تمام اهل نظر بر تو التجا بکنند
به نام پاک "نقی" خاک را طلا بکنند
هنوز بردن نامت کمال بیادبی است
به لفظ "حضرت آقا" تو را صدا بکنند
فرشتهها همه هنگام سجده حیرانند
که رو به قبله و یا رو به سامرا بکنند
چقدر روی دلت زخم کهنه بسیار است
به زهر زخم دلت را چرا دوا بکنند
دوباره یک دو نفر را به کربلا بفرست
که زیر قبه برایت کمی دعا بکنند
خدا کند که شبانه تو را دگر نبرند
ز نام مادرتان لااقل حیا بکنند
خدا کند که غریبانه دست و پا نزنی
ملائک از پرشان فرش دست و پا بکنند
دوباره از لب خشکت سلام میریزد
همین که روی تو رو سوی کربلا بکنند...
سلام بر بدنی که سه روز بعد آن را
ز دست نیزه گرفته که بوریا بکنند...
حجتالاسلام محسن حنیفی
آن دشمنی كه بر جگرم نقش غم كشيد
جان از تنم به حربهی زهرِ ستم كشيد
ابنُ الرضايم و ز رضا ارث بردهام
زهر جفا مرا به همان پيچ و خم كشيد
در احتضارم و بدنم درد میكند
اين سَمّ جان شكار، توان از دلم كشيد
وقتی كه ديد، تشنگیام قاتل من است
جان را اَجل ز سينهی من لاجَرم كشيد
عمرم شبيه مادر پهلو شكسته شد
نخل جوانیام ثمر از عمرِ كم كشيد
جز زهر كينه مايهی آرامشم نشد
دريا ز موج خسته شد و چشمه نَم كشيد
طاغوت، با سلالهی زهرا چهها نكرد
ما را برون ز خانه چو يک متّهم كشيد
بالا گرفت كار جسارت به اهل بيت
كارم به سوی بزم شراب و ستم كشيد
من وارث بلای خرابهنشينیام
سوز دلم دوباره به درد و اَلَم كشيد
ای كربلا! چو شاهدِ ويرانیات شدم
گويی كه ابنسعد سنان بر تنم كشيد
بهتر كه قبر مادر ما مخفيانه ماند
ور نه كدام حرمله دست از حرم كشيد
اين ظلمها هدايت ما را عوض نكرد
شكر خدا، ولايت ما تا عجم كشيد
نام علی و فاطمه جاويد مانده است
دشمن خيال كرد بر آنان قلم كشيد
ما روی دوش، پرچم عصمت كشيدهايم
دردا، عدو عليه عدالت علَم كشيد
دنيا كه خود بخود، قفسِ جانِ خسته بود
تبعيد هم به گوشهای از مَردمَم كشيد
از آفتاب زندگیام بهره كم گرفت
شرمندهام كه سختی از آن اُمتّم كشيد
افطار كردم و جگرم پارهپاره شد
جدّم رسيد و وقت سحر در برم كشيد
در آخرين نفس، پسرم چون بغل گشود
بُغضش گرفت و پارچهای بر سرم كشيد
محمود ژولیده
آیا که شود باز ببینم وطنم را
آرام کنم سینهی پر از محنم را
دلتنگ مناجات سحرهای بقیعم
با مادر غمدیده بگویم سخنم را
از سوز عطش تار شده راه نگاهم
آخر چه کنم؟ لرزش دست و بدنم را
آتش زده بر جان و دلم صوت حزینی
سخت است تماشا کنم اشک حسنم را
آن روز که در گوشهی ویرانه نشستم
لرزاند، غم عمهی سادات تنم را
من کشتهی بیحرمتیِ بزم شرابم
با آنکه نبسته لب چوبی دهنم را
آن روز که آمد به میان حرف کنیزی...
سخت است که تفسیر نمایم سخنم را
ناموس خدا، خیرهسری، چشم حرامی
سربسته گذارید بلای کهنم را
در این دم آخر به خدا یاد حسینم
زیر سرم آماده نهادم کفنم را
تشییع تن سالم من کار ندارد
غارت ننموده است کسی پیرهنم را
قاسم نعمتی
رنگ و بوی درد دارد کوچههای سامرا
گریه باید کرد هر شب پا به پای سامرا
هر شب از فرط عطش ای هادی گم گشتگان!
میپرد مرغ دل ما تا هوای سامرا
گرچه دورست از ضریح سبز تو دستان ما
قلب ما آنجاست آنجا لا به لای سامرا
نسبتی دارد مگر با کربلا احوال تو
کاین چنین پیچیده هر جا نینوای سامرا
بوی حیدر داشت مولا رنج بیپایان تو
ریشه دارد در غریبی ماجرای سامرا
باز کن دست تسلّی را علی مرتضی
"کوفه کوفه "زخم دارد شانههای سامرا
رضا کرمی
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد
مرد صحرایی و با تو شوق باران هم سفر
بوی بارانت مرا منزل به منزل میبرد
عاقل و دیوانه محکومند، آری چشم تو
هم ز مجنون میبرد دل، هم زِ عاقل میبرد
«اهل بیت نور» هستید، «آسمان وحی»ها...!
«جامعه» ما را به شرح این فضائل میبرد
ای حبیب غربت تو حضرت عبدالعظیم
شهر ری با اذن تو از کربلا دل میبرد
مجلسی که یاد شام انداخت اندوه تو را
گاه سوی طشت و گاهی سوی محمل میبرد
کربلا، ظهر عطش، گودال سرخ قتلگاه
اشکهایت عشق را تا آن مراحل میبرد
فاطمه نانیزاد
اهل دردم غم هادی دارم
سامرایی است دل بی تابم
زندهی فیض مدام یارم
مردهی یک نفس سردابم
امشب از خویش برون میآیم
تا به چشمان پرآبش گریم
تا که بر آهِ دلِ شعلهورش...
بر تن پر تب و تابش گریم
كینهی اهرمن تیرهسرشت
با مدار طبق نور چه كرد؟!
فتنهی قوم پلید ابلیس
با جمال پسر حور چه كرد؟
دست تزویر دوباره بیرحم
آتش كینهی خود را افروخت
در پس پردهی تنهایی خود
مردی از نسل صلابت میسوخت
رفته رفته اثری سخت نمود
زهر در جان شریف آقا
در تب و تاب شد و سوسو زد
شمع چشمان شریف آقا
خاک بر فرق من از این جمله
همچو بسمل به قفس پرپر زد
پسرش پارهگریبان گریان
در عزاداری او بر سر زد
جگر زهر چشیده یعنی
آب گردیدن گل در آتش
هر كه از نسل علی شد مسموم...
ناله زد فاطمه؛ مادر؛ آتش
نا نمانده به تن و دیده پر آب
سینه سوزان و لبش خشک ولی
زمزمه كرد و به سینه كوبید
كه فدای تو حسین ابن علی
بر سر پای پسر سر بنهاد
لحظهی آخر جان دادن بود
از لبش ذكر نمیافتاد و
یاد آن صحنهی افتادن بود
یاد میكرد از آن ساعت كه
از فراز فرس آقا افتاد
تشنهلب با بدن غرق به خون
گوشهای در دل صحرا افتاد
یاد آن یوسف افتاده به چاه
گرگها دور و برش زوزهكشان
گرگ وحشیتری از راه رسید
چنگ زد... بُرد... سرش زوزهكشان
گوش كن مابقی قِصّه ز من
گر چه این روضه دهد آزارت
سر بریدند و دویدند... حرم
این بود معنی قتل و غارت
مجتبی روشنروان
اینجا به گنبد و به مناره چه حاجت است
اصلا بهشت را چه نیازی به زینت است
وقتی ضریح نیست به نفع فقیرهاست
زائر بدون واسطه گرم زیارت است
زائرسرا چرا؟ به روی خاک خوشتریم
زیبایی وصال همین رنج و زحمت است
پای همه به صحن شما وا نمیشود
در سامرا ملاک زیارت لیاقت است
هر صبح و شام ساعت ده گریه میکنیم
با تو قرار گریه ما رأس ساعت است
وقتش رسیده حق غمت را ادا کنیم
تا در رجب محرم دیگر به پا کنیم
تبعید میبرند تو را خونجگر شوی
در خانه حبس باشی و بیبال و پر شوی
سنگین شده سر تو اثر کرده است زهر
چیزی نمانده غش کنی و محتضر شوی
بنشین! قدم نزن که نیفتی به روی خاک
تا کم دچار تشنگی و دردسر شوی
از آب آب تو جگر اهل خانه سوخت
قسمت براین شده ز عطش شعلهور شوی
رد طناب دست تو ما را به شام برد
گویا بناست تا که تو هم نوحهگر شوی
از عمهای بگو که به بازار رفته است
از کربلا به کوفه به اجبار رفته است
سید پوریا هاشمی
گفت:« سُرّ من رَای»، ترجمان «سامرا»ست
من ولی دلم گرفت... این حرم چه آشناست
چون نجف، شکوهمند چون مدینه، رازدار
داستان آن ولی داستان کربلاست...
ماهِ تا ابد تمام! السلام یا امام!
ذکر ما علیالدّوام، گریههای بیصداست
آنچه بر زبان ماست، نام مهربان توست
آنچه بر زبان توست، اسم اعظم خداست
از زمان کودکی، در پیات دویدهایم
از همه شنیدهایم، گرد راه تو شفاست
باغهایی از بهشت، گوشهی عبای توست
این عبای مصطفی، این عبای مرتضیست
مجلس شراب را چشم تو به هم زدهست
چشم تو هنوز هم، مستی مدام ماست
ما شهید میشویم، روسفید میشویم
روزگار، بیوفا... عاشق تو باوفاست
ای هدایت نجیب! آسمانی غریب!
مضطریم و منتظر، یادگار تو کجاست؟
میلاد عرفانپور
امامی که از انوارش قیامت میشود معنا
اگر هادیست از اسمش هدایت میشود معنا
صبوری جلوه میگیرد اگر یک گوشه بنشیند
اگر برخیزد از جایش شجاعت میشود معنا
عرق از روی پیشانیش اگر بر روی آب افتد
از آن یک قطره دریای طهارت میشود معنا
کسی که حلقهی وصل محمد با محمد شد
علی هم گر شود با او رسالت میشود معنا
علیِّ چارمین وقتی که خود جد محمد شد
برای شیعهاش قطعا ولایت میشود معنا
علیِّ آخرین یعنی که بعد از حیدر کرّار
امامت در امامت در امامت میشود معنا
نه اینکه کور بینا گردد و از جا به پا خیزد
فقط با بردن نامش شفاعت میشود معنا
برای جامعه از یک فراز «جامعه» بیشک؛
دیانت میشود پیدا، سیاست میشود معنا
علیِّ دیگری هم برده شد در بزم «مِی» این بار؛
به سامرّا به جای شام غربت میشود معنا
گریز روضه دارد میرود در بزم «مِی» وقتی؛
میان تشت، خورشید قیامت میشود معنا
حسابش را بکن مستی بگیرد چوب در دستی
در این حالت برای ضربه سرعت میشود معنا
دوچندان میشود در حالت مستی توان فرد
بدین ترتیب دربرخورد شدت میشود معنا
وَ دربرخوردها یک روز هم آیینه بر در خورد
شکستن بعد از آن برخورد راحت میشود معنا
یکی از دست، آن یک از در و آن دیگر از دیوار
فقط سیلی براین صورت سه صورت میشود معنا
مهدی رحیمی
با کلامش شهر را اهل ولایت میکند
مردم گمراه را "هادی" هدایت میکند
هرکه وصفش را شنید از عشق او بیمار شد
عشقش از راه شنیدن هم سرایت میکند
شیخ عباس قمی در "منتهیُ الآمال" خود
معجزات بی شمار از او روایت میکند
با وجود او بهشتی بودن اصلا سخت نیست
حبِّ او را هرکسی دارد کفایت میکند
کاملا رد کرد اسلام بنی عباس را
"هادی" از اسلام پیغمبر حمایت میکند
هرچه هم دشمن اذیت کرد، او نفرین نکرد
دشمنش از صبر بسیارش شکایت میکند
هر بلایی هم که می بیند"علی ابن رضا"
شکر حق میگوید، احساس رضایت میکند
دشمنش بی احترامی کرد، آنجایی که دید
شیر دارد احترامش را رعایت میکند
قاتلش جان خواست از او، جان خود را نیز داد
هر کسی هر چه بخواهد او عنایت میکند
رفت در بزم شراب و غصه خورد و گریه کرد
اشکهایش از دل زینب حکایت میکند
آرش براری
تو مرغ بلند آشیانی مولا
همنام امیر مومنانی مولا
مهدی به پدربزرگیات مینازد
تاج سر صاحب الزمانی مولا
ولیالله کلامی زنجانی
انتهای پیام/