وی نوشت:
"روزی "چشم" گفت: من، آن سوی این دره ها کوهی می بینم، پوشیده در غباری لاجوردی! آیا زیبا نیست؟ "گوش" شنید و درحالی که با دقت گوش سپرده بود گفت: اما کوه کجاست؟ آنرا نمی شنوم. سپس "دست" به سخن آمده و گفت: بیهوده در تلاشم که آنرا حس یا لمس کنم. نمی توانم کوهی بیابم و "بینی" گفت: کوهی وجود ندارد، چون نمی توانم ببویمش. آنگاه "چشم" به سوی دیگر برگشت و دیگران درباره ی خیال باطل و عجیب "چشم" با هم حرف زدند. آنها گفتند: باید برای چشم، اتفاقی افتاده باشد! من دیوانه نیستم جبران خلیل جبران."
انتهای پیام/