به گزارش خبرنگار
حوزه قرآن و عترت گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان؛مرحت نام زیبای یکی از دوقلوهای خانواده بالازاده است که در 17 خرداد 1349، در روستای "چای گرمی" شهرستان گرمی دیده به جهان گشود. از همان دوران کودکی جسور و توانمند بود و با وجود سن و سال کم علاقهمند به حضور در جبهه و نبرد با دشمن. زمانی که به عضویت بسیج درآمد با وجود شایستگی هایی که داشت با اعزام وی مخالفت شد، اما او آرزوی شهادت داشت و به هر دری می زد تا در این راه گشایشی حاصل شود. سرانجام مرحمت تصمیم می گیرد به پایتخت و نزد رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای برود. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره کرده و می گوید: «اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود.» حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار می دهد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود.»
شهید باکری در مناطق عملیاتی به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان؛ شهید بالازاده را الگوی آنان می خواند و مرحمت کوچک و دوست داشتنی با رشادت ها و شجاعت هایش به فرمانده روحیه رزمندگان تبدیل شده بود. اما سرانجام این دانش آموز بسیجی که حدود سه سال در جبهه ها جنگ کرده بود، در 21 اسفند 1363 در عملیات بدر (جزایر جنوب) به درجه رفیع شهادت رسید.
* خاطراتی از شهید بالازاده:
** خیلی قاطع و پیگیر بود.تصمیمش را گرفته بود.میگفت: «هر طور شده باید به جبهه بروم؛ مگر در نهج البلاغه نخوانده اید؛ جهاد یکی از درهای بهشت است، من باید به جبهه بروم.» این جمله را به کرات میگفت. بعدها روزی از او پرسیدم چگونه آمدی؟ گفت: «هر دفعه با ترفندی! (البته هنوز آن زمان از امام خامنه ای که رئیس جمهور وقت بود، نامه اعزام به جبهه را نگرفته بود.) اما این بار خیلی مرا تحت فشار قرار دادند تا از رفتن به جبهه منصرف بکنند؛ نزد حاج آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) رفتم. زمان ظهر بود و ناهار نخورده بودم؛ از گرسنگی داشتم میمردم؛ دیدم ایشان دارند ناهار میخورند؛ ساکم را هم با خودم برده بودم. ایشان گفتند: بفرما ناهار بخور. گفتم: نمیخورم! حاج آقا گفتند: چرا نمیخوری؟ کاغذ و خودکاری که همراهم بود را مقابل حاج آقا گذاشتم و گفتم: حاج آقا دارم از گرسنگی میمیرم، شما در این نامه بنویسید که آقای عوض محمدی مرا به جبهه بفرستد تا با اجازتان من هم ناهار بخورم. خلاصه بعد از کلی اصرار از طرف حاج آقا برای ناهار و از طرف من برای نوشتن نامه، حاج آقا مجبور شد نامه را بنویسد تا من ناهار بخورم...»
** چون جثه شهید بسیار کوچک بود و نمیتوانست موتور سواری بکند با یکی از دوستانش میآمد، وقتی میخواست بایستد، سر و صدا به راه میانداخت و میگفت که من را بگیرید تا از موتور پیاده شوم. اوایل موتور روسی داده بودند و با آن موتور پایش به زمین نمیرسید اما با کاوازاکی کمی راحت تر بود. موتور روسی برایش خیلی بزرگ بود. در حال حرکت میتوانست موتور را هدایت بکند اما برای ایستادن، موتور را به بعضی جاها که پله مانند بود، میبرد تا راحت تر پیاده شود.
** مرحمت در یکی از عملیات ها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است که آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر می آورد. افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: می خواهم از شما یک سوال بپرسم. من خودم در چند کشور دوره چریکی دیده ام ولی تا به حال اسلحه ای که سرباز شما به دست داشت را ندیده ام! نگو مرحمت که به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود که به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقی ها هم از خوفی که خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته می بینند و مرحمت برای اینکه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینکه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید: من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام! این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.
بخشی از وصیتنامه شهید مرحمت بالازاده:
«از اینجا وصیت نامه ام را شروع میکنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بت شکن و با سلام بی کران به مردم ایثارگر و شهید پرور ایران، که همچون امام حسین (ع) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی میدهند. درود برشما ای ملت ایران! ای مشعل داران امام حسین! تا آخرین قطره خونتان از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم! اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانواده شهدا برشمرده میشوید. از شما تقاضایی دارم، اگر من شهید بشوم گریه نکنید. اگر گریه بکنید به شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم. حالا معلوم است که راه تنها یک راه است که آن راه هم راه اسلام و قرآن است، و آخر وصیت میکنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحه شان را نگذارید در زمین بماند، و مادرم و پدرم چنانچه من میدانم لیاقت شهادت را ندارم ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمی دانم. یعنی هر کس که شهید میشود خوش به حالش که با شهدا همنشین میشود. و از تمام همسایهها و از هم روستایی هایمان میخواهم که اگر از من سخن بدی شنیده اید و کارهای بدی دیده اید حلال بکنید و برادرانم اسحله ام را نگذارند در جا بماند و خواهرانم با حجاب با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم میدهم که اگر گناهانم را نبخشی از این دنیا به آن دنیا نبر. خدایا خدایا تو را قسم میدهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نایب برحق او خمینی بت شکن را قرار دهی تا در راه آنها اگر هزاران جان داشته باشم قربانی بدهم.»
روحش شاد و یادش گرامی
انتهای پیام/