم حتی در ثبت تصاویر های یادگاری، ژست ها در آن متفاوت باشد مثلا ریتم همیشگی را بهم بزنم و عکسم فرم خاصی داشته. می‌خواستم فرم ایستایی را که عکاسان قدیمی رعایت می کنند دنبال نکنم.


*دوربین عکاسی آن هم در سالهای نوجوانی شما یک کالای لوکس محسوب می‌شد، طبیعتا باید خانواده از لحاظ مادی بسیار تأمین می‌بود که برای شما آن هم در سن نوجوانی چنین چیزی را بخرند.


* بله لوکس بود اما چون دایی‌ام خیلی مرا دوست داشت و از علاقه ام به عکاسی با خبر بود اولین دوربین را او برایم هدیه گرفت که هنوز هم دارم.


از دبیرستان که فارغ تحصیل شدم گرایشم‌ام به عکاسی بیشتر شد. کلاسی نرفتم اما بیشتر در این زمینه مطالعه می‌کردم و یاد می گرفتم که به نوعی می‌توان گفت کشف و شهود بود، تا اینکه وارد دانشگاه شدم. آن زمان نمایشگاه عکس خیلی کم بود، کتب مربوط به عکاسی هم کم و دسترسی به آن سخت بود. معمولا هم آنهایی که در کانون پرورش فکری عضو کتاب خانه بودند گرایش کتاب خوانی داشتند من هم همینطور، منتهی چیزی به عنوان کتاب عکاسی به شکل امروزی یادم نمی‌آید که بوده باشد. موضوع مهم برایم استفاده متفاوت تر از عکاسی بود.


این روند ادامه داشت تا دوره سربازی رسید. این دوران مصادف بود با درگیری‌ها و آغاز تشنجاتی که ضد انقلاب در کردستان به پا کرده بود. گردان ما را به آنجا اعزام کردند و همین بهانه ای شد تا انگیزه متفاوت عکاسی کردنم هم بیشتر شود. یک دوربین «کوداک» همراهم برده بودم تا اگر زمینه ای شد عکس بگیرم.


*شرایط جنگ در کردستان چگونه بود؟


* جنگیدن در کردستان خطرناک تر از مناطق جنگی جنوب بود، دوست و دشمن را در آنجا نمی‌شناختی. حتی در سنندج اتفاقات ناگواری می افتاد و خیلی از مناطق شهر تحت تاثیر گروهک ها بود ولی خب نهایتا دو سال سربازی که تمام شد ذخیره ای بود برای اینکه بتوانم در مناطق خطر بهتر عکاسی کنم.


اولین عکسی که به طور جدی در آنجا گرفتم روز اول جنگ بود که هواپیماها شهرها را بمباران کردند. آن روز مطابق معمول دوربینم همراهم بود و فرودگاه سنندج که بمباران شد اولین عکسم را در دقایق ابتدایی همانجا ثبت کردم.


شاید نتوان گفت آن عکس به لحاظ تصویری چیز متفاوتیه ولی لااقل می توان به عنوان یک سند استفاده کرد. آن روز فکر نمی کردم آنقدر در عکاسی پیش بروم که زمانی عهده دار سمت معاونت دفتر سینمایی همدان شوم.


*با شنیدن اوضاع خطرناک غرب برای اعزامتان مخالفت نکردید؟


* راستش وقتی رفتم سربازی فکرش را هم نمی کردم که قرار است تا یک ماه دیگر چه اتفاقاتی بیفتد. سنندج در محاصره بود و بر اساس قرعه انتخاب می کردند که کدام گردان باید برود کردستان. جمعا 600 سرباز بودیم که در عجب شیر خدمت می‌کردیم، یادم هست موقع حرکت دو سوم بچه‌ها فرار کردند. خب اسم سنندج که می‌آمد جدا همه می ترسیدند چون می دانستند کومله چه حرکات شنیعی آنجا انجام داده. اما من جزو کسانی بودم که گفتم قسمت هر چه باشد همان است، و این درحالی بود که نمی دانستم خمپاره و شهید و شهادت چیست و اصلا از جنازه تصور دیگری داشتم.


*ورودتان در روز اول به کردستان را به یاد دارید؟


* بله. ما را با دو هواپیمای سی 130 به سنندج بردند. تا رسیدیم خلبان قبل از نشستن گفت: خواهشی که دارم کسی دنبال کیسه اش نگردد، به محض اینکه در از عقب باز شد باید بپرید پایین و هر کسی یک کیسه با خودش پرت کند. ده دقیقه آخر من رفتم بالای کیسه خواب ها و به محض باز شدن، اولین نفری بودم که پرت شدم بیرون. اصلا نمی دانستم قرار است چه اتفاقای بیافتد فقط یادم هست گفتند با سینه خودتان را بیندازید داخل گودالی که هست حتی اگر داخلش لجن بود. آنجا متوجه شدیم قضیه جدی است و چیزی به عنوان آتش هست. یک ربع بعد گفتند مقداری مواد غذایی و دارو آوردند کمک کنید پیاده کنیم. ده دقیقه بعد مجددا گفتند برگردید داخل گودال ها. آنجا ابو شریف را دیدم اما او را نمی شناختم، فقط دیدم مردی با ریش بلند و شمایل خاص ایستاده و گفت: یک خواهشی دارم، در سوله مقابلتان که باز شد هر کسی که می تواند کمک کند بیاید، یا علی. همه سینه خیز رفتیم، در که باز شد من متعجب ماندم. آنجا پر بود از جنازه شهدایی که به هر نحوی به شهادت رسیده بودند. ابوشریف خواست آنها را سوار هواپیما کنیم، پیکرهای بدون کفن که مدتی مانده بودند و بعضی از بچه‌ها همان دقایق اول حالشان بهم خورد، زیرا حالت پیکر ها تغییر کرده بود و بدن های خونی بو گرفته بود.

*چرا فرار نکردید؟


* فرار برایم انگیزه ای نبود. البته خیلی اهل جانماز آب کشیدن نیستم اما به عنوان جوان این مملکت حس کردم الان باید برای کشورم بیاستم. وقایعی مانند دیدن پیکر شهدا دید من را نسبت به جنگ متفاوت کرد و همیشه سعی می کردم دوربین همراهم باشد تا بتوانم تصاویری که می بینم ثبت کنم.


*چگونه شد که بعد از سربازی تصمیم گرفتید در قالب عکاس به جبهه بروید؟


* در انجمن سینمای جوانان معاون بودم و سعی می کردم عکاسانی که آماده می‌کنم انگیزه ریسک را داشته باشند. مملکت به همه طیف ها نیاز داشت سرمایه دار، امثال من، سربازها و ... همه مسئولیت داشتیم. جامعه خودش فضا را فراهم می کرد که یک عده مدیریت کنند، عده ای بجنگند و عده ای هم وقایع را ثبت کنند. اینگونه بود که یواش یواش با تیم هایی که وارد جبهه می شدند به عنوان آدمی که می خواهد کار فرهنگی انجام دهد رفتم.


*مشکلی برای تجهیزات نداشتید؟


* رفتنم به عنوان یک چهره فرهنگی به جبهه سخت بود زیرا کم پیش می‌آمد که به ما اعتماد کنند. خیلی سخت اجازه می‌دادند فیلم‌ها و نگاتیوها را استفاده کنیم و حتی از ما می‌‌گرفتند، برای همین نمی‌دانم بسیاری از عکس‌هایی که گرفته‌ام کجا است.


*شما چگونه از شروع یک عملیات با خبر می‌شدید؟


* معمولاً‌ دوستانی بودند که به ما اطلاع می‌دادند بلند شید بیایید منطقه، این جمله یعنی عملیات است. دوربینم را بر می‌داشتم و می‌رفتم. معمولاً هم با 2 دوربین عکس می‌گرفتم. یکی برای خودم یکی برای لشگر انصارالحسین. واحد تبلیغات این لشگر می‌گفتند حالا که داری می‌روی منطقه برای ما هم عکس بگیر.


در یکی از حمله‌ها با سه نفر دیگر از همکاران به سمت جبهه راه افتادیم. قبل از حرکت نامه ای از طرف فرماندهی به ما داده بودند و گفتند متن آن محرمانه اس و به هیچ وجه درش باز نشود، وقتی رسیدید منطقه برسانید به دست فرمانده آنجا. در راه ماشین ما چپ کرد و به عملیات نرسیدیم. نامه دست معاون ارشاد که همراه ما بود سپرده شد. گفتم: حالا که نرسیدیم اقلا در نامه را باز کن ببینیم چی بوده اما زیر بار نمی‌رفت.


گفتم شرط می‌بندم که نوشته دوستان را راهنمایی کنید تا بروند خط مقدم و وقتی که برگشتند تمام نگاتیو‌ها و حلقه‌های فیلم‌شان را بگیرید. همکارم گفت: نه بابا تو خیلی بدبین هستی.


به هر حال نامه را باز کردیم. در آن نوشته بود: «دوستان از رزمندگان همدان هستند و قصد تهیه گزارش و عکس را دارند و ...» مضمون همان بود که من فکر می‌کردم.


دوستم گفت تو چطوری حدس زدی توی نامه اینو نوشته؟! گفتم: اگر کسی نظامی باشه یا خدمت رفته باشه می‌دونه اگر اطلاعات توسط یک آدم غریبه برود دیگر رفته است.


*رزمندگان معمولا از آمدن جلوی دوربین امتناع می‌کردند. چگونه این مشکل را حل می‌کردید؟


* وقتی عکاسی می‌کردم با این که دقت نظر داشتم اما عکس‌هایم یک چیزی که نمی‌دانستم چیست کم داشت. خیلی دقیق شدم ببینم مشکل کجاست. احساس کردم بچه‌هایی که جلوی دوربین من می‌آیند حسشان را از دست می‌دهند و مثل یک مجسمه می‌ایستند و عکس می‌گیرند. این ژست به دردم نمی‌خورد و دوست داشتم آن فرد خودش باشد. بنابراین سبک کارم را عوض کردم.


درخواست دادم بروم واحد بهداری. بنابراین رفتم جزیره مجنون نزدیک یک ماه و نیم آموزش بهداری دیدم تا به عنوان امدادگر به جبهه بروم. البته کسی نمی‌دانست چه نقشه‌ای در سرم است. دوست داشتم با این کار به رزمنده‌ها نزدیک شوم زیرا اگر با خودشان نبودی، 4 فریم عکس می‌گرفتی و این عکس‌ها مثلاً‌ با تصاویری که از مجلس عروسی می‌گیری فرقی نمی‌کرد. حس نداشت.


با امدادگر شدنم حالا وقتی به جبهه می‌رفتم شب با رزمنده‌ها می‌خوابیدم، بیدار می‌شدم و زندگی می‌کردم. اگر عکسی هم می‌گرفتم دیگر به عنوان یک عکاس محسوب نمی شدم که تابلو شوم. دیگر سوژه‌ها مرا مثل خودشان می‌دیدند، تا رزمنده سرگرم کارش می‌شد بدون اینکه حضور مرا احساس کند از او عکس می‌گرفتم، خیلی از عکسهایم که حس دارد و به حال و هوای آن موقع نزدیک است مثل شوخی‌های رزمنده‌ها به این دلیل است، من قصدم این بود که زندگی در جبهه را نشان دهم زیرا اغلب مردم فکر می‌کردند جبهه یعنی آدم کشتن و کشته شدن، من دنبال پای قطع شده نبودم بلکه به دنبال نشان دادن این زندگی بودم.


*برای عکاسی بیشتر چه مشی ای مد نظرتان بود؟


* ببینید عکس‌هایم هدفدار بود. من هم از پشت جبهه عکاسی کرده بودم و هم از مانورها. موضوعی کار می‌کردم. دوست نداشتم خیلی از بدن متلاشی شده عکس بگیرم. زیرا فکر می‌کردم ممکن است یک خانواده به جای لذت بردن حالش بد شود و مقصر آن من هستم. بیشتر دوست داشتم شکوه و نگاه آن رزمنده را انتقال دهم. حتی جنازه‌های که روی دست مردم بود دوست نداشتم نمای بدی داشته باشد و فکر می‌کردم باید باشکوه باشد.


*این عکس که مزار شوش دانیال در همدان را نشان ‌می‌دهد شما ثبت کرده‌اید، در مورد ثبت آن توضیحی می‌دهید که چه شد و چه زمانی است؟


* این عکسی که مشاهده می‌کنید از نظر من کامل‌ترین عکسی است که نشان می‌دهد در کجا به ثبت رسیده و چه اتفاقی افتاده. تصویری از بمباران همدان است. وقتی که این ناحیه شهر بمباران شد مردم در التهاب بودند و من فقط توانستم یکی دو فریم از آن فضا را باید عکاسی کنم.


آن روز عراق شرکت نفت را زد. وقتی رفتم دیدم 30-20 عکاس آنجاست و همه عکس می‌گرفتند که مثلاً‌ این دود چگونه بالا می‌رود، زاویه دیدها یکی بود. من آن لحظه با خود فکر کردم خوب حالا چگونه نشان دهم اینجا همدان است؟ پس یا باید بروم آرامگاه باباطاهر، یا بوعلی. فاصله آنجا بسیار با این محل زیاد بود اما خودم را رساندم و این عکس هویت دار را گرفتم. البته در کادر بندی خیلی دقت کردم.


در حال عکاسی بودم که یک پلیس به من نزدیک شد، معلوم بود می‌خواهد جلویم را بگیرد. البته خیالم راحت بود چون من کارمند ارشاد بودم و کارت داشتم. پلیس که رسید ناگهان مچ دستم را گرفت و گفت: با اجازه چه کسی عکاسی می‌کنی؟ گفتم: من از بچه‌های ارشاد هستم. اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود و مرا یک ساعت و نیم بازداشت کرد. هر چه التماس کردم که اگر من فرصتم از دست برود کاری نمی‌توانم بکنم و این بهترین لحظه‌ای است که می‌توانم از آن عکاسی کنم، بی فایده بود.


آن زمان خیلی‌ها فکر می‌کردند هر کسی عکس می‌گیرد جاسوس است. مأمور پلیسی که 6 کلاس درس خوانده بود در این وقت‌ها نمی‌توانست تصمیم درستی بگیرد. حسرت عکاسی بیشتر از آن اتفاق بر دلم ماند. هر چند که یکی دو فریم عکاسی کردم اما در ذهنم خاطره تلخی بود. به خصوص که خیلی از او خواهش کردم اجازه بده من بیایم بیرون اما او گفت: تو اصلاً‌ اجازه عکاسی نداری. با این حال هر وقت که این عکس را نگاه می‌کنم کامل‌ترین عکسی است که همدان را با جنگ مرتبط می‌کند و بیشترین عکسی که درخواست می‌شود تا برای مراسم‌ها آن را چاپ کنند همین است.


*بهترین یا سخت ترین عکسی که گرفتید کدام عکس است؟


آقای خامنه‌ای زمانی که رئیس جمهور بودند آمدند در محیط باز فرودگاه از رژه 5 لشکر مسلح که تا آن موقع بی‌سابقه بود سان ببینند. تشریفات و بازجویی‌ها کاملا برقرار بود و آقای آهنگران هم مشغول خواندن نوحه بود. آن لحظه با خودم فکر کردم یک عکس پانوراما بگیرم. الان دوربین‌هایی است که با بهترین کیفیت تصویر پانوراما را ثبت می‌کند اما آن وقت ها چنین چیزی نبود. با خودم فکر کردم چگونه یک خط فرضی داشته باشم و چطور این تصویر باید برش بخورد؟

 
به محافظ آقا گفتم: می خواهم پشت سر ایشان بمانم و عکس بگیرم.البته قبلش آقای آهنگران را واسطه کردم که او هم گفت: خیلی کار سختیه! گفتم: می دانم ولی عکسی می گیرم که حداقل در تاریخ همدان ماندگار باشد. وقتی خودم به محافظ گفتم، گفت: اصلا! اصلا!  بالاخره قبول کرد و من نزدیک به هفت فریم عکاسی کردم.


دو شبانه روز طول کشید تا آن را چاپ کنم. دقیقا دو روز در لابراتوار ماندم و به هیچ کسی هم نگفتم چه اتفاقی دارد می افتد. در این مدت حدود ده پاکت سیگار کشیدم از بس به وجد می آمدم و ذوق می کردم. یکی از بچه‌ها شیطنت کرده بود و زودتر به آقای صوفی گفته بود. آقای صوفی مدیر کل ارشاد ما در همدان وقتی فهمید گفت اجازه بده این عکس را منتشر کنیم.


اکبر عالمی را حتما می شناسید او از اساتید برجسته است و من شاگردش بودم. این عکس را به عنوان کار پایان ترمم ارائه کردم به او. تنها کسی که نمره بیست گرفت من بودم. آقای عالمی گفت: فقط برای این 20 گرفتی چون حضور ذهن داشتی.


برای او توضیح دادم که جایم را عوض نمی‌کردم فقط سر دوربین را به اندازه ذهن خودم تغییر می‌دادم که این کار بسیار کار سختی بود، شاید الان با شرایط آن وقت امکان گرفتن چنین عکسی نباشد.


شاید الان کسی نپرسد عکاس این عکس چه کسی است ولی این تصویر یک تصویر متفاوت است و به نظرم می‌تواند جزء خلاقیت‌های فردی حساب شود.


*از فرماندهان هم عکاسی کردید؟


* بله. علی چیت‌سازیان از فرماندهان جنگ با معاون استاندار آمده بودند جبهه، به من گفتند: یک عکس یادگاری از ما بگیر، گفتم: به نظرم عکس نگیرید، پرسیدند: چرا؟ نورش بد است؟ گفتم: نه، ولی عکس نگیرید، نمی‌دانم چرا دلم شور می‌زند که این عکس عکس آخر شما خواهد بود. معاون استاندار گفت: به چیت‌ساز می‌گویند عقرب زرد، او بالاسر عراقی‌ها می‌رود و شناسایی می‌کند، نه چیزی نمیشه عکس ما را بگیر.


گفتم: اما فکر می‌کنم با گرفتن این عکس شما از من زودتر عقب می‌روید، شهید چیت سازیان پرسید: چرا؟ گفتم: چون شما را با آمبولانس می‌برند، من خودم بر می‌گردم، گفت: نفوس بد نزن. فکر می‌کنم 10 فریم از آنها عکس گرفتم.


حس می‌کردم علی چیت‌ساز آدمی است که قدرت ریسک دارد، جسارت دارد و آخر کار شهید می‌شود، واقعا هم آدم عجیبی بود. به فاصله آن قدری که ما با هم خداحافظی کردیم و رفتیم، من رفتم سوار ماشین شدم دیدم هر دو را خواباندند و خون از سر و رویشان جاری است، وقتی به مقر رسیدم گفتم دیدید من گفتم شما زودتر از من می‌رسید؟ گفتند: عکس برای ما مهم بود، البته در آن عملیات شهید نشدند.


*دیگر مشکلتان برای به دست آوردن آن حسی که در عکس ها دنبالش بودید حل شد؟


* بله. یواش یواش خودم را به رزمندگان نزدیک کردم و پرده‌ای که بین من و سوژه‌ام بود را برداشتم چون با آنها غذا می‌خوردم، می‌خوابیدم، شوخی می‌کردم و دیگر امیر لطفیان عکاس نبودم بلکه رزمنده‌ای بودم که دوربین عکاسی هم دارد، خیلی از عکس‌هایی که به حس نزدیک‌تر است به همین دلیل است زیرا تا قبل از آن لنز تله را که می‌دیدند درجا خشک می‌شدند و حس دیگر می‌رفت. امدادگر شدن من خیلی به من کمک کرد.


*خاطره جالب از عکاسی در جنگ هم دارید؟


* بله. رزمندگان به دلیل نزدیک شدن به عملیات همه جمع شده بودند و امام جمعه خرمشهر آقای جمی هم آمده بودند برای نیروها صحبت کنند. من دنبال عکس گرفتن بودم، این بنده خدا هم نشسته بود. دیدم موقع قرآن خواندن دست به ریشش می کشد و اشاره می کند. به خودم گفتم: خدایا! منظورش چیه؟ حالا نگو من برای نور خوب عکاسی پروژکتور روشن کرده بودم و گرمای آن این بنده خدا را کباب کرده بود و ریشش داشت می سوخت. آخرش به من گفت: جوان تو که منو آتش زدی. گفتم: ببخشید من جذب سخنرانی شما شده بودم اصلا حواسم نبود.


لحظه های جالب اینگونه بود اما بعضی اوقاتم تلخ بود. مثلا دوستانت که برای شناسایی رفتن و بعد می دیدی دیگر بر نمی گردند، خب حالت گرفته می شد.


*بیشتر موقع عکاسی در جنگ به چه چیزی اهمیت می دادید؟


* سعی می کردم در عکسهایم عامل انتقال دهنده بدون فاصله باشم نمی خواستم خیلی تصاویر نمادین باشد. حس من اینگونه بود که جنگ مردمی است و نمی خواستم گونه دیگری بیان شود. فکر می کردم مادر وقتی جنازه فرزندش را می بیند باید باور کند این بچه اش است. نمی خواستم افکت گرافیکی بدم چون در این صورت عکس مردمی نبود بلکه برای عده ای می شد که به صورت حرفه ای قرار است ببینند و عده ای هنرمند. رزمندگان لباس می شستند و نماز می خواندند و من هم عکس می گرفتم. در این بخش با فرم زیاد کنار نیامدم و سعی می کردم ترکیبم درست باشد اما اصلا نمی خواستم چیزی را بچینم.


*عکسهایتان را بعد از اینکه ثبت می کردید کجا منتشر می‌شد؟


* من با دو دوربین عکاسی می‌کردم، یکی دوربین شخصی خودم بود و دیگری دوربینی که از لشکر 27 محمد(ص) به من داده بودند. البته سازماندهی خوبی نبود به همین دلیل و به خاطر نبود هیچ حساب و کتابی چند سال بعد صدایم کردند و گفتند: در این اتاق پر از نگاتیو ببین کدام عکس‌ها برای توست؟ مجبور بودم وقتی که در شهرها بمباران می‌شود آنجا را ساپورت کنم و هم به جبهه بروم. بنابراین خیلی از عکس‌هایم را از دست دادم. در اتاق نگاتیو مطمئن بودم خیلی از عکس‌ها برای خودم است اما نتوانستم بگویم و با خودم فکر کردم مثلا اسم امیر لطفیان زیر این عکس چه چیزی بر پیام آن می افزاید؟
منبع: فارس
انتهای پیام/

برچسب ها: شهادت ، شرایط جنگ ، عکاس
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ایرج خزاییkhazay
۲۳:۰۴ ۰۲ بهمن ۱۳۹۸
عالی بود کاش شمارتون بودومی تونستیم گپی بزنیم