سینداتای ساپکال که او را با نام «مادر یتیمان» می شناسند، مادر یک خانواده بسیار بزرگ است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، «سینداتای ساپکال» که او را با نام «مادر یتیمان» می شناسند، مادر یک خانواده بسیار بزرگ است. این زن 68 ساله زندگی 1400 یتیم را با فراهم کردن خانه، حمایت و عشقی که سزاوارش هستند، متحول کرد. سینداتای مادر کسانی است که هیچکس را ندارند. او آن ها را در پناه خود گرفته و از آن ها مراقبت می کند، آن ها را در مسیر درست بزرگ می کند. بسیاری از کودکانی که او به فرزندی گرفته اکنون وکیل، پزشک و دانشجو شده اند. و شگفت آور است که سینداتای که به او «مای» به معنای مادر می گویند، با تک تک این بچه ها در ارتباط است.

او در شرایط بسیار سختی بزرگ شده و در نهایت موجب شده که امروز از این کودکان محروم مراقبت کند. او در سن 9 سالگی مجبور شد مدرسه را رها کند و در 10 سالگی با یک مرد 20 ساله ازدواج کرد. او به عنوان یک عروس جوان با مسئولیت های جدید و مشکلات متعددی روبرو بود اما هنوز هم علاقه خود به کمک به دیگران را حفظ کرده است. او به شدت با استثمار زنان روستا برای کار برای زمینداران و کشاورزان ثروتمند مخالف است. اما با مخالفت خانواده اش روبرو شد. وقتی 20 ساله و دخترش را 9 ماهه باردار بود، شوهرش او را بیرون انداخت. او نتوانست کسی را پیدا که به او کمک کند و سرانجام به تنهایی در یک گاوداری ماند و دخترش ماماتا را به دنیا آورد و بااستفاده از یک تکه سنگ بند ناف او را قطع کرد. او به نزد بستگان و حتی مادرش رفت اما هیچکس از او حمایت نکرد. همه او را بیرون انداختند. برای حفاظت از خود و نوزادش، مجبور شد برای غذا گدایی کند. او به ایستگاه راه آهن می رفت و آوازهای مذهبی می خواند تا بتواند با غذا برگردد. اینجا بود که متوجه شد، خیلی ها مثل او در زندگیشان را هیچکس را ندارند و تنها برای غذا و زنده ماندن تلاش می کنند. هویت او زنی بود که در ایستگاه قطار گدایی می کرد. او هرروز با چالش های زیادی روبرو بود. وقتی آواز می خواند به او غذا می دادند. گرسنگی مشکل او و بسیاری دیگر بود. او غذایش را با دیگران قسمت می کرد و آن ها هرگز او را رها نمی کردند. این گونه بود که خانواده او بزرگ و بزرگتر شد. این ندانسته اتفاق افتاد.
 
او می گوید: «یک روز من در ایستگاه نشستم و تصمیم گرفتم بمیرم. من آنقدر خوردم که معده ام پر شد چون نمی خواستم گرسنه بمیرم. هنوز کمی غذا برای من مانده بود. بنابراین آن را به ساری ام گره زدم، کودکم را بغل کردم و آماده مردن شدم. چند قدم رفتم و صدای گریه یک گدا را شنیدم. او درد می کشید و می گفت من کسی را ندارم، بیمار و تشنه هستم. من دارم می میرم، لطفا قبل از اینکه بمیرم به من کمی آب دهید. من صدای او را شنیدم و به خودم گفتم سینداتای اگر می خواهی بمیری، لااقل یک کار خوب بکن و به این مرد کمی آب بده. من نزد او رفتم و متوجه شدم از تب می سوزد. به او آب و غذا دادم. او به من نگاه کرد و برای تشکر با من دست داد. آن وقت بود که من فهمیدم باید برای دیگران زندگی کنم.»
 
او اوایل شروع به حمایت از گداهای دیگر و بچه های ناخواسته با غذایی کرد که از آواز و گدایی به دست می آورد. بعد کم کم شروع به سخنرانی کرد تا بتواند کمک های مالی برای غذا دادن به آن ها جمع کند. اکنون با کمک دخترش ماماتا و «دیپاک» اولین بچه ای که به فرزندی قبول کرده، چهار یتیمخانه راه اندازی کرد. دو یتیمخانه برای دختران و دو یتیمخانه برای پسران. او از نزدیک با همه آن ها کار می کند و دائما خانواده بزرگش را که هنوز هم در حال رشد است حمایت می کند. از نظر او روابط خونی واقعا معنای چندانی ندارد و خانواده را همین کودکانی می بیند که از آن ها حمایت می کند.
منبع:برترینها
 
انتهای پیام/


اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.